زیستشناسان فرگشتی فرضیات خود را به عنوان واقعیت بیان میکنندگفتوگو با فیلیپ جانسن/ ترجمه: ریحانه بیآزاران
فیلیپ جانسن[۱]، استاد بازنشستهی حقوق دانشگاه برکلی[۲]، به پدر جنبش طراحی هوشمندانه معاصر شهرت دارد. جانسن با نوشتن چندین کتاب و مقالات متعدد در توضیح ابعاد علمی، حقوقی و فرهنگی مبحث طراحی هوشمندانه و داروینیسم، یکی از پرکارترین نویسندگان در سالهای شکلگیری این جنبش محسوب میشود.
کتاب محاکمهی داروین[۳] او که در سال ۱۹۹۱ منتشر شد، اثری بود که برای نخستین بار بسیاری از متفکران را متقاعد کرد که تکامل نوداروینی بیشتر از طرف فلسفهی طبیعتگرایی حمایت میشود تا شواهد علمی. آثار تاثیرگذار جانسن تبدیل به جاذبهای برای دانشمندان رشتههای مختلف زیستشناسی، شیمی، فیزیک، فلسفه، الهیات و حقوق شد و به آنها کمک کرد تا جنبش طراحی هوشمندانه را شکل دهند.
نکتهی مهم در دیدگاه جانسن به عنوان حقوقدان این است که او میداند پرسش درست را چهگونه طرح کند. دههی ۱۹۸۰ دوران اختلافنظر برای آفرینشگرایان کتاب مقدس بود. زمانی که بحثهای خلقتگرایان زمین جوان و خلقتگرایان زمین قدیمی در مورد این بود که آیا نوح سوار بر دایناسور وارد کشتی شد یا سوار بر شتر و ماتریالیستهای نخبه از این که فرهنگ جامعه را به دست گرفتهاند، خوشحال بودند او دریافت که مسئله بر سر سن زمین یا تفسیرهای متفاوت مسیحیان از پیدایش نیست، بلکه پسش اساسیتر خداباوران و ناخداباوران این بود که آیا حیات نتیجهی علل طبیعی کور و بیجهت است یا نتیجهی طراحی هدفمند؟ جانسن با تمرکز بر این پرسش، روند کلی مبحث منشا حیات را تغییر داد.
بسیاری از مخالفان، ایدههای جانسن را نادیده میگرفتند تا اینکه این ایدهها شروع به تاثیرگذاری بر آموزش عمومیکرد. در سال ۱۹۹۹، اعضای هیئت آموزش ایالتی کانزاس[۴] به تعدیل تعصباتی که بر آموزش فرگشتی غالب شده بود، رای دادند. البته جانسن به تصمیم ایالتی کانزاس در سال ۱۹۹۹ انتقاد داشت زیرا باعث شد برخی از جنبههای کلانفرگشت[۵] از برنامههای درسی حذف شود. او همواره بر این باور بود که آموزش باید بدون سانسور و بیطرفانه باشد. او در کتاب شکاف حقیقت[۶] استدلال میکند که دانشآموزان باید هم شواهد موافق با تکامل داروینی را بیاموزند و هم شواهد علیه آن را.
۱۶ آگوست ۱۹۹۸
شما از فرگشت و تاثیرات آن بر نظامهای آموزشی مدرن، به عنوان خرافات فکری یاد میکنید. منظورتان از خرافات فکری چیست؟
آنچه در نظریهی فرگشت داروینی به عنوان علم به دست میآوریم مبتنی بر علم نیست. مبتنی بر نوعی تعهد پیشینی به مادهگرایی و فلسفه است. واقعیات در مقام دوم پس از فلسفه قرار میگیرند و بنابراین آنچه به دست میآوریم چیزی است که آن را افسانهی مادهگرایی مینامم. منظور من از خرافات فکری همین است.
