داروینیسم ساختار قانع‌‌کننده‌ای برای تبیین منشا و تکامل حیات نیست
گفت‌وگو با مایکل دنتون/ ترجمه: ریحانه بی‌آزاران

مایکل دنتون[۱] یکی از اعضای ارشد مرکز علم و فرهنگ در موسسه دیسکاوری[۲] است. دنتون دارای مدرک دکتری پزشکی از دانشگاه بریستول[۳] و همچنین دکتری زیست‌شیمی از کالج سلطنتی لندن[۴] است. او از سال ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۵، پژوهش‌گر ارشد گروه زیست‌شیمی در دانشگاه اوتاگو[۵] در دنیدن[۶]، نیوزیلند بود. دنتون نویسنده‌ی سه اثر تحول‌برانگیز تکامل نظریه‌ای همچنان در بحران[۷] (۲۰۱۶)، سرنوشت طبیعت: چه‌گونه قوانین زیست‌شناسی وجود هدف در جهان را آشکار می‌کنند[۸] (۱۹۹۸) و تکامل: نظریه‌ای در بحران[۹] (۱۹۸۵) است. حوزه‌ی مطالعاتی دنتون در دوره‌ی دکتری و فوق دکتری در کالج سلطنتی در دهه ۱۹۷۰، تغییر گلبول‌های قرمز خون در راستای عملکردشان بود. او از اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ تمرکز اصلی خود را روی شناسایی ژن‌های عامل بیماری ارثی شبکیه گذاشت. مطالعات او در زمینه‌ی شبکیه‌ی چشم منجر به شناسایی چندین ژن عامل بیماری شبکیه جدید شد.

دنتون مدت‌ها است که به دیدگاه شکل‌گرایانه[۱۰] در مورد شکل موجودات زنده پایبند است، زیرا بخش اعظمی از نظم اساسی حیات را امری ذاتی در طبیعت می‌داند که نتیجه‌ی اصول نظم‌دهنده‌ی سطح بالاتر یا «قوانین شکل» است که رفتار مجموعه‌‌های پیچیده‌ی مرتبه بالاتر از مواد زیستی را محدود می‌کند. طبق استدلال او، این اصول چالشی جدی برای اهداف تقلیل‌گرایانه محسوب می‌شوند. این اصول داروینیسم را نیز به چالش می‌کشند، زیرا نشان‌دهنده‌ی عامل‌های علّی تکوینی هستند که در طبیعت ذاتی‌اند و هیچ ارتباطی با انتخاب طبیعی ندارند. به قول دنتون: «ویژگی‌‌های ذاتی هر ترکیب یا هر کل (مانند خواص آب) تنها زمانی آشکار می‌شود که اجزای ترکیب (هیدروژن و اکسیژن) با هم ترکیب شوند. به همین دلیل، نمی‌توانند نتیجه‌ی انتخاب انباشتی[۱۱] داروینی باشند که طبق تعریف یک فرایند تدریجی است که تنها می‌تواند ذره ذره نظم را ایجاد کند. انتخاب ممکن است ویژگی‌های ذاتی یک کل را انتخاب و حفظ کند، اما در وهله‌ی اول نمی‌تواند آن‌ها را ایجاد کند.»

دنتون همچنین به بررسی چالشی می‌پردازد که متوجه کارکرد‌گرایی داروینی است؛ این چالش مربوط به طرح‌های اساسی یا آن انواعی است که هرچند زیربنای بسیاری از پیچیدگی‌های سازگار حیات هستند، اما خودشان ظاهرا سازگار نیستند. او مبنای متافیزیکی ساختار داروینی، «به‌ ویژه این فرضیه‌‌ها که موجودات زنده چیزی جز ماشین نیستند و اهمیت تمام ویژگی‌های موجودات به واسطه‌ی سازگاری‌شان است» را رد می‌کند.

آثار دنتون در مجلاتی از جمله نیچر[۱۲]، بایوکمیکال ژورنال[۱۳]، نیچر ژنتیکس[۱۴]، بایوسیستمز[۱۵]، هیومن ژنتیکس[۱۶]، کلینیکال ژنتیکس[۱۷]، ژورنال آو ثیورتیکال بایولوژی[۱۸] و بایولوژی اند فیلاسافی[۱۹] منتشر شده و دانشگاه‌های بزرگ دنیا میزبان سخنرانی‌های او بوده‌اند.

شما در سال ۱۹۸۵ کتاب تکامل: نظریه‌ای در بحران را نوشتید که فیلیپ جانسون[۲۰] و مایکل بیهی[۲۱] آن را نقطه‌ی پیدایش تردیدهایشان نسبت به تکامل داروینی دانسته‌اند. فیلیپ جانسون را پدر جنبش طراحی هوشمندانه می‌دانند. مایکل بیهی و خود شما هم از اعضای ارشد موسسه‌ی دیسکاوری هستید. به این ترتیب ممکن است گفته شود که کتاب شما نقشی اساسی در به‌وجود‌آمدن نظریه‌ی طراحی هوشمندانه داشته است. نظرتان در مورد تاثیری که بر علم طراحی هوشمندانه گذاشته‌اید چیست؟ از بین همکاران یا متخصصان دانشگاهی، آیا کسانی بودهاند که بعد از نوشتن این کتاب با شما یا مطالعاتتان رفتار متفاوتی در پیش بگیرند؟

مطمئنا تا آن‌جا که به نقد داروینیسم مربوط می‌شود، فکر می‌کنم کتاب کاملا تاثیرگذار بوده و نقد داروینیسم هم البته محور اصلی تمام بحث‌های جنبش طراحی‌ هوشمندانه محسوب می‌شود، چون اگر نتوانید مدل انتخاب انباشتی داروین را با پیچیدگی سازگار[۲۲] توضیح دهید، مجبور می‌شوید به برخی فرضیه‌‌های طراحی روی بیاورید. بنابراین، هرچند کتاب تکامل در اساس نقد داروینیسم بود و نه استدلالی برای طراحی، اما فکر می‌کنم در واقعیت در به ‌وجود آمدن جنبش طراحی هوشمندانه نقش داشت. البته کتاب‌های دیگری هم بودند. کتابی درباره‌ی خاستگاه حیات نوشته‌ی چارلز تاکستون[۲۳]، راجر اولسن[۲۴] و والتر بردلی[۲۵] که در واقع هنوز هم کتاب بسیار خوبی در این زمینه محسوب می‌شود. بنابراین، ]هرچند در شکل‌گیری جنبش طراحی هوشمندانه[ کتاب‌های دیگری نیز وجود داشتند، اما بله، فکر می‌کنم کتاب تکامل هم بی‌شک اثرگذار بوده است.

همکاران دانشگاهی‌ام به کتاب تکامل: نظریه‌ای در بحران چه واکنشی داشتند؟ خوب، در محافل پزشکی خیلی مهم نبود، چون پزشکان اساسا علاقه‌ای به زیست‌شناسی پایه یا تکامل ندارند. پزشکی یک جور هنر عملی است. اگر انجام‌دادنی است انجامش بده. مانند زیست‌شناسی آکادمیک محدود به نظریه نمی‌شود. از آن جا که مطالعاتم معطوف به ژنتیک پزشکی و پزشکی بود، تا حدی از مخالفت‌های دانشگاهیان در امان بودم. در محافل زیست‌شناسی دانشگاهی اما مجبور شدم با عواقبش روبه‌رو شوم. چیزی که من در کل، حتی پس از انتشار کتاب تکامل و حتی در محافل زیست‌شناسی دانشگاهی در دانشگاه اتاگو (که فضای دانشگاهی کاملا لیبرالی بود) دریافتم، این بود که شما اجازه دارید هر دیدگاه عجیب و غریبی که واقعا می‌خواهید داشته باشید. حتی در کالج سلطنتی زمانی که در حال آماده‌سازی همین کتاب بودم و علیه داروینیسم استدلال می‌کردم، فضا بازهم کاملا لیبرال بود. احتمالا از این نظر کمی خوش‌شانس بودم. در کالج سلطنتی همه نوع افرادی بودند؛ مارکسیست‌ها، مسیحی‌ها و یهودی‌های ارتدکس. در فضای دانشگاهی نخبه‌گرای قدیمی، فرهنگ هنوز تا حدی نفوذ داشت. اگر عضوی از نخبگان بودید، با دیدگاه‌های‌تان مدارا می‌شد. بحث‌ها بیش‌تر «مکالمه‌ی بزرگ‌منشانه» بود تا مجادله‌های ستیزه‌جویانه.

نظرتان در مورد آینده‌ی علم چیست؟

فکر می‌کنم با کشفیات علمی بیش‌تر، به مرور به‌طور فزاینده‌ای روشن می‌شود که ما بدون این پیشنهاد که نظم هوشمندی در پس این جهان است، نمی‌توانیم توضیحی برای حیات در کیهان داشته باشیم. فکر می‌کنم هر ساله به واسطه‌ی پیشرفت‌های علم زیست‌شناسی این امر آشکارتر می‌شود. در حال حاضر فهمیده‌ایم که پیچیدگی سیستم‌‌های زیستی، چیزی تقریبا ورای تصور است؛ به میلیون‌‌ها سلول مسیریاب عصبی بیاندیشید که در حال حرکت در مسیری هستند که دایما در حال تغییر است. این مسیر، بستره‌ی[۲۶] زیست‌شیمیایی مغزِ در حال رشد است. این سلول‌ها می‌روند تا در مدارهای سیستم عصبی قرار بگیرند؛ مدارهایی که در واقع باغ وحشی هستند از رنا[۲۷]‌های تنظیم‌کننده‌ی بسیار کوچک که یا صورت ژن یا توپولوژی‌های سه بُعدی پیچیده و همیشه در حال تغییر ژنوم در حال رشد را تنظیم می‌کنند.

یا تنظیم دقیق طبیعت را در نظر بگیرید؛ این که موجودات زنده این‌جا در جهان وجود دارند و در سیاره‌ای مانند زمین به سرعت در حال پیشرفت‌اند. در این حوزه معیارها روز به روز سخت‌گیرانه‌تر می‌شوند، چون با پیشرفت دانش، قوانین طبیعت به درجه‌ی بیش‌تری از تنظیم دقیق نیاز دارند تا بتوانند حیات را پدید آورند. من به شخصه این کشفیات دنباله‌دار را یکی از اهداف بزرگ علم در تاریخ بشر می‌دانم. بنابراین، اگر از من بپرسید که علم در آینده به چه سمتی خواهد رفت، فکر می‌کنم اساسا به سمت نوعی طراحی هوشمندانه کشیده می‌شود تا بتواند جهانی را که در اطراف خود می‌بینیم توضیح دهد. فکر می‌کنم شاید این سرنوشت علم است و شاید این سرنوشت علم از بدو پیدایش‌اش بوده باشد. شاید دیدگاهی افراطی یا رادیکال از ماجراجویی علمی به‌نظر برسد، اما من فکر می‌کنم موضوع همین است.

در چه مقطعی از زندگی حرفه‌ای‌ خود متوجه مشکلات جدی در تکامل داروینی شدید؟ آیا مطالعات‌تان در زیست‌شیمی و ژنتیک بود که باعث شد تکامل داروینی را به چالش بکشید؟ اصلا چه چیزی شما را به نوشتن این کتاب ترغیب کرد؟

اول از همه می‌توانم بگویم از زمانی که به مدرسه می‌رفتم، توضیح چیزهایی مانند ریخت‌زایی[۲۸] پَر و حشرات، از منظر گام‌های کوچک انباشتی ]چنان که در نظریه‌ی داروین گفته می‌شود[ که موجودات جهت سازگاری بیش‌تر با محیط طی می‌کنند، برایم دشوار بود؛ موضوعی که من اسمش را پدیده‌ی «جزیره‌ی گالاپاگوس»[۲۹] نامیدم. به طوری که در مدرسه (با وجود این که آن زمان حتی اندکی از دانش کنونی‌ام را نداشتم) تردید داشتم که تکامل کلان[۳۰] تعمیمی ساده از تکامل خرد[۳۱] باشد. تجلی تکامل خرد در جزایر گالاپاگوس، که طبق ادعای داروین «آغاز همه‌ی دیدگاه‌هایش» بود، می‌تواند با انتخاب انباشتی توضیح داده شود. شما می‌توانید تکامل «سهره‌ها و منقارهای‌شان» را از منظر داروینیسم و به‌ویژه مطالعات پیتر و رزماری گرنت[۳۲] توضیح دهید. تحقیقاتی که در چند دهه‌ی گذشته در گالاپاگوس انجام شده (و به زیبایی در اثر واینر[۳۳] با نام منقار سهره[۳۴] تشریح شده است) نشان می‌دهد که داروینیسم در سطح خرد موثر است. من در دبیرستان هم این مسئله را می‌دانستم. اما پذیرش این که می‌توان چیزهایی مانند ریخت‌زایی پر، حشرات و خاستگاه حیات را بر اساس مدل داروینی-گالاپاگوس توضیح داد، برایم دشوار بود. برای همین، زمانی که برای اولین بار به دانشگاه رفتم، ذهنم از قبل در یک چهارچوب ضد داروینی قرار داشت و این طرز فکر بعدها ادامه یافت.

در کالج سلطنتی، موضوع پایان‌نامه‌ی دکتری من سیر تکامل گلبول قرمز بود و به نظرم جنبه‌هایی از تکامل گلبول قرمز وجود داشت که چالشی جدی برای ساختار نظریه‌ی داروین ایجاد می‌کرد. گلبول قرمز یکی از مهم‌ترین وظایف فیزیولوژیکی روی زمین را انجام می‌دهد: حمل اکسیژن به بافت‌ها. در پستانداران، هسته‌ی گلبول قرمز در مراحل پایانی رشد خود از بین می‌رود که پدیده‌ی منحصر به ‌فردی است. چالشی که این فرایند هسته‌زدایی برای داروینیسم ایجاد می‌کند دو صورت دارد: اولا، حذف نهایی هسته رویدادی است که صراحتا «جهشی ناگهانی»[۳۵] محسوب می‌شود و از منظر هر نوع توضیح گام‌به‌گام در توالی مراحل سازگارانه‌ی کوچک داروینی کاملا مبهم است. صراحتا بگویم؛ سلول چه‌گونه می‌تواند به شکل تدریجی سازگاریِ حالت «نبود هسته» را آزمایش کند؟ منظورم این است که هیچ حالت میانی پایداری بین داشتن هسته و نداشتن هسته وجود ندارد. برای تدریج‌گرایی داروینی، این شاید حتی چالش بزرگ‌تری نسبت به تکامل تاژک باکتریایی محسوب شود، چرا که تا به حال هیچ سلولی شناخته نشده است که در آن هسته، هم باشد هم نباشد! پس چه‌طور می‌شود که چنین چیزی از طریق انتخاب طبیعی که فرایند تدریجیِ انباشت گام‌های سازگارانه‌ی کوچک است، رخ دهد؟ فرایندی که به موجب آن سلول هسته را خارج می‌کند (که احتمالا نوعی تقسیم سلولی نامتقارن است) پیچیدگی بسیار حیرت‌آوری دارد، چون نیازمند مکانیزم‌‌های پیچیده‌ی بسیاری درون سلول است. این‌ فرایند ابتدا هسته را به اطراف سلول می‌راند و سپس در نهایت به طور کامل آن را از سلول خارج می‌کند. به نظر من این فرایند از منظر تکامل داروینی کاملا توجیه‌ناپذیر است و در توجیه‌ناپذیر بودنش شکی ندارم. یک نکته دیگر هم وجود دارد (که شاید نکته‌ی نهایی باشد) و آن این است ‌که آیا واقعا گلبول قرمزِ بدون هسته سازگاری بیش‌تری دارد؟ زیرا پرندگان که سرعت سوخت‌و‌ساز بالاتری نسبت به پستانداران دارند، ]گلبول‌های قرمز خون‌شان[ هسته‌ی خود را حفظ می‌کنند. پس چه‌طور موجوداتی که نسبت به پستانداران نیاز بیش‌تری به اکسیژن دارند، می‌توانند هسته‌ی خود را حفظ کنند در حالی که ]گلبول‌های قرمز خون[ ما از هسته‌ی خود خلاص می‌شوند؟ این موضوع منجر به مشکل بسیار وحشتناکی می‌شود و آن این است که در یکی از حیاتی‌ترین فرایندهای فیزیولوژیکی روی زمین ویژگی‌های مهمی وجود دارد که ما نمی‌توانیم به طور قطعی آن‌ها را سازگار بنامیم. علاوه بر این، گلبول‌های قرمز در میان پستانداران اندازه‌های مختلفی دارند، گرچه عمدتا هم‌اندازه‌ی گلبول‌های قرمز انسان هستند اما برای مثال برخی گوزن‌ها گلبول‌های قرمز بسیار بسیار کوچکی دارند که بسیار کوچک‌تر از گلبول‌های قرمز انسان است. بنابراین، ماجرا خیلی خیلی مبهم است. در آزمایشگاه کالج سلطنتی، هر روز به این موضوع فکر می‌کردم و در نهایت این واقعیت را پذیرفتم که خروج هسته‌ی گلبول قرمز را نمی‌توان طبق ساختار داروینی توضیح داد.

اگر همین مشکل در توضیح سازگاری شکل گلبول قرمز هم وجود داشت ممکن بود کلا از الگوی داروینی دست بکشیم و این نظریه را تماما رها کنیم.[۳۶] به هر حال به خودم گفتم «اگر این ویژگی هم سازگار نیست، پس کدام ویژگی لعنتی سازگار است؟» این ویژگی، حیاتی‌ترین عملکرد فیزیولوژیکی در این سیاره است و ما هنوز به دنبال یافتن توضیحی برای سازگاری حالت بدون هسته‌ی آن هستیم. این واقعیت که پرندگان بسیار بسیار خوب از پس شرایط برمی‌آیند چه‌طور ممکن است؟ (حتی می‌توان گفت پرندگان به اندازه‌ی پستانداران در حیات‌شان موفق عمل می‌کنند) از این واقعیت چه نتیجه‌ای می‌توان گرفت؟ تامل در مورد همین «سازگاری» کمیاب یکی از عواملی بود که باعث شد متوجه شوم بسیاری از توضیحات داروینی همان‌طور که استفان جی گولد[۳۷] بیان می‌کرد، «قصه‌هایی» بیش نبودند.

کار ارزشمندی است اگر در مورد بی‌هسته‌شدن گلبول قرمز مقاله‌ای نوشته شود، چون هرگز ندیده‌ام چالشی که این ویژگی ایجاد می‌کند در جایی به تفصیل مورد بحث قرار گرفته باشد. عجیب است که خودم هم در تکامل: نظریه‌ای در بحران چیزی از این مورد ننوشته‌ام؛ گرچه یکی از مواردی که در وهله‌ی اول من را به نوشتن این کتاب سوق داد، همین ویژگی بود.