به عنوان یک حقوقدان و استاد حقوق، چهگونه به نوشتن کتابی در تحلیل داروینیسم علاقهمند شدید؟
در فاصلهی سالهای ۱۹۸۷ تا ۱۹۸۸ که برای فرصتی مطالعاتی در انگلستان به سر میبردم، به مطالعه دربارهی این موضوع پرداختم. به نظرم موضوع جذابی آمد و در موردش بیشتر جستوجو کردم. چیزهای جالب زیادی فهمیدم. به عنوان مثال، برخی دانشمندان در موزهی تاریخ طبیعی بریتانیا[۷] چیزهایی میگفتند که کاملا مغایر با نظریهی داروین بود و از آنها خواسته میشد در موردش سکوت کنند و چیزی نگویند. همین موضوع باعث شد که در این زمینه مطالعه کنم تا بفهمم اوضاع از چه قرار است. آنجا که بودم کتابهای علمی مختلفی تهیه کردم و به مطالعهی مجلات علمی دانشگاه لندن[۸] – که استاد مدعو آنجا بودم- مشغول شدم. با نگاهی به گذشته، کاملا منطقی است که من باید وارد این موضوع میشدم چون اساسا همه چیز در مورد رابطهی بین مفروضات و ادله است. بالاخص که مردم همیشه در مورد مفروضات خود روراست نیستند.
زیستشناسان فرگشتی فرضیات خود را به عنوان واقعیت بیان میکنند. آنها مفروضات خود را ابتدا با قاطعیت مطرح میکنند و بعد با آن مفروضات مانند دلیل رفتار میکنند. یکی از اولین چیزهایی که متوجه شدم این بود که برخی زیستشناسان فرگشتی نمیتوانستند تفاوتی بین آنچه ثابت کردهاند و آنچه صرفا فرض میگرفتند، قایل شوند. آنها واقعا این تفاوت را درک نمیکردند. همین موضوع انگیزهای برای من شد تا محاکمهی داروین را بنویسم. این کتاب در واقع نقدی است به شیوهی استدلال نادرست که با عنوان علم مشروع ارایه شده است.
ممکن است به طور خلاصه مضامین کتابهای محاکمهی داروین، عقل در تعادل[۹] و شکست داروینیسم از ذهنهای روشن[۱۰] را برایمان توضیح دهید؟
محاکمهی داروین در زمینهی علوم فرگشتی است. این کتاب به شکل نسبتا کاملی به جزییات علمی میپردازد و نشان میدهد که شواهد از هر نظر علیه نظریهی تکامل است. چنین امری منجر به این نتیجه میشود که آنچه جامعهی علمی فرگشتی را هدایت میکند شواهد نیست، بلکه موضعی فلسفی است که به رغم وجود شواهدی خلاف آن، از آن پشتیبانی میکنند. در واقع این کتاب برای افرادی است که به دنبال عمیق شدن در وجه علمی این موضوع هستند.
کتاب دوم، عقل در تعادل، عمدتا در مورد پیامدهای فرهنگی اعتقاد به فرگشت است. این کتاب چندین فصل در مورد پیشینهی علمی این مبحث دارد اما هدف اصلی آن نمایش فلسفهای است که در پس فرگشت داروینی قرار دارد؛ فلسفهی مادهگرایی یا طبیعتگرایی که عملا به باور رسمی کشور ما تبدیل شده است.
این باور عواقب بزرگی برای موضوعاتی مانند قانون و اخلاق به دنبال دارد زیرا اگر خدا مرده باشد[۱۱] و یک روندِ فرگشتیِ بدون فکر خالق واقعی ما باشد، پس مرجعیت اخلاقی خدا نیز مرده است. این بدان معنا است که تمام پرسشهای ارزشی به ما بستگی دارد و ما میتوانیم قوانین را هر زمان که دوست داشته باشیم تغییر دهیم. این همان پایه و اساس نسبیگرایی اخلاقی است که در سرتاسر جامعه شاهد آن هستیم.
کتاب سوم، شکست داروینیسم از ذهنهای روشن، مختص دانشآموزان فارغالتحصیل دبیرستان، دانشجویان ترم اول و والدین و مربیان آنها است. در واقع در این کتاب قصد من این بوده که دانشآموزان را برای شستوشوی مغزی که در دانشگاه با آن مواجه خواهند شد، نه تنها در برنامهی درسی علوم، بلکه در تمام برنامههای درسی، آماده کنم.
امروزه مطالبی به دانشآموزان ارایه میشود که پیش فرض آن این است که طبیعت تمام چیزی است که وجود دارد؛ اینکه از آغاز تا به امروز، هیچ اثر ماورالطبیعی وجود نداشته و مفهوم خداوند در دستهی مطالبی قرار میگیرد که آن را باور دینی مینامند، یعنی فانتزی ذهنی.