نکته‌ی دیگری که در کالج سلطنتی متوجه آن شدم، و این نکته‌ای است که تمام کسانی که مشغول تحقیقات بنیادی زیستی هستند نمی‌توانند آن را نادیده بگیرند، این بود که هر دهه با افزایش آگاهی ما، همه چیز پیچیده‌تر و پیچیده‌تر می‌شود. پیچیده‌شدنِ بی‌پایان سیستم‌های زیستی با پیشرفت روزافزون دانش موضوع مقاله‌ای بود که اخیر در مجله‌ی نیچر منتشر شد. به عنوان مثال، در حال حاضر می‌دانیم که دنا[۳۸] از آن جهت که حاوی ژنوم است در طی رشد، با انواع حالت‌ها، اشکال و ساختارهای پیچیده سازگار است. همچنین می‌دانیم که میکرو رنا‌های زیادی در تنظیم شکل ژن و مواردی از این دست دخیل هستند و ما هر دهه به لایه‌های جدیدی از پیچیدگی سلول پی می‌بریم. هرچند پیچیدگی سلول‌ها بی‌نهایت نیست، اما سلول‌ها بسیار بسیار پیچیده هستند و پیچیدگی تنظیم درون آن‌ها به طرز شگفت‌انگیزی همه‌جانبه[۳۹] است: یک فرایند بر فرایندهای بسیار دیگر اثر می‌گذارد و همه‌ی این فرایندهای دیگر، به نوبه خود، همه چیز در سلول را تحت تاثیر قرار می‌دهند؛ در نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها باید گفت که سلول یک سیستم همه‌جانبه‌ی شگفت‌انگیز است. سلول‌ها از هر محصول دست‌ساز بشر و حتی از هر فرضیه‌ای که درباره‌شان گفته می‌شود نیز همه‌جانبه‌‌تر هستند! تازه، پیچیدگیِ بی‌نهایتِ «مغز در حال رشد» هم هست؛ که در آن میلیون‌ها نورون مسیریاب، از طریق «حس» مسیر خود را در یک ماتریکس سلولی و شیمیاییِ دایما متغیر دنبال می‌کنند.

بنابراین، زمانی که در کالج سلطنتی بودم، متوجه شدم که ممکن است «سازگاری» آن‌قدر که داروینیست‌ها می‌گویند، فراگیر نبوده و حتی ممکن است اصل اولیه‌ی سازماندهی در زیست‌شناسی هم نباشد. علاوه بر این، از پیچیدگی روزافزون سیستم‌های زیستی آگاه شدم و فکر می‌کنم این دو با هم؛ یعنی احساس این که ممکن است نظم زیادی در زیست‌شناسی وجود داشته باشد که با انتخاب انباشتی قابل توضیح نباشد (مانند خروج هسته‌ی گلبول قرمز) و این احساس که پیچیدگی سیستم‌های زنده هدفی آن‌قدر دور از دسترس است که نمی‌توان آن را به طور قابل قبولی با هر نظریه‌ی تکاملی توضیح داد (مثل توضیح داروینیسم بر اساس نیروهای علّی هدایت‌نشده)، دو عامل اصلی بودند که باعث شدند من کار روی کتاب تکامل: نظریه‌ای در بحران را شروع کنم. بدیهی است که ماجرای گلبول قرمز چالشی آشکار برای تبیین‌های داروینی ایجاد می‌کند و باید در قالب مقاله‌ای مطرح شود چون مسئله‌ی واقعا جذابی است.

اولین باری است که این مسئله را می‌شنوم.

این‌که «سازگاری» خروج هسته‌ی گلبول قرمز پستانداران را نمی‌توان به وضوح نشان داد، تازه شروع ماجرا است. این واقعیت که در پرندگان، با وجود تقاضای بیش‌تری که برای اکسیژن دارند، هسته‌ی گلبول قرمز حفظ می‌شود، حتی ممکن است به این معنا باشد که گلبول قرمز پستانداران ناسازگار است. اما چالش یافتن توضیحات سازگارانه از منظر انتخاب انباشتی با خروج هسته‌ی سلول متوقف نمی‌شود. اندازه‌ی گلبول قرمز چه‌طور؟ چرا مانند برخی گونه‌ها، گلبول‌های قرمز ما کوچک‌تر نیست؟ مگر غیر از این است که گلبول‌های کوچک‌تر در مویرگ‌های باریک‌تر کارآمدتراند؟ چه چیزی در قطر هفت میکرونی گلبول قرمز است که آن را سازگارتر کرده است؟ این قطر گلبول قرمز همان قطری است که در اکثر پستانداران از جمله نخستی‌سانان[۴۰] وجود داشته و مسایلی از این قبیل. انبوهی از پرسش‌های مشابه به وجود می‌آید! گلبول قرمز، بی‌شک چالشی برای اصول داروینی محسوب می‌شود.

نمونه‌های بسیار دیگری وجود دارد که در آن‌ها خیلی دشوار است بگوییم چه چیزی سازگار و چه چیزی ناسازگار است. اگر می‌خواهید طبیعت را در نظر بگیرید، از پنجره بیرون را نگاه کنید، در حیاط هزاران مدل برگ و گیاه با اشکال متفاوت وجود دارد. یا اگر به پوسته‌ی پرتوزیویان[۴۱] نگاه کنید، هزاران شکل و حالت مختلف خواهید یافت، الگوهای متعدد بسیاری در سرتاسر طبیعت رایج است که به هیچ وجه سازگار به نظر نمی‌رسند؛ از جمله همسانی‌های‌[۴۲] عمیق مانند دست‌وپای پنج‌انگشتی مهره‌داران، یا دست‌وپای حشرات و الگوی زمینه‌[۴۳].

حجم وسیع فرم‌های ظاهرا ناسازگار در دنیای زنده، مسئله‌ی بسیار بزرگی است. این مسئله، تهدیدی برای موجودیت داروینیسم محسوب می‌شود، چون داروینیسم این نوع از نظم را اصولا توضیح نمی‌دهد. منظور از این نوع از نظم، نظمی است که در خدمت هیچ کارکرد سازگار مشخصی نیست. اما چرا داروین به این مسئله آگاه نبود؟ چرا در کتاب خاستگاه گونه‌ها[۴۴] مطلبی در مورد الگوی ظاهرا ناسازگار این جهان وجود ندارد؟ چرا داروینیست‌های امروزی متوجه چالش تنوع نامنظم اشکال برگ نیستند؟

یک دلیلش این است که داروین (و تا حد قابل توجهی مدافعان بعدی پارادایم داروینی) در فرهنگی غرق بودند و برای مخاطبانی می‌نوشتند که تحصیل‌کردگان الهیات طبیعی انگلیسی بودند. برای الهی‌دانان طبیعی انگلیسی از جان ری[۴۵] تا ویلیام پیلی[۴۶]، هر بخش از هر ارگانیزم باید سازگار باشد زیرا خدا آن را آفریده است. خداوند به شکل کاملی، در هر موجود زنده‌، تمامی جنبه‌ها را برای غایت‌هایی درست آفریده است. یک ویژگی ناسازگار، یعنی بخشی از ارگانیزم که هیچ عملکردی ندارد، به عنوان یک نقص در نظر گرفته می‌شود. به همین خاطر بود که ری به دنبال توضیحی برای نوک پستان‌های جنس نر می‌گشت. جان ری یکی از اولین آثار بزرگ زبان انگلیسی در الهیات طبیعی یا طراحی هوشمندانه یعنی حکمت خداوند در آثار خلقت آشکار می‌شود[۴۷] (۱۶۹۱) را نوشت. او در این کتاب به موردی اشاره می‌کند که مردی هلندی (که همسرش فوت شده بود) توانست با نوک پستان‌های خود به کودکانش شیر بدهد. چرا ری باید موردی تا این اندازه غیرعادی را مطرح کند؟ زیرا او باید نشان می‌داد که تک تک ویژگی‌های یک موجود زنده سازگار، هدف‌مند و کاربردی است. ارگانیزم‌های زیستی نیز، از آن جایی که آثار خداوند هستند، نمی‌توانند جز این باشند. داروین در چنین فرهنگی آثارش را می‌نوشت؛ فرهنگی که سازگاری را اصل اولیه‌ی نظم‌دهنده‌ی حیات می‌دانست.

در اروپا، زیست‌شناسان زیادی بودند که اصطلاحا ساختارگرا[۴۸] یا شکل‌گرا[۴۹] نامیده می‌شدند؛ افرادی مانند گوته[۵۰] ]در آلمان[، ژفروآ[۵۱] ]در فرانسه[ و دیگران که موضع سازگارگرایانه‌ی زیست‌شناسی انگلیسی زبان را تماما رد می‌کردند (در مبحث سنت ساختارگرایی به کتاب ساختار زیست‌شناسی تکاملی[۵۲] استفن جی گولد مراجعه کنید). در انگلستان شکل‌گرای برجسته‌ی قرن نوزدهم، آناتومیست تطبیقی بزرگ ریچارد اوون[۵۳] بود. داروین و اوون هرگز نتوانستند یک‌دیگر را درک کنند، چون هر دو به جهان‌بینی‌های زیستی بسیار متفاوت و در واقع تا حد زیادی متناقض پایبند بودند. به همین دلیل اوون که در حقیقت شکل‌گرایی اروپایی محسوب می‌شد، برای داروینیست‌ها مشکل‌ساز بود؛ همچون اسب تروایی میان زیست‌شناسی آنگلوساکسون که به پارادایم سازگارگرایانه متعهد است.

داروین، کتاب شواهد[۵۴] ویلیام پیلی را حفظ بود و دنیا را از همان منظر سازگارگرایانه می‌نگریست. اگر داروین جهان را از منظر شکل‌گرایی دیده بود و متوجه می‌شد که حجم وسیع الگوها و شکل‌های ناسازگار در سرتاسر جهان زنده، چقدر اثرگذار است، شاید هرگز خاستگاه گونه‌ها[۵۵] را نمی‌نوشت. اما داروین به میراث آنگلوساکسون خود وفادار بود و سازگاری را اصلی‌ترین اصل نظم‌دهنده‌ی حیات می‌دانست و خاستگاه گونه‌ها را نوشت و بعد هم همان شد که خودتان می‌دانید!

واقعیت بی‌رحمانه این است که در حقیقت حجم وسیعی از اشکال در طبیعت وجود دارد که ظاهرا ناسازگارند و هیچ هدف سازگاری‌بخش به‌خصوصی را دنبال نمی‌کنند؛ وضعیتی که تهدیدی برای موجودیت داروینیسم محسوب می‌شود. پیچیدگی ناسازگار را نمی‌توان صرفا با انتخاب انباشتی توضیح داد؛ چنین کاری خودمتناقض است! و بله گلبول‌های قرمز بخشی از این مشکل بزرگ هستند. همان‌طور که قبلا گفتم، داروین برای مخاطبان انگلیسی ‌زبانی می‌نوشت که بیش‌ترشان در آن زمان، هوادار پیلی بودند و همه چیز را سازگار تلقی می‌کردند. اوون، به‌عنوان یک ضدسازگارگرای همه‌جانبه، همیشه تحت فشار هواداران تشکیلات روشنفکرانه‌ی انگلیسی بود. آن‌ها اوون را متهم می‌کردند که از دید او طبیعت «بعضی کارها را بیهوده انجام می‌دهد، و این کارها در طبیعت هدفی را دنبال نمی‌کنند».

پارادایم ضدسازگاری شکل‌گرایانه تهدید بزرگی برای داروینیسم به شمار می‌رود. دلیل این‌که داروین فکر می‌کرد انتخاب انباشتی می‌تواند به عنوان موتور محرک تکامل عمل کند، این بود که او هرگز نظم ناسازگار را در جهان زنده ندید. جالب این‌جاست که داروین، به تعبیری، آخرین الهی‌دان طبیعی محسوب می‌شود. او در همان جبهه‌ای است که ری و پیلی هستند. فکر نمی‌کنم داروین معتقد باشد که نوک پستان‌های جنس نر عملکردی داشته باشند. بعید است او تا این اندازه پیش برود! اما به هر شکل از لحاظ نظری در چهارچوبی سازگارگرایانه زندانی شده است و از سال ۱۸۵۹ تاکنون، پیروان و حامیانش در جهان آنگلوساکسون به همین چهارچوب پای‌بند بوده‌اند.

لطفا برایمان از تاثیری که لارنس هندرسون[۵۶] بر شما گذاشت بگویید. آیا کتاب به‌خصوصی از او بوده که در آثار شما اثرگذار باشد؟ اگر این طور است، از چه طریق و تا چه حد بر افکار شما تاثیر گذاشته یا الهام‌بخش افکار شما بوده؟

اول برای‌تان ماجرایی را تعریف می‌کنم که برایم اتفاق افتاده است. اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ برای شرکت در جلساتی با موضوع ژنتیک انسان، به پاریس در رفت ‌و آمد بودم. در همان دوران بود که با شخصی به نام مارکو شوتزنبرگر[۵۷] آشنا شدم. او یک ضد داروینیست فرانسوی و یکی از ریاضی‌دانان برجسته‌ی جهان بود. در این سفرها، اغلب در آپارتمان او در نزدیکی پارک بولونی[۵۸] اقامت می‌کردم. یکی از همان روزها، مارکو خیلی غیرمنتظره گفت: «مایک، تو باید کتاب سازواری[۵۹] هندرسون را بخوانی». فردای همان روز کل کتاب را برایم کپی کرد. یادم نیست از کتاب خودش کپی گرفته بود یا از کسی خواست که کپی‌ را برایش بیاورند، جزییات را فراموش کرده‌ام اما یک چیز را خوب یادم هست؛ روز بعد برای پرواز برگشت به سیدنی به فرودگاه شارل دوگل[۶۰] رفتم و به محض بلند شدن هواپیما شروع به خواندن کتاب کردم. به جرات می‌توانم بگویم تا زمانی که کتاب را تمام نکردم، آن را زمین نگذاشتم و خیلی قبل‌تر از این‌که به سیدنی برسم، در یک پرواز بیست و چهار ساعته کتاب را تمام کرده بودم. به‌شدت متحیر بودم. چون برای مثال، همان‌طور که گفتم، من همیشه (از دوران مدرسه و در تمام دوران تحصیل پزشکی و کالج سلطنتی) این احساس را داشتم که نمی‌توان همه چیز را با داروینیسم توضیح داد و البته زمانی که مارکو را در پاریس  ملاقات کردم، قبلا کتاب تکامل را نوشته بودم و مطمئن بودم که بخش بزرگی از طراحی حیات باید توضیح دیگری داشته باشد. از زمان دانشکده پزشکی همیشه، به خصوص وقتی بحث از خاستگاه حیات یا خاستگاه انواع نخستین می‌شد، در مورد آفرینش خاص تردید داشتم.

کاری که هندرسون برای من کرد سرنوشت‌ساز بود. او چشم مرا به وجود حجم عظیمی از طراحی زیست‌محور[۶۱] در طبیعت باز کرد؛ چیزی که از نظرم عمیقا مهم، فوق‌العاده خوش‌آیند و جذاب بود. من محو کتاب سازواری شده بودم چون بلافاصله شگفت‌زده‌ام کرده بود. خوب یادم هست همان‌طور که در هواپیما نشسته بودم احساس می‌کردم دارم کشف و شهودی واقعی را تجربه می‌کنم. بالاخره در این کتاب توضیحی درباره‌ی چرایی شکست داروینی پیدا کرده بودم. در زیست‌شناسی، قطعا عوامل دیگری، بسیار فراتر از انتخاب طبیعی، باید تکامل را شکل داده باشند. آن زمان فکر می‌کردم که چه‌طور به چهل سالگی رسیده‌ام اما چیزی در مورد هندرسون یا «سازواری منحصر به فرد طبیعت برای حیات» نشنیده‌ام. چنین استدلالی اصلا به گوشم نخورده بود. تنها چیزی که در این زمینه می‌دانستم (و در کتاب تکامل: نظریه‌ای در بحران بیان کرده‌ بودم) این بود که داروینیسم چهارچوب متقاعد‌کننده‌ای برای توضیح خاستگاه و تکامل حیات روی زمین ارایه نمی‌دهد.

هندرسون باعث شد که من در اندیشیدن در مورد دنیای حیات، چهارچوب کاملا جدیدی را کشف کنم. در این چهارچوب به نظر می‌‌رسید همه چیز برای حیات نظم یافته است. در همان هواپیما بود که من به این فکر افتادم که سازواری طبیعت باید بیش‌تر از آن چیزی باشد که ما تاکنون به آن پی برده‌ایم و این باید همان چیزی باشد که عناصر دیگری از علیت را، فراتر از انتخاب در طول تکامل، فراهم کرده است. آن بخش از سازواری طبیعت که تاکنون به آن پی برده‌ایم بی‌اندازه شگفت‌انگیز است. تازه، هندرسون این کتاب را قبل از کشف رزونانس هسته‌ای[۶۲] هویل[۶۳] که امکان سنتز کربن در ستارگان را فراهم می‌کند نوشته بود. قبل از این‌که بفهمیم جهان سرشار از ترکیبات کربنی (بعضا اسیدهای آمینه) است و قبل از این‌که متوجه شویم گازهای اتمسفر تنها نور مورد نیاز برای فتوسنتز را از خود عبور می‌دهند. هندرسون از این عناصر دیگر سازواری اطلاعی نداشت، اما آن روز من وقتی در هواپیما نشسته بودم از تمام این‌ها اطلاع داشتم. این آگاهی نه تنها استدلال اصلی هندرسون را در ذهنم تقویت کرد، بلکه کل پارادیم سازواری را در نظرم ارتقا داد. وقتی هواپیما بر فراز حومه‌ی استرالیا چرخ می‌زد و شروع به فرود به سمت سیدنی کرد، من دیگر کاملا متقاعد شده بودم همان‌طور که طبیعت برای وجود حیات بسیار سازوار است (واقعیتی که هندرسون آن را به‌وضوح نشان داده بود)، پس حتما باید برای «پیدایش» حیات هم سازوار بوده باشد. باید این‌طور باشد. تکامل زیستی و کیهانی باید یک فرایند زیست‌محور واحد گسترده باشد! طبیعت، هم به شکل بنیادینی برای ساختن صد اتم جدول تناوبی سازوار است و هم به شکل بنیادینی برای پرکردن فضای بین ستاره‌ای با ترکیبات آلی و پرکردن کیهان با سیاراتی خارج از منظومه‌ شمسی. [نکته‌ی آخر، نشانگر این واقعیت است که از هر صد ستاره در کهکشان ما، یک ستاره وجود دارد که در فاصله‌ی قابل سکونتی از آن، سیاره‌ای سنگی (همچون سیاره‌ی زمین) قرار دارد و به طرزی باورنکردنی ممکن است از هر پنج سیاره‌ی سنگی، یک سیاره قمری بسیار مشابه با قمر سیاره‌ی زمین داشته باشد![ همان موقع به خودم گفتم، پاسخ همین است. حیات و انسان (انسان به مثابه لوگوس[۶۴]) درون طبیعت تعبیه شده‌اند و اجزای اساسی و لاینفک از یک کل بزرگ‌تر، یعنی طبیعت، هستند. این واقعا همان چیزی است که دانشمندان قرون وسطی فکر می‌کردند. خیلی زیباست. تمام وجوه واقعیت در یک کل زیست‌محور با هم پیوند خورده‌اند؛ کلی که در آن ذهن، هوش، عقلانیت، انسان، همه چیز و همه‌ی پدیده‌ها در یک وحدت تقسیم‌ناپذیر همه‌جانبه به یک‌دیگر متصل شده‌اند

همین واقعیت، شکست داروینیسم را توضیح می‌دهد. داروینیسم در بحث خاستگاه حیات دقیقا به این دلیل شکست می‌خورد که در خاستگاه حیات، به‌جز انتخاب طبیعی، عوامل بنیادین دیگری نیز نقش دارند. داروینیسم نمی‌تواند توضیحی برای نوع‌های نخستین ارایه دهد، چون در طبیعت فرایندهای خود سازمان‌دهنده‌ای وجود دارد که هم به ما همسانی‌های عمیق مانند دست‌وپای پنج‌انگشتی مهره‌داران، الگوی زمینه و غیره را می‌دهد و هم، جهان گسترده‌ای را که در آن الگوهای ناسازگار زیستی چنین به وفور یافت می‌شود. فکر کردم این باید درست باشد. اروین شرودینگر[۶۵] می‌گوید: «زیبایی حقیقت است» و این بی‌اندازه زیبا و بی‌اندازه واضح است، آن‌قدر که ممکن نیست حقیقت نداشته باشد. در نتیجه، هندرسون تاثیر زیادی روی من گذاشت و من بی‌نهایت از مارکو شوتزنبرگر سپاسگزارم که آن روز در پاریس، آن فتوکپی ارزشمند را به من داد.