در نتیجه، این کتاب به دنبال آن است تا دانشآموزان را برای آن چه که قرار است بشنوند آماده کند و به آنها کمک کند تفکری را که در پس این مطالب وجود دارد، درک کنند؛ زیرا این موضوعات به شکل سرراست مطرح نمیشوند. اساتید دانشگاه نمیگویند که میخواهند شما را متقاعد کنند که طبیعتگرایی درست است، آنها ابتدا با فرض طبیعتگرایی شروع میکنند و بقیهی چیزها در پی آن نتیجه گرفته میشوند. شما باید بدانید این نتیجهگیریها از کجا ناشی میشوند تا متوجه شوید چه مشکلی در کل این سیستم وجود دارد.
این دانشآموزان دبیرستانی که در حال وارد شدن به دانشگاه هستند، قرار است چهگونه با، به قول شما، غلبه بر داروینیسم مواجه شوند؟ جدای از کتاب شما، چه راههای دیگری هست تا افراد بیشتری را آگاه کرد که آموزش مدرن به طور خودکار در حال آموزش تاثیرات طبیعتگرایی است؟
مسئولیت این کار بر دوش خانوادهها است. مربیان مدارس دولتی چیزی را به دانشآموزان آموزش نمیدهند که تضعیف کنندهی فلسفهای باشد که در پی القای آن به دانشآموزاناند، همان فلسفهای که به خودشان هم آموزش داده شده است. به همین خاطر برای خانوادههای مسیحی، این که فرزندانشان چه چیزی یاد میگیرند باید از اولویت بالایی برخوردار باشد. این موضوع یکی از آن مواردی است که تا حد زیادی محرک جریان تحصیل در خانه شده است. البته لازم نیست والدین تا این حد پیش بروند. آنها میتوانند این استدلالها را خودشان بخوانند و یاد بگیرند و مطمئن شوند که در خانه یا کلیسا یا در نوعی برنامهی آموزشی و تکمیلی به بچهها آموزش داده شود.
مدارس دولتی چه بخواهند چه نخواهند، جامعهی مسیحی تمام امکانات لازم را برای انجام این نوع آموزش در اختیار دارد. محدودیتی که ما با آن مواجه هستیم این است که خود والدین، کشیشان، مشاوران تحصیلی و معلمان متوجه این مسایل نیستند. آنها به اشتباه تصور میکنند که این نوع آموزش سکولاری که ما دریافت میکنیم با سیستم اعتقادی مسیحی سازگار است و به طور خاص نظریهی فرگشت، تنها در مورد مسایل علمی جزیی است و ربطی به مسایل اصلیتر زندگی ندارد. چنین چیزی اساسا نادرست است. به همین خاطر مشکل واقعی این است که والدین، معلمان، مشاوران تحصیلی و کشیشان، همگی، باید این مطلب را آموزش ببینند و برنامهای برای انتقال آن به جوانان فراهم آورند. امکانات لازم وجود دارد؛ مشکل، نبود درک درست است.
شما به عنوان استاد رسمی در یکی از مهمترین دانشگاههای دنیا، مشاهده کردهاید که چهگونه بسیاری از دانشگاهیان آن باورهایی را که در سیستم آموزشی متداولتر است، درست فرض میگیرند و چهگونه این تصور بر ذهن دانشجویان جوان تاثیر میگذارد.
بله، همینطور است و بر تفکر کل جامعه هم تاثیر میگذارد. چیزی که واقعا موذیانه است این است که مردم متوجه نمیشوند تفکرشان در حال اثرپذیری است. این باورها ابتدا به عنوان مفروضات وارد اندیشه میشوند و سپس به کمک تلقین و تبلیغات موثر، اثر میگذارند.
اگر بخواهید چیزی را جلو مردم قرار دهید که به نحوی وارد ذهنشان شود و آن را بپذیرند، راهش این است که آن موضوع را مستقیما به آنها نگویید، زیرا در این صورت حالت دفاعی به خودشان میگیرند. زمانی که موضوعی را مستقیما مطرح میکنید، طرف مقابل میتواند آن را تشخیص دهد و استدلالهای متقابل برایش ارایه کند. کاری که باید انجام دهید این است که آن موضوع را فرض بگیرید و به صورت پنهانی در بین مفروضات بیان نشده و در پشت مطالبی که در ظاهر آموزش میدهید، مطرح کنید. این چیزی است که در سیستم آموزشی در حال رخ دادن است و من به مردم یاد میدهم بتوانند آن را تشخیص دهند.
این رویکردی که شما پیش گرفتهاید انقلابی است، اینطور نیست؟
بله، یک انقلاب صلحآمیز و روشنفکرانه.