البته هندرسون تاثیر زیادی بر زیست‌شناسی اوایل قرن بیستم هم داشت. دو تن از برجسته‌ترین روشنفکران علوم زیستی در نیمه‌ی اول قرن بیستم، جوزف نیدهام[۶۶] و جان هالدین[۶۷] هر دو به شدت تحت تاثیر سازواری هندرسون قرار گرفته بودند. هالدین حتی تا آن‌جا پیش می‌رود که اعتراف می‌کند کتاب سازواری شواهد قانع‌کننده‌ای برای طراحی در طبیعت ارایه کرده است. این جان هالدین بزرگ است! یکی از پدیدآورندگان سنتز نئوداروینی نیمه‌ی قرن بیستم. جوزف نیدهام تا چهل سالگی برجسته‌ترین زیست‌شناس تکاملی در آکسفورد انگلستان محسوب می‌شد. او بعد از چهل سالگی به چین رفت و کتاب اثرگذاری در مورد تاریخ تکنولوژی چین نوشت. نیدهام روشنفکر فوق‌العاده‌ای بود که در طیف وسیعی از موضوعات صاحب نظر بود؛ او هم تحت تاثیر هندرسون قرار گرفته بود و استدلال‌های او را معتبر و انکارناپذیر می‌دید؛ استدلال‌هایی که می‌توانند زمینه‌ را برای یک غایت‌شناسی جدید فراهم کنند. من معتقدم خواندن کتاب سازواری هندرسون باید در تمام مدارس آمریکا اجباری شود. این کتاب یکی از بزرگ‌ترین کتاب‌های کلاسیک در اندیشه‌ی غرب محسوب می‌شود. بی‌شک نظرات من در مورد سازواری صددرصد برگرفته از هندرسون بود، اما معتقدم استدلالی که هندرسون در سال ۱۹۱۳ ارایه کرد، تنها گوشه‌ای از آن چیزی است که ما اکنون در سال ۲۰۱۴ ارایه می‌کنیم. با وجود این، ]اندیشه‌ی سازواری[ مانند تمام ایده‌های بزرگ، از پس آزمون زمان برآمده و عمیقا به همان شکلی عمل کرده که پیش‌بینی ‌می‌شد عمل کند. سازواری توانایی پیش‌بینی رزونانس ستارگان، ساخت جدول تناوبی، رسانایی پروتون در مولکول آب و تمام آن عناصر سازواری دیگر را که از زمان هندرسون به بعد کشف شده‌اند، داشت. من هنوز هم از این کتاب که نیدهام آن را «کتاب طلایی» نامیده در شگفتم، درست به همان اندازه که آن سال در هواپیما به سیدنی تحت تاثیر قرار گرفته بودم.

در توضیح حیات، شما به‌جای «تکامل داروینی»، به «طراحی» پایبند هستید و این مسئله را در کتاب خود در سال ۱۹۹۸ با نام سرنوشت طبیعت: چه‌گونه قوانین زیست‌شناسی وجود هدف در جهان را آشکار می‌کنند مطرح کرده‌اید. آیا می‌توانیم بگوییم که این کتاب به نوعی توضیحی ایجابی (مانند طراحی) از مسئله‌ی حیات است، در حالی که کتاب تکامل: نظریه‌ای در بحران نقدی سلبی در مورد توضیح تکاملی داروینی از حیات محسوب می‌شود؟ آیا این دو کتاب با هم مرتبط‌اند؟

دقیقا، صددرصد همین‌طور است که شما می‌گویید. بله، من تکامل: نظریه‌ای در بحران را عمدتا برای نشان دادن این موضوع نوشتم که داروینیسم نمی‌تواند توضیحی منسجم و قانع‌کننده برای خاستگاه یا تکامل حیات ارایه دهد. و سپس سرنوشت طبیعت را نوشتم و اکنون در حال نوشتن کتاب عالم صغیر[۶۸] هستم تا نشان دهم که پارادایم سازواری، چنین ایرادی را پیش‌بینی کرده است، چون عناصر مهم طراحی حیات از ابتدا در خود طبیعت گنجانده شده است. بدیهی است که یک مکانیزم احتمالی، مانند انتخاب انباشتی، نمی‌تواند آن‌چه را به طور قانونی از فرایندهای خودسازمان‌دهنده در طبیعت ناشی می‌شود به‌وجود آورد یا آن را توضیح دهد. اگر طبیعت در خاستگاه حیات و هدایت سیر تکامل نقش داشته باشد، داروینیسم هرگز نمی‌تواند توضیح قانع‌کننده‌ای برای آن ارایه کند؛ برای این کار، چیزی کم دارد.

به عبارت دیگر، اگر جهان به طور منحصر به ‌فردی برای حیات و پیدایش آن سازوار باشد، این بدان معناست که قوانین طبیعی و اصول سازمان‌دهنده‌ای وجود دارد که برای مثال، شکل‌گیری حیات از شیمی را امکان‌پذیر می‌کند. و اگر چنین قوانین و اصولی وجود داشته باشند که در پیدایش و تکامل حیات نقشی ایفا کرده‌اند، پس دیگر نخواهیم توانست حیات را بر اساس داروینیسم توضیح دهیم. داروینیسم یعنی تغییرات کوچک گام به گام در جهت سازگاری بیش‌تر. داروینیسم نمی‌گوید حیات قانون‌مند است، داروینیسم می‌گوید حیات تصادفی است. بنابراین، اگر حیات واقعا قانون‌مند و در درون طبیعت تعبیه شده باشد، آن‌گاه به فعلیت رسیدن آن صرفا یک رویداد تصادفی نیست.

عواملی در طبیعت وجود دارند که عهده‌دار خاستگاه حیات هستند؛ عواملی در طبیعت، اصول سازمان‌دهنده‌، قوانین جدیدی از طبیعت که باید کشف شوند. این قوانین و صول همگی در نهایت چه‌گونگی پیدایش حیات را توضیح خواهند داد. حیات با انتخاب انباشتی به وجود نیامده و بله، سرنوشت طبیعت تلاشی بود برای ارایه یک چهارچوب علّی جایگزین در توضیح خاستگاه و تکامل حیات.

شما در کتاب سرنوشت طبیعت توضیح می‌دهید که ویژگی‌هایی در طبیعت، مانند نیروی گرانش، سرعت انبساط جهان و غیره، به قدری به‌طور خاص مرتبط با یک‌دیگرند و چنان به‌شکل مخصوصی برای امکان‌پذیری حیات تنظیم شده‌اند که بسیاری از این ویژگی‌ها الزاما باید محصول ذهن طراحی باشند که هدف حیات را در سر داشته است. اما علاوه بر این، شما توضیح می‌دهید که طبیعت نه برای هر نوع حیات، بلکه به‌طور خاص برای حیات بشر طراحی شده است. ممکن است در این مورد برای خوانندگان ما توضیح بیشتری بدهید؟

خوب مطمئنا این یکی از نکاتی است که سعی کردم در سرنوشت طبیعت به آن اشاره کنم و بی‌شک در کتاب عالم صغیر هم به آن اشاره می‌کنم، و آن این است که عناصر خاصی از تنظیم‌دقیق[۶۹] هستند که به وضوح برای موجودات پیشرفته‌ای همچون ما وجود دارند. ما موجوداتی هوازی و خون‌گرم هستیم که در خشکی زندگی می‌کنیم. ما انرژی‌مان را از اکسیداسیون به‌دست می‌آوریم، خون‌گرم هستیم و هوا را تنفس می‌کنیم. اکسیژن را از هوا می‌گیریم. اول از همه، یک موجود خون‌گرم نیاز به حفظ دمای ثابت دارد. برای انجام این کار، ظرفیت گرمایی ویژه‌[۷۰]ی بالای آب به ما کمک می‌کند و بدن ما را در برابر تغییرات سریع دما محافظت می‌کند. برای خلاص شدن از گرمای اضافی، از خصوصیت خنک‌کنندگی تبخیری آب استفاده می‌کنیم. برای مثال، سگ برای خنک شدن عرق نمی‌کند بلکه با تنفس تند از راه دهان بدنش را خنک می‌کند اما ما عرق می‌کنیم. موجودات خون‌گرم باید از شر گرمای اضافی خلاص شوند و خنک‌کنندگی تبخیری آب تنها راهی است که می‌توانید زمانی که دمای محیط به دمای بدن نزدیک می‌شود واقعا از شر گرما خلاص شوید. وقتی هوا گرم شود، دیگر نمی‌توانید گرمای بدن را به محیط منتقل کنید. واضح است که این ویژگی‌های حرارتی حیاتی، چه‌قدر برای موجودات خون‌گرم و هوازی‌ای مثل ما مفیدند. اما این چه ارتباطی با اکستریموفیلی[۷۱] دارد که در اعماق اقیانوس زندگی می‌کند یا چه ارتباطی با ماهی خون‌سردی دارد که در دریا زندگی می‌کند؟ بدیهی است که این‌ها عناصر سازواری‌ در طبیعت هستند که به نظر می‌رسد برای موجوداتی همچون ما خوب و به شکلی خاص مفید هستند و برای بسیاری از موجودات دیگر کاربرد بسیار کمی دارند. البته این ویژگی‌ها در حفظ ثبات آب و هوای جهانی، ثبات فیزیکی و شیمیایی هیدروسفر[۷۲] و غیره نقش دارند. بدون شک، خنک‌کنندگی تبخیری آب نقش بزرگی در بهبود شرایط آب و هوایی ایفا می‌کند؛ گرما را از مناطق استوایی به عرض‌های جغرافیایی بالاتر منتقل می‌کند و این برای تمام اشکال حیات روی زمین مفید است. با این حال به نظر می‌رسد ویژگی حرارتی آب برای موجودات زیستی پیشرفته‌ای همچون ما به طور خاص سازوار شده است.

حتی انجماد، این واقعیت که آب از سطح به عمق یخ می‌زند و نه از عمق به سطح، باعث حفظ حجم بزرگی از آب شیرین روی زمین می‌شود و این واقعیت برای موجودات زنده‌ی بزرگ ]در برابر موجودات زنده‌ی تک‌سلولی[ بسیار مفید است. سلول‌های باکتریایی به خوبی می‌توانند در برابر انجماد دوره‌ای مقاومت کنند. همچنین برای موجودات زنده‌ی تک‌سلولی که در سنگ‌های داغ زیر سطح زمین زندگی می‌کنند، این خاصیت انجمادی آب اصلا مهم نیست. به عبارت دیگر، انجماد از سطح به عمق و در نتیجه حفظ آب مایع برای موجودات زنده‌ی بزرگ مفیدتر است، اما فایده‌ی بسیار کم‌تری با حیات میکروبی دارد.

تولید و استفاده از اکسیژن را در نظر بگیرید. ما از اکسیژن استفاده می‌کنیم اما بسیاری از موجودات زنده از اکسیژن استفاده نمی‌کنند و برای بسیاری دیگر اکسیژن حتی سم است. پس چه‌گونه اکسیژن خود را تامین کنیم؟ وقتی به شرایط فتوسنتز در جهان نگاه می‌کنیم، هم‌دستی جادویی بین عناصر مختلف سازواری پیدا می‌کنیم. اول از همه، گازهای اتمسفر تنها نور مریی را از خود عبور می‌دهند، نوری که انرژی مناسب را برای زیست‌شیمی فتو سنتز در اختیار دارد. اما گازهای اتمسفر که این نور را از خود عبور می‌دهندکدام گازها هستند؟ خوب، دی‌اکسید کربن، بخار آب، اکسیژن و نیتروژن. و واکنش‌دهنده‌های اساسی که در فتوسنتز نقش دارند کدام‌اند؟ اکسیژن، آب و دی‌اکسید کربن. همان ترکیباتی که نور را از خود عبور می‌دهند، «بازیگران» اصلی در فتوسنتز هم هستند. ممکن است بگویید تشعشعات مضر چه‌طور؟ اشعه‌ی فرابنفش، پرتوهای گاما، مایکروویو؟ برای شروع باید بدانید که خورشید بیش‌تر انرژی تشعشعی الکترومغناطیسی خود را تنها در ناحیه‌ی مریی (نور) و مادون قرمز نزدیک (گرما) منتشر می‌کند و تشعشعات آن در مناطق خطرناک طول موجی (اشعه‌ی فرابنفش، اشعه‌ی گاما، اشعه‌ی ایکس و غیره) بسیار کم است. و شگفتی و باز هم شگفتی از این‌که گازهای اتمسفر همه‌ی این تشعشعات مضر را جذب می‌کنند. به همین ترتیب ما مدام با تصادف‌های زیست‌سازگار[۷۳] انسان‌محور[۷۴] یکی پس از دیگری مواجه می‌شویم. چه چیزی است که گرمای لازم برای فتوسنتز را فراهم می‌کند؟ چه چیزی است که در واقع گرمای لازم برای تمام حیات روی زمین را فراهم می‌کند؟ چه چیزی است که میانگین دمای زمین را بالای صفر نگه می‌دارد؟ بخار آب و دی‌اکسید کربن. اگر بخار آب و دی‌اکسید کربن موجود در اتمسفر نبود دمای زمین منفی ۳۳ درجه سانتی‌گراد می‌شد.

حالا، وقتی ضرورت تمام این عوامل را در تولید اکسیژن از طریق فتوسنتز در نظر بگیرید، و در عین حال بدانید که همه‌ی موجودات از اکسیژن استفاده نمی‌کنند و در نتیجه تمام این تصادفات برای اکثریت قریب به اتفاق گونه‌هایی که هرگز از اکسیژن استفاده نمی‌کنند ویژگی‌های بی‌فایده محسوب می‌شود (بیش‌تر زیست‌توده‌ی سیاره‌ی زمین، حیات تک‌سلولی‌های بی‌هوازی[۷۵] است که در سنگ‌های داغ زیر سطح زمین زندگی می‌کنند) به این نتیجه خواهید رسید که فایده‌ی اکسیژن در سازواری به‌خصوص طبیعت برای ما است.

ممکن است توضیح دهید کتاب جدیدتان، عالم صغیر، که قرار است منتشر شود، چه‌گونه مبحث سازواری طبیعت را برای حیات، بیشتر از کتاب سرنوشت طبیعت توضیح و بسط می‌دهد؟ به عنوان مثال، اعمال سازواری طبیعت در «عرصه‌ی پیدایش»[۷۶] به چه معنا است؟ بردن بحث به این سمت‌وسو چه کمکی به برداشت ذات‌گرایانهی ماقبل‌داروینی می‌کند؟ برداشتی که طبق آن انواع جانوران به عنوان مجموعه‌ای محدود از صورت‌های طبیعی دیده می‌شدند. آیا قوانین سطح بالاتر، نوظهور و پیدایشی، این صورت‌ها را مشخص می‌کنند؟ برداشتی که یادآور صور ارسطویی است؟ آیا این برداشت تفاوتی با صورت‌های افلاطونی دارد؟

بله، خوب به همان حیرتی برگردیم که در هواپیمای سیدنی بر من وارد شد: اگر سازواری محیطی به همان اندازه که هندرسون آن را توصیف کرد، خارق‌العاده باشد، که مطمئنا چنین است، به نظر می‌رسد این سازواری در عرصه‌ی پیدایش هم بسط پیدا خواهد کرد. همان‌طور که قبلا اشاره کردم، جدول تناوبی عناصر در ستاره‌ها به‌وجود می‌آید. بسیاری از جنبه‌های سازواری محیطی برای حیات در تمام موارد نتیجه‌ی چیزی است که می‌توان آن را «سازواری پیدایشی در حوزه‌ی پیشازیستی/غیرزنده» نامید. سازواری محیطی طبیعت نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر تکامل کیهانی است. در نتیجه، من مجبورم خاستگاه و تکامل حیات را هم «تعبیه‌شده در طبیعت» بدانم. اگر قوانین طبیعت برای خاستگاه حیات و خاستگاه انواع اصلی تنظیم دقیق شده باشند، شکست چهارچوب داروینی کنونی در ارایه‌ی توضیحی معتبر برای این پدیده‌ها را می‌توان به عنوان شاهدی ضمنی برای وجود چنین سازواری پیدایشی و نقش حیاتی آن در تحقق حیات روی زمین در نظر گرفت.

فکر نمی‌کنم راه فراری وجود داشته باشد: باید عناصر دیگری از سازواری پیدایشی وجود داشته باشد که به‌طور خاص به عرصه‌ی زیستی مربوط شوند. البته ریشه‌ی این طرز تفکر به عقیده‌ی «ذات‌گرایان» باز می‌گردد که طبق آن موجودات زنده دست‌کم تا حدی در برخی از جنبه‌های طراحی‌شان، صورت‌های طبیعی محسوب می‌شوند. طبق آموزه‌ی ذات‌گرایانه، جهان از تعداد محدود اما بسیار زیادی از صورت‌ها یا انواع ثابت ساخته شده است. کاربرد این اندیشه در زیست‌شناسی به باور «ثابت‌بودن گونه‌ها»[۷۷] منجر شد. من در این اصطلاح به‌خصوص، واژه‌ی «گونه» را نمی‌پسندم. فکر می‌کنم «ثابت‌بودن انواع»[۷۸] اصطلاح بهتری است، چون «ثابت‌بودن» در این اصطلاح به معنای ثابت بودن صورت در یک طبقه‌بندی سطح بالاتر است و اغلب ذات‌گرایان زیستی در قرن نوزدهم به چنین طبقه‌بندی‌ای اشاره کرده‌اند.

بسط دادن سازواری برای توضیح پیدایش صورت‌های موجودات زنده، بی‌شک به ذات‌گرایی منتهی می‌شود و این نتیجه‌گیری را با خود به همراه خواهد داشت که در طبیعت، مجموعه‌ای نهایی و محدود از الگوها یا صورت‌های زیستی وجود دارد و قانون طبیعی، فرایندهای طبیعی، فرایندهای طبیعی سازمان‌دهنده (هر چه که هست) این الگوها را تعیین می‌کنند. در عین حال، صورت‌های موجودات زنده، شبیه به اشکال طبیعی مانند کریستال‌ها و اتم‌ها هستند؛ اشکال طبیعی‌ای که آن‌ها را هم قوانین طبیعت و ویژگی‌های اساسا تغییرناپذیر نظم جهانی معین کرده‌اند. یعنی همان‌طور که ما نمی‌توانیم یک کریستال را به کریستالی دیگر تبدیل کنیم، در زیست‌شناسی هم نمی‌توان یک نوع را به نوع دیگری تبدیل کرد؛ این ویژگی تعریف‌کننده‌ی ذات‌گرایی است. اگر طبیعت به‌شکل بنیادینی برای به فعلیت رساندن صور حیات در زمین سازوار باشد، این صورت‌های نخستین دقیقا مانند بلورها خواهند بود: اشکال طبیعی تغییرناپذیر.