تصور شما این است که نود درصد مردم آمریکا به خدا اعتقاد دارند.
طبق گفتهی خودشان اعتقاد دارند. نظرسنجیها که اینطور میگوید. اما اینکه نفوذ مفهوم خداوند در تفکر آنها چهقدر عمیق باشد، پرسش کاملا متفاوتی است. در نظرسنجیها مردم آن پاسخی را میدهند که تصور میکنند باید بدهند. به همین خاطر اگر بخواهید به نتایج واقعی برسید، باید پاسخهای افراد را به معانی مختلفی تعبیر کنید.
بنابراین چیزی حدود ده درصد از جمعیت تا حدی و در سطوحی، منکر خداوند هستند یا دستکم طبیعتگرایی را، حتی شاید به شکل ناخواسته، ترویج میکنند. آیا در این شرایط امکان دارد که ده درصد جامعه بتوانند بر نود درصد دیگر مسلط شوند و اگر اینطور است، چهگونه؟
البته که میتوانند، به خصوص اگر در موقعیت برتر و جایگاههای فکری بالا قرار داشته باشند. این سیستم آموزشی در تمام سطوح دیده میشود. دولت و سیستم قانونگذار همگی دیدگاه آن ده درصد را پیشفرض میگیرند. البته از آنجا که دیدگاه آن ده درصد مغایرتی با باورهای دینی ندارد، این پیشفرض امری پنهان است. بنابراین مردم میتوانند جهانبینی طبیعتگرایانه داشته باشند و در عین حال آن را با خیلی از سخنان خداباورانه توام کنند. یعنی درک آنها این است که خداوند در این دسته از اعتقادات دینی قرار میگیرد و بنابراین، عملا، هر کس خدای خودش را دارد. تمام اینها بخشی از حیات خیالیشان است. از نظر آنها خداوند به آن معنا که نظریهی فرگشت واقعی است، واقعی نیست، یعنی خداوند مانند نظریهی فرگشت نمیتواند برای همه صادق باشد. نظر آنها این است اگر ایدهی خداوند برای کسی کارساز بود، خدا برای او واقعی است.
در زندگی جامعهی امریکا این دیدگاه دربارهی خداوند رایج است و به همین دلیل است که افراد میتوانند با قدری صداقت ادعا کنند که بسیار مذهبی هستند و در عین حال درک بنیادین طبیعتگرایانهای از معنای آن داشته باشند. چنین درکی پیشفرض زندگی جامعه است و به همین دلیل ایدهی مدارا در جامعه محوری شده است. در این طرز تفکر، دین واقعی به این معنا است که شما هرگز در نظام اعتقادی دیگران دخالت نکنید چرا که اعتقادات هر فرد تنها برای همان فردی که آن عقیده را دارد خوب است و بنابراین دولت نباید هیچ یک از این اعتقادات را پیشفرض قرار دهد.
این بدین معنا است که موضع خداناباوری -که میگوید ما هیچ شناختی از خدا نداریم- عملا به موضع بیطرفی تبدیل میشود؛ یعنی همان موضعی که کشور را اداره میکند. در واقع این چیزی است که دیوان عالی کشور در تصمیمات آزادی مذهبی خود عملا وضع و تحمیل کرده است. بنابراین، چه این موضوع به عنوان یک مسئلهی دولتی تغییر کند و چه ثابت بماند، این که مردم بدانند چه اتفاقی در حال رخ دادن است و چرا قوانین در چنین جهتی تغییر کردهاند، از اهمیت زیادی برخوردار است. این همان مسئلهای است که در کتاب عقل در تعادل توضیح دادم. من میخواهم مردم متوجه شوند که گرچه نود درصد جامعه میگویند به نوعی خالق هوشمند اعتقاد دارند اما این عکس آن چیزی است که به عنوان واقعیت اعلام و آموزش داده میشود. دلیل آن هم این نیست که شواهد به سودشان است، بلکه دلیل آن باور اقلیت کوچکی به قدرت تصادف کورکورانه و نیروهای طبیعتگرایانه است. آموزش عمومی دیگر تحت کنترل عموم نیست. امروزه اتحادیههای معلمان، برنامهریزان درسی و مقامات دولتی عموما بر آموزش و پرورش کنترل دارند. مردم از بسیاری چیزها که در مدارس میگذرد راضی نیستند اما به آنها گفته میشود که این موضوع به آنها مربوط نیست.