در مجموع باید بگویم که به شدت به ذات‌گرایی تمایل دارم و فکر می‌کنم اگر پارادایم سازواری را به عرصه‌ی پیدایش بسط دهید، ذات‌گرایی، نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر پارادایم سازواری خواهد بود. بسط اندیشه‌ی سازواری به این سمت‌وسو، منتهی به آموزه‌های کلاسیک ذات‌گرایی ارسطو و زیست‌شناسی قرن نوزدهم می‌شود. زیست‌شناسی ماقبل داروینی تا حد زیادی به چهارچوبی ذات‌گرایانه پای‌بند بود که در آن، انواع به عنوان اشکال ثابت (مانند کریستال) شناخته می‌شدند.

در این صورت چه چیزی اشکال را تعیین می‌کند؟ قوانین طبیعت؟

بله. از منظر پارادایم سازواری، قوانین طبیعت است که این اشکال را تعیین می‌کنند. ارسطو صور موجودات زنده را بسیار مبنایی می‌دید. اخیرا در جلسه‌ای در فرانسه، جاناتان لر[۷۹] را ملاقات کردم. لر یکی از ارسطوشناسان برجسته‌ی حاضر است. با او در مورد ماهیت صور ارسطویی گفت‌وگو کردم. به گفته‌ی جاناتان لر، این صور موجودیت‌هایی کاملا بنیادی هستند اما بر خلاف صور افلاطون، که به نوعی تقریبا بدون جسم هستند و در قلمروی ابدی اثیری به دور از دنیای مادی درهم‌و‌برهم وجود دارند، صورت‌های ارسطویی موجودیت‌هایی فعال هستند؛ موجودیت‌های فاعل خلاقی که در خود طبیعت وجود دارند. من تصور می‌کنم نسخه‌ی مدرن این مفهوم این است که قانون طبیعی به طور فعال اشکال موجودات زنده را تعیین می‌کند. اگر امروز ارسطو این‌جا بود فکر می‌کنم احتمالا با چنین تعریف به‌روز شده‌ای از مفهوم صور خودش موافقت می‌کرد. به‌طور خلاصه، دوباره تکرار می‌‌کنم که بسط سازواری پیدایش در حیطه‌ی تکاملی به این معناست که در نهایت این قوانین طبیعت است که اشکال موجودات زنده را تعیین می‌کنند.

در کتاب عالم صغیر، شما میان یافته‌های علم مدرن، به‌ویژه این واقعیت که طبیعت برای حیات انسان تنظیم شده است، و جهان‌بینی قرون وسطایی که انسان را شخصیت اصلی طبیعت می‌دانست، ارتباط برقرار می‌کنید. شما در این کتاب نشان می‌دهید که هر دو این دیدگاه‌ها به یک ایده ختم می‌شوند؛ این که به نظر می‌رسد طبیعت برای انسان طراحی شده است. آیا ممکن است در مورد این ارتباط برایمان توضیح دهید؟ انسان چه‌طور می‌تواند در نسبت با جهان که عالم کبیر[۸۰] است، یک عالم صغیر محسوب شود؟ درست همان‌طور که متفکران قرون وسطی انسان را می‌دیدند. امروزه ما چه‌گونه در حال کشف این مفهوم کلاسیک از طریق علم هستیم؟

این ارتباط از نظر من عمیق و بسیار تاثیرگذار است. من فکر می‌کنم اندیشمندان قرون وسطی دیدگاه همه‌جانبه‌ی شگفت‌انگیزی نسبت به ساختار واقعیت داشتند. البته از بسیاری جهات هم در اشتباه بودند و  مشکلات زیادی در جهان‌بینی قرون وسطایی وجود داشت؛ مثلا این ایده که زمین مرکز جهان است، ایده‌ی نادرستی بود. فیزیک ارسطو هم اشتباه بود. اما ایده‌ی آن‌ها مبنی بر این‌که انسان به نحوی جوهر کل جهان را در اعماق طبیعت خود منعکس می‌کند نه تنها ایده‌ی زیبایی است بلکه به اعتقاد من به طور فزاینده‌ای با الگوی سازواری و دیدگاه علمی نوظهور قرن بیست‌ویکم از کیهان و جایگاه حیات درون آن سازگاری دارد. این ایده در آغاز انقلاب علمی کنار گذاشته شد چون دانش جدید باور به وجود چنین ارتباط عمیق یا ضروری‌ای را پشتیبانی نمی‌کرد. به نظر می‌رسید که سیستم گردش خون بدن انسان و حرکت دایره‌ای سیارات متعلق به حوزه‌های مختلفی از واقعیت است. حوزه‌ی وجود تکه‌تکه شد و زیست‌شناسی موضوعی جدا شد. در این شرایط انسان چه‌گونه می‌تواند، همان‌طور که دانشمندان قرون وسطی می‌گفتند، جوهر جهان باشد؟ تنها از قرن نوزدهم بود که با توسعه‌ی شیمی آلی (که هندرسون بخش بسیاری از این دانش شیمیایی را خلاصه کرد) و سپس در قرن بیستم با اکتشافات کیهان‌شناسی مدرن بشر بار دیگر به سمت این ایده بازگشت. دیگر تکرار یا دفاع از این دیدگاه قرون وسطایی که انسان در اعماق وجودش منعکس‌کننده‌ی تمام طبیعت است، مضحک نبود. این ادعا به طور فزاینده‌ای با جهان‌بینی‌ای که اکنون در حال ظهور است سازگار است.

قبلا پرسیدید که در مورد آینده‌ی علم چه نظری دارم؟ به نظر من علم در حال طی کردن همین مسیر است. من عاشق برخی عباراتی هستم که دانشمندان قرون وسطی به کار می‌بردند: این‌که انسان در وجود خود منعکس‌کننده‌ی تمام طبیعت است. من جسارت و عظمت جهان‌بینی آن‌ها را دوست دارم؛ این‌که انسان را به مثابه عالم صغیر و جهان را به مثابه عالم کبیر واقعا بخشی از یک وحدت بزرگ در نظر می‌‌گرفتند، جدایی‌ناپذیر و تقسیم‌ناشدنی. این مفهومی است که در اصطلاح یونانی لوگوس هم وجود دارد؛ عقلانیت زیربنایی که همه چیز را به هم متصل می‌کند (یک عبارت زیبای دیگر).

وقتی به چهارچوب سکولار مدرن نگاه می‌کنید که نمی‌تواند ذهن را توضیح دهد، نمی‌تواند خاستگاه حیات را توضیح دهد، نمی‌تواند هیچ توضیحی برای تمام اتفاق‌‌هایی که زیربنای وجود ما هستند (مانند پنجره‌ی جوی[۸۱] که اجازه فتوسنتز و غیره را می‌دهد) ارایه کند، یقینا این ناتوانایی‌ها نشانه‌ای است از تلاش همه‌جانبه‌ی قرون وسطایی در متحد‌کردن تمام واقعیت‌ها در یک چهارچوب معنادار گسترده؛ چهارچوبی که می‌تواند تمام واقعیت را توضیح ‌دهد. جایی که هر وجهی از جهان منعکس‌کننده‌ی هر وجه دیگری است و چهارچوبی است که در مجموع یک کل معنادار واحد را شامل می‌شود.

آن‌چه در مورد دوران کنونی هیجان‌انگیز است شواهد علمی‌ای است که نشان می‌دهند دانشمندان قرون وسطی نه تنها جهان‌‌بینی‌ همه‌جانبه‌ی باشکوه، زیبا و غایت‌شناسانه‌ی عمیقی داشتند، بلکه مجموعه‌ی وسیع و فزاینده‌ای از شواهد وجود دارد که امروزه در حال اثبات برخی ویژگی‌های کلیدی آن جهان‌بینی‌اند؛ یجان‌ویژگی‌هایی مانند جایگاه جدایی‌ناپذیر حیات و انسان در نظم کیهانی. من خیلی تحت‌تاثیر جهان‌بینی قرون وسطایی هستم. می‌توان گفت این‌که علم سرانجام، پس از قرن‌ها، باورهای ابتدایی خود را اعتبار می‌بخشد عمیقا هیجان انگیز است.

از خواندن آثار کدام نویسندگان و مطالعه‌ی چه موضوعاتی لذت می‌برید؟

تا آن‌جا که به کتاب‎ها مربوط می‌شود، بیش‌تر به مطالعه‌ی متون علمی و برخی متون علم به زبان‌ساده علاقه دارم. نویسنده‌ی به‌خصوصی نیست که شیفته‌ی تمام آثارش باشم. حوزه‌ی مطالعاتی من بسیار گسترده است اما باید اعتراف کنم که آدم رمان خواندن نیستم. همه می‌گویند این یک نقطه‌ضعف بزرگ است. باید رمان بخوانم، می‌دانم، اما خیلی اهلش نیستم و سال‌هاست که حتی یک رمان هم نخوانده‌ام.