برای انتشار مطالبتان به عموم مردم، چه برنامهای دارید؟ دوست دارید این انتشار به صورت الکترونیکی صورت بگیرد یا به نحوی دیگر؟
این همان چیزی است که در آخرین کتابم، شکست داروینیسم از ذهنهای روشن، دربارهی آن نوشتهام. آن کتاب به خوبی به این پرسش پاسخ میدهد، به خصوص در فصلهای ششم و هفتم که من آنچه را «استراتژی وب» نامیدهام، توضیح دادهام. من در آنجا به ایجاد جنبشی فکری میپردازم که شامل ترکیبی از دو نوع راهبرد است؛ راهبردی که هدف آن مشروعیت بخشیدن به نقد طبیعتگرایی فرگشتی در دانشگاههای سکولار است و راهبرد دیگری که هدف آن ارایهی درکی مشترک از این موضوع به جهان مسیحیت است.
دوست دارید در کلاسهای علوم، مسئلهی منشا موجودات چهگونه مطرح شود؟
اولین و مهمترین چیز این است که این مسئله با صداقت و صراحت مطرح شود. من در این مورد با داروینیستها موافقم که دانشآموزان باید در مورد فرگشت بیشتر بیاموزند. تفاوت ما با هم این است که داروینیستها به دنبال القای داروینیسم به دانشآموزان هستند در حالی که من به دنبال آموزش اشکالات داروینیسم هستم. میخواهم به دانشآموزان نشان دهم که چرا شواهد فسیلی تا این حد با داروینیسم ناسازگارند و چهگونه داروینیسم با اشاره به چند نمونهی پراکنده و مجزا تمام آن چیزی را که با فرضیههایشان ناسازگار است، نادیده میگیرد.
اگر قرار است علم به این مسئله بپردازد که آیا آفریدگاری وجود دارد یا نه، باید آشکارا و صادقانه با هر دو سوی قضیه مواجه شود، نه فقط با یکی از طرفها. داروینیستها مدعیاند که از مسایل دینی دوری میکنند اما این کذب است. آنها دایما با مسایل دینی سروکار دارند چون در تلاشاند تا مردم را متقاعد کنند هیچ خالق هوشمندی وجود ندارد که دستی در آفرینش داشته باشد، بلکه مکانیزمهای فیزیکی و مادی تنها چیزی است که در کار است. آنها از پرداختن به تمام شواهد قانعکننده در اثبات خالقی فعال و هوشمند خودداری میکنند.
کتاب مقدس دیدگاهی در مورد حقیقت در مقابل فریب دارد که در فراز ۱۲:۹ مکاشفهی یوحنا[۱۲] آمده است. در این فراز از ابلیس صحبت میشود که تمام مردم دنیا را فریب میدهد. در یک بستر معنایی وسیعتر از نظر مذهبی، آیا میتوانیم روایت کتاب مقدس از اژدهای فریب دهندهی بشر را که به زمین افکنده میشود[۱۳] با این الگوی طبیعتگرایی تطبیق دهیم؟ الگویی که به گفتهی شما فرضیهی نسبیگرایی در آموزش و پرورش ما بر شالودهی آن استوار شده است.
بله، قطعا میتوان چنین تطبیقی داد. با این حال ترجیح میدهم از کتاب مکاشفه حرفی نزنم، زیرا افراد بسیاری در تفسیر مکاشفهی یوحنا محتاط و معذباند. وقتی در مورد این موضوع صحبت میکنم، فرازی که ترجیح میدهم به آن ارجاع دهم آیات ۲۰ و ۲۱ فصل اول رومیان است که طبق آن از زمان خلقت جهان، صفات نامریی خداوند، قدرت ابدی و ماهیت الوهی او، به وضوح دیده شده و از خلال مخلوقاتش درک شده است.
ما حقیقت مخلوق را از طریق خلقت درک میکنیم اما بعد میبینیم که با وجود این که بشر خداوند را میشناخت، او را به عنوان پروردگار ستایش و حمد نمیکرد، بلکه با گمانهای بیهودهی خود به حماقت دست میزد و در نتیجه قلبهای نادانشان تاریک میشد. آنها در حالی که ادعای عاقل بودن داشتند، به حماقت افتادند و جلال پروردگار فسادناپذیر را با تصویری به شکل بشریت فانی و پرندگان و چهارپایان و موجودات خزنده عوض کردند.
بنابراین، آنچه کتاب مقدس میگوید این است که بشریت برای اجتناب از واقعیت یک خالق، حقیقت خداوند را با دروغ تغییر داد و مخلوق را به جای خالق پرستش و خدمت میکند.
فرگشت شکل دیگری از پرستش طبیعت است که کتاب مقدس در اینجا دربارهی آن صحبت میکند. جایگزین کردن پروردگار حقیقی با خدای تخیلی بشر، راهی برای خارج کردن خداوند از دایرهی بحث است. این گزاره عملا به این معنا است که خداوند انسان را نیافریده است و درست به عکس آن این انسان است که خداوند را از روی تخیل خود آفریده است. البته که انسان میتواند به آنچه خلق کرده فرمان دهد. این همان نکتهی کلیدی است. به همین خاطر است که ترجیح میدهم به آیات ۲۰ و۲۱ فصل اول رومیان تاکید کنم؛ آیاتی که به همین مطلب اشاره میکنند.
در گفتوگو با جامعهی علمی آیا تا به حال از این فراز کتاب مقدس برای اثبات نقطهنظرتان استفاده کردهاید؟
هنگامی که با دانشگاه سکولار و مخاطب علمی صحبت میکنم، از هر موضوع مرتبطی با کتاب مقدس کاملا دوری میکنم. در چنین گفتوگوهایی، وجود چیزی در کتاب مقدس دلیل کافی برای عدم باور به آن تلقی میشود. این افراد با کتاب مقدس متقاعد نمیشوند. این مباحث موضوعاتی هستند که برای مخاطبان مسیحی مطرح میشود؛ آنهایی که میخواهند دریابند چهگونه این موضوع با کتاب مقدس ارتباط پیدا میکند. تا زمانی که مخاطب برای کتاب مقدس احترام اولیهای قایل نباشند، استفاده از آن به عنوان توضیح هیچ فایدهای ندارد.
منبع:
www.ucg.org, ۱۶ August 1998
[۱] Phillip Johnson
[۲] UC Berkeley’s Boalt Hall School of Law
[۳] Darwin on Trial
[۴] the Kansas State Board of Education
[۵] Macroevolution، کلانفرگشت یا فرگشتکلان به معنای فرگشت در ساختارها و رفتارهای وسیع است؛ رفتارها و ساختارهایی فراتر از رفتارها و ساختارهای درونگونهای که خُردفرگشت نامیده میشوند. م.
[۶] The Wedge of Truth
[۷] the British Natural History Museum
[۸] the University of London
[۹] Reason in the Balance
[۱۰] Defeating Darwinism by Opening Minds
[۱۱] – «خدا مرده است» جملهی مشهور و گاهی بد تفسیرشدهی فردریش نیچه است. این عبارت به این معنا نیست که نیچه به خدایی واقعی اعتقاد داشته است یا به شکلی تحتاللفظی در ابتدا خدایی وجود داشته و بعدا مرده است؛ بلکه بیانگر این دیدگاه است که خدای مسیحیت دیگر منبع معتبری از اصول مطلق اخلاقی به شمار نمیرود. م.
[۱۲] – Revelation، مکاشفهی یوحنا آخرین بخش کتاب عهد جدید است. این بخش از بسیاری لحاظ با بخشهای قبل تفاوت دارد. اکثر قسمتهای «مکاشفه» به زبان سمبلیک و رمزی نوشته شده و مسیحیان بر این عقیدهاند که نمیتوان مکاشفه را مانند سایر کتب عهد جدید به طور تحتاللفظی معنا کرد. به باور مسیحیان این کتاب زمانی نوشته شده است که مسیحیان سخت تحت شکنجه و آزار بودند و به همین خاطر یوحنا مطالب خود را به صورت رمزی بیان کرده تا دشمنان مسیحیت نتوانند آن را درک کنند. م.
[۱۳] – مکاشفهی یوحنا، فصل ۱۲، آیات ۷ تا ۷:۹ : ۷) سپس در آسمان جنگی روی داد. میکائیل و فرشتگان زیر فرمان او با اژدها و فرشتگان خبیث او جنگیدند. ۸) اژدها شکست خورد و همراه فرشتگانش از آسمان رانده شد. ۹) بلی، این اژدهای بزرگ، یعنی آن مار قدیمی که اسمش ابلیس یا شیطان است و همان کسی است که تمام مردم دنیا را فریب میدهد، با تمام دار و دستهاش بر زمین افکنده شد. م.