در آخر، آیا توصیه‌ی کلی‌ای در مورد تحصیلات و داشتن حرفه‌ای موفق به عنوان دانشمند و نویسنده، برای خوانندگان ما دارید؟

خوب بله، چندتایی برای‌تان دارم. به نظر من داشتن حرفه‌ای در حوزه‌ی علم بسیار پربهره است. علم، عظیم‌ترین ماجراجویی‌ای است که بشر تا به حال به آن دست زده و من فکر می‌کنم تقریبا تمام رشته‌های علمی و تمام بخش‌های طبیعت، به‌غایت فریبنده و جذاب هستند. اگر هر کس در هر حوزه‌ای از علم، هر حوزه‌ای از طبیعت را به طور عمیق مطالعه کند، این مطالعه را عمیقا رضایت‌بخش خواهد یافت. به‌خصوص در زیست‌شناسی که چیزهای بیش‌تری برای اکتشاف وجود دارد. زیست‌شناسی سرشار از رمز و راز است. ساختار سلول‌ها چه‌گونه ایجاد می‌شود؟ ادراک حسی چه‌گونه در مغز ایجاد می‌شود؟ سازوکار کلی ژنوم چه‌گونه است؟ این پرسش‌ها بی‌پایان‌اند. ما واقعا در نقطه‌ی شروع سفر به رموز حیات هستیم. طبیعت هرگز ما را ناامید نمی‌کند. هر چه بیش‌تر مطالعه کنید، هر چه عمیق‌تر بررسی کنید، تلاش‌تان بیش‌تر و بیش‌تر به شما احساس رضایت خواهد داد. بعضی رشته‌ها ممکن است بسیار پیش ‌پا‌ افتاده به نظر برسند، بعضی دیگر ممکن است بسیار مبهم یا رازآلود به نظر بیایند، اما در هر جنبه‌ای از جهان طبیعی، هر رشته‌ای از علم که وارد آن شوید، در نهایت بسیار پربهره است. نمی‌توانم در علم حرفه‌ی به‌خصوصی را بیش‌تر از بقیه توصیه کنم. اما حتی جدای از رضایت‌مندی، بورسیه‌ی علمی هم برای خودش بهره‌ای محسوب می‌شود. هر موضوعی که خودتان را در آن غرق کنید، همیشه برای‌تان پربهره خواهد بود و این یکی از جنبه‌های بی‌نظیر در مطالعات جدی دانشگاهی است؛ این که اگر آماده باشید تا در هر زمینه‌ی فکری، به ویژه در زمینه‌های علمی تلاش کنید، سرمایه‌ی بزرگی نصیب‌تان خواهد شد. پس چیزی را که الهام‌بخش‌تان است پیدا کنید و دنبالش بروید.

منبع:

www.successfulstudent.org

 

[۱] Michael Denton

[۲] Discovery Institute

[۳] Bristol University

[۴] King’s College

[۵] the University of Otago

[۶] Dunedin

[۷] Evolution Still a Theory in Crisis، ترجمه‌ی این کتاب در انتشارات پارسیک منتشر شده است:

تکامل: نظریهای همچنان در بحران، مایکل دنتون، ترجمهی زینب خدایی، انتشارات پارسیک، تهران، ۱۳۹۹

[۸] Nature’s Destiny: How the Laws of Biology Reveal Purpose in the Universe

[۹]  Evolution: A Theory in Crisis

[۱۰] structuralist view

[۱۱]–  Cumulative، اصطلاح «انباشتی» یا «تجمعی» به این معنا است که خروجی هر انتخاب داروینی به عنوان ورودی انتخاب بعدی عمل می‌کند. در واقع هر صفتی که ما در موجودات زنده می‌بینیم حاصل مجموع تمام انتخاب‌های قبلی است که در نسل‌های قبل رقم خورده است. (با تشکر از آقای امیرحسین لطیفی بابت توضیح این اصطلاح) م.

[۱۲] Nature

[۱۳] Biochemical Journal

[۱۴] Nature Genetics

[۱۵] BioSystems

[۱۶] Human Genetics

[۱۷] Clinical Genetics

[۱۸] Journal of Theoretical Biology

[۱۹] Biology and Philosophy

[۲۰] Phillip Johnson

[۲۱] Michael Behe

[۲۲] adaptive complexity

[۲۳] Charles Thaxton

[۲۴] Roger Olson

[۲۵] Walter Bradley

[۲۶] matrix

[۲۷] Ribose Nucleic Acid (RNA)

[۲۸] morphogenesis

[۲۹] – Galapagos Island، مجمع الجزایر گالاپاگوس، گروهی از جزایر آتشفشانی در اقیانوس آرام که شهرت‌شان به خاطر گونه‌های جانوری و گیاهی منحصربه‌فردی است که در این جزیره یافت می‌شود. داروین این گونه‌ها را مورد مطالعه قرار داد. این مطالعه نقش اصلی را در شکل‌گیری نظریه‌ی مشهور «تکامل از طریق انتخاب طبیعی» داروین داشت. م

[۳۰] macroevolution

[۳۱] microevolution

[۳۲]– Peter and Rosemary Grant ، پیتر و رزماری گرنت، زوج بریتانیایی و زیست‌شناسان تکاملی دانشگاه پرینستون. هر دو در حال حاضر از اساتید برجسته‌ی زیست‌شناسی تکاملی محسوب می‌شوند که با مطالعات‌شان روی سهره‌ها در جزایر گالاپاگوس شناخته شده‌اند. گرنت‌ها که از سال ۱۹۷۳ به جمع‌آوری داده‌ها در این جزیره مشغول‌اند، به دنبال اثبات این فرضیه هستند که انتخاب طبیعی (برخلاف نظر داروین که معتقد بود روندی طولانی و زمان‌بر است) می‌تواند در مدت زمان حیات یک موجود، یا حتی در طول زمان تنها چند سال رخ دهد. م.

[۳۳] Jonathan Weiner

[۳۴] Beak of the Finch

[۳۵] saltational

[۳۶] – گلبول قرمز خون در حالت طبیعی و سالم خود به شکل دیسک‌‌های دایره‌ای شکلی است که در اطراف ضخیم‌تر و در مرکز نازک‌تر می‌شود. به گفته‌ی دانشمندان، گلبول‌های قرمز برای حرکت و جریان سریع‌تر در رگ‌های خونی به این فرم به‌خصوص تکامل یافته‌اند. تمایز شکل فرمی گلبول قرمز، گلبول سفید، و پلاکت‌ها و سرعت انتقال متفاوت هر یک در رگ‌ها این نکته را تایید می‌کند. م.

[۳۷] Stephen Jay Gould

[۳۸] DeoxyriboNucleic Acid (DNA(

[۳۹] holistic

[۴۰] primates

[۴۱] – radiolarian، پرتو زیویان، یا شعاعیان، جانوران تک‌یاخته از شاخه‌ی پروتوزوآ هستند که در سنگواره‌های عصر کامبرین یافت شده‌اند. از مهم‌ترین ویژگی پرتوزیویان می‌توان به استخوان‌بندی پیچیده از جنس کانی‌ها با تقارن کروی یا شعاعی و چندوجهی منتظم آن‌ها اشاره کرد. م.

[۴۲] homologies

[۴۳] – basic body plans، الگوی زمینه یا الگوی بدن، مجموعه‌ای از ویژگی‌های ریخت‌شناسی مشترک برای بسیاری از اعضای یک دسته از جانوران است. الگوی زمینه یک «طرح نقشه» است که جنبه‌هایی مانند تقارن، لایه‌ها، بندها، عصب، اندام بیرونی و وضعیت اندام درونی را در برمی‌گیرد. م.

[۴۴] The Origin of Species

[۴۵] John Ray

[۴۶] William Paley

[۴۷] The Wisdom of God Manifest in the Works of the Creation

[۴۸] structuralists

[۴۹] formalists

[۵۰] Johann Wolfgang (von) Goethe

[۵۱] Étienne Geoffroy Saint-Hilaire

[۵۲] The Structure of Evolutionary Biology

[۵۳] Richard Owen

[۵۴] Evidences

[۵۵] The Origin of Species

[۵۶] Lawrence Henderson

[۵۷] Marco Schützenberger

[۵۸] the Bois de Boulogne

[۵۹]–  Fitness، سازواری، برازندگی (در وراثت) یا توانایی زیستی، اصطلاحی در زیست‌شناسی تکاملی است که در معنای کلی به توان موجود زنده برای بقا و تولیدمثل اشاره دارد. به معنای تخصصی‌تر، توانایی یک ارگانیسم زنده در پراکندگی اطلاعات ژنتیکی در نسل‌های آینده را سازواری می‌نامند. م

[۶۰] Charles De Gaulle

[۶۱] biocentric

[۶۲] the nuclear resonances

[۶۳] Fred Hoyle

[۶۴] – Logos، لوگوس اصطلاحی یونانی است که معانی متعددی دارد. از جمله مهم‌ترین این معانی می‌توان به «حکمت»، «عقل»، «منطق»، «کلام» و «کلمه» اشاره کرد. به نظر می‌رسد این‌جا منظور نویسنده از لوگوس «انسان به مثابه موجود متفکر» است. م.

[۶۵] Erwin Schrodinger

[۶۶] Joseph Needham

[۶۷] J. B. S. Haldane

[۶۸] Microcosm

[۶۹] fine-tuning

[۷۰] -the high specific heat، «ظرفیت گرمایی ویژه» یا «ظرفیت حرارتی ویژه»، اصطلاحی در فیزیک است که بیان می‌کند چه مقدار گرما باید به ماده اضافه شود تا درجه‌ی حرارت آن یک درجه سانتی‌گراد افزایش یابد. یکی از ویژگی‌های منحصر به فرد آب ظرفیت گرمایی ویژه‌ی بالای آن است. به این معنا که آب برای گرم شدن، انرژی بسیار زیادی نیاز دارد. به طور دقیق اگر بخواهید میزان یک کیلوگرم آب را تنها یک درجه افزایش دما دهید، به ۴۱۸۴ ژول انرژی نیاز خواهید داشت اما، برای مقایسه، برای افزایش یک درجه دما به یک کیلوگرم مس تنها ۳۸۵ ژول انرژی کافی است. م

[۷۱] – extremophile، اکستریموفیل یا جانوران سخت‌زی به گروهی از موجودات زنده گفته می‌شود که قادر به زندگی (یا در برخی موارد رشد) در محیط‌هایی با شرایط سخت مانند دمای شدید، نبود تابش نور یا شوری زیاد (محیط‌هایی که بیش‌تر انواع زیست در آنجا ناممکن است) هستند. م.

[۷۲] hydrosphere

[۷۳] biofriendly

[۷۴] anthropocentric

[۷۵] anaerobic

[۷۶] generative arena

[۷۷] the fixity of species

[۷۸] the fixity of type

[۷۹] Jonathan Lear

[۸۰] macrocosm

[۸۱] – the atmospheric window، پنجره‌ی جوی مناطقی از طیف الکترو مغناطیسی است که فوتون می‌تواند با طول موج خودش، بدون تغییر یا جذب‌شدن از جو زمین عبور کند. م.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا