چرا این جهان وجود دارد؟
شان کرول/ ترجمه: امیرمسعود جهان‌بین

شان کرول (    -۱۹۶۶)، کیهان‌شناس و فیزیک‌دان امریکایی متخصص در پژوهشهای مربوط به مطالعات انرژی تاریک و نسبیت عام است. کرول در سال ۱۹۹۵ دکتری خود را در زمینه‌ی ستاره‌شناسی و اختر‌فیزیک از دانشکاه هاروارد کسب کرد و سپس به عنوان محقق در موسسه فناوری ماساچوست و موسسه فیزیک نظری کاولی در دانشگاه کالیفرنیا شروع به کار کرد. او در سال ۲۰۱۰ به دلیل فعالیت‌های گسترده در موضوعات کیهان‌شناسی، نسبیت، نظریه‌ی میدان‌های کوانتومی و جهان شتابدار، به عنوان هیئت علمی جامعه‌ی فیزیک امریکا انتخاب شد. کرول در سال ۲۰۱۴ موفق به کسب جایزه اندرو گمنت شد.

من در سنین پایین عاشق جهان شدم. شب‌ها وقتی در تخت‌خواب دراز ‌‌می‌کشیدم و آماده‌ی خواب می‌شدم، معمولا به گسترش فضا ‌‌فکر می‌کردم و به این‌که چیزها نزدیکی مه‌بانگ به چه صورتی بوده‌اند و چه انواع دیگری از جهان ‌‌می‌توانست وجود داشته باشد. فکر می‌کردم تا این که به این اندیشه ‌‌می‌رسیدم: چه ‌‌می‌شد اگر جهان ما اصلا وجود ‌‌نمی‌داشت؟ چه ‌‌می‌شد اگر، خیلی ساده، به جای جهان «هیچ» بود؟ این تمام ماجرا بود و همین باعث می‌شد آن شب دیگر نتوانم بخوابم.

این‌ها پرسش‌هایی کلاسیک‌اند و پشت آن‌ها این عقیده‌ی محکم پنهان شده است که وجود جهان به نوعی تبیین نیازمند است. گاتفرید لایب‌نیتس که او را به عنوان هوادار «اصل جهت کافی»[۱] و «اصل بهترین»[۲] و نیز مبدع همکار در حساب دیفرانسیل و انتگرال می‌شناسیم، در سال ۱۶۹۷ در مقاله‌ای با عنوان «درباره‌ی منشأ غایی اشیا» استدلال کرد که ما باید اساسا تا حدی از این که هر چیزی وجود دارد شگفت زده شویم.

به هرحال، «هیچ بودن» از وجود داشتن هر نوع خاصی از چیزها ساده‌تر است؛ ساده‌تر است چون فقط یک «هیچ» وجود دارد اما انواع متعددی از چیزها می‌توانند وجود داشته باشند. اخیرا درک پارفیت[۳]، فیلسوف بریتانیایی، از این اندیشه جانب‌داری کرده است. او می‌گوید: «این‌که هر چیزی وجود دارد، می‌تواند شگفت‌آور به نظر برسد». صرف این‌که این پرسش‌ها عمومی‌اند، دلیل ‌‌نمی‌شود که پرسش‌های درستی برای طرح‌کردن باشند. یک بار از سیدنی مورگنبسر[۴]، استاد بسیار محبوب فلسفه در دانشگاه کلمبیا، که به خاطر هوشمندی‌اش در برساختن کلمات قصار شهرت دارد، پرسیدند: «چرا به جای هیچ، چیزی وجود دارد؟»

مورگنبسر فورا پاسخ داد: «اگر هیچ هم بود، باز شما اعتراض می‌کردید». فارغ از نگرانی‌ها و بذله‌گویی‌ها، دو پرسش جالب پیش روی ما است؛ این دو پرسش گرچه مدلول‌های‌شان مشابه است، تفاوت‌های مهمی با هم دارند. نخست این که آیا جهان احتمالا و به سادگی «‌‌می‌توانست» وجود داشته باشد؟ به عبارت دیگر، آیا دست‌کم ‌‌می‌توانیم سناریوهای معقولی تصورکنیم که در آن‌ها جهان به سادگی و به خودی خود (کاملا بالذات) بتواند «وجود داشته باشد». پرسش دیگر این است ‌که آیا ضرورت دارد چیزی بیرون از جهان تصورکنیم تا وجود جهان را تبیین کند؟ «بهترین تببین» برای وجود جهان چیست؟ اگر لازم باشد به چیزی بیرون از جهان برای تببین وجود آن، استناد کنیم، آن چیز چیست؟ و آیا بهتر و ساده‌تر نیست که اصلا به چیزی افزون بر جهان استناد نکنیم؟

به پیروی از ارسطو، این واقعیت که جهان وجود دارد، معمولا به عنوان شاهدی به سود وجود خدا انگاشته شده است. جهان، خاص و ممکن الوجود است، این استدلال چنین پیش‌ می‌رود که جهان به آسانی ‌‌می‌توانست به صورت دیگری باشد درنتیجه باید چیزی باشد که وجود این جهان را تبیین کند و چیز دیگری باید باشد که وجود آن چیز را تبیین کند و به همین ترتیب زنجیره‌ای از دلایل باید وجود داشته باشد. برای این‌که از افتادن به تسلسل اجتناب کنیم، ناچاریم به یک وجود ضروری استناد کنیم، موجودی که باید وجود داشته باشد و ‌‌نمی‌توانسته وجود نداشته باشد. بنابراین، چنین موجودی نیازمند تبیین نیست و آن موجود خدا است.

طبیعت‌گرایان شاعرانه[۵] وقتی نوبت به جهان ‌‌می‌رسد، مایل به سخن گفتن درباره‌ی ضرورت‌ها نیستند. آن‌ها ترجیح ‌‌می‌دهند همه‌ی گزینه‌ها را روی میز بگذارند و آن‌گاه بکوشند تا دریابند اعتماد و باور ما به هر یک از آن‌ها چه باید باشد. شاید یک تبیین غایی وجود داشته باشد یا شاید زنجیره‌ای نامتناهی از تبیین‌ها وجود داشته باشد؛ شاید هم اصلا هیچ تبیین نهایی وجود نداشته باشد. پیشرفت فیزیک جدید و کیهان‌شناسی پیامی نسبتا روشن فرستاده است: به جهانی که بدون هیچ کمک بیرونی وجود داشته باشد، ایرادی وارد نیست اما این‌که چرا جهان به جای آن‌که به شیوه‌ای دیگر باشد به این نحو خاص موجود است، ارزش کاوش دارد.

اجازه دهید با این پرسش نسبتا سر راست و علم ـ محور آغاز کنیم: آیا جهان ‌‌می‌تواند کاملا بالذات وجود داشته باشد، یا این‌که به چیزی نیاز دارد که آن را به وجود آورد؟

همان‌گونه که گالیله می‌اندیشید، یکی از ویژگی‌های اساسی فیزیک جدید این است که اشیا ‌‌می‌توانند حرکت کنند و بدون این‌که به علت یا محرکی بیرونی نیاز داشته باشند، مایلند که چنین کنند. به طور کلی، همین تصور درباره‌ی جهان نیز صادق است. آن پرسش علمی که باید طرح کنیم این نیست که «چه چیزی علت جهان است؟» یا «چه چیزی جهان را این‌گونه نگه ‌‌می‌دارد؟» تمام چیزی که ما می‌خواهیم بدانیم این است که «آیا وجود جهان با قوانین نقض‌ناشدنیِ طبیعت سازگار است یا ما برای تبیین آن باید به فراتر ازاین قوانین بنگریم؟»

این پرسش پیچیده است، به دلیل این واقعیت که ما ‌‌نمی‌دانیم قوانین نهایی طبیعت واقعا چه هستند. موضوعی را که ناگزیر به چرایی وجود جهان وابسته است، ملاحظه کنید: آیا جهان برای همیشه بوده است یا این‌که زمانی خاص، احتمالا مه‌بانگ، به وجود آمده است؟

هیچ‌کس نمی‌داند. اگر ما پیر سیمون لاپلاس[۶] بودیم که به فیزیک کلاسیک نیونتی باور داشت و این ایده را که خداوند همواره در کارهای طبیعت دخالت می‌کند، تمسخر می‌کرد، پاسخ آسان می‌بود: جهان برای همیشه وجود دارد. فضا و زمان ثابت و مطلق هستند و حقیقتا مهم نیست چه بر سر ماده‌ای می‌آید که درون فضا در حرکت است. زمان از بی‌نهایت در گذشته تا بی‌نهایت در آینده امتداد می‌یابد. البته ما همواره از بررسی نظریه‌های دیگر استقبال می‌کنیم اما در فیزیک نیوتنی اصلاح‌نشده، جهان آغازی ندارد.

سرانجام در سال ۱۹۱۵ اینشتین همراه با نظریه‌ی نسبیت عام خود ظهور می‌کند. فضا و زمان به یک مکان ـ زمان چهاربعدی رده‌بندی می‌شود و مکان ـ زمان مطلق نیست بلکه دینامیک است و در پاسخ به ماده و انرژی کش می‌آید و می‌پیچد. کمی بعدتر آموختیم که جهان در حال گسترش است؛ آموزه‌ای که به پیش‌بینی تکینگی مه‌بانگ[۷] در جهان انجامید. در نسبیت عام کلاسیکی، مه‌بانگ همان لحظه‌ی نخستین در تاریخ جهان است. این همان آغاز زمان است.

آن‌گاه در دهه‌ی ۱۹۲۰ به سوی مکانیک کوانتومی حرکت کردیم. «وضعیت جهان» در مکانیک کوانتومی صرفا نوعی پیکربندی خاص از فضا و زمان و ماده نیست. وضعیت کوانتومی برایندی از تعدادی امکان‌های کلاسیک متفاوت است. این کاملا قوانین بازی را تغییر می‌دهد. در نسبیت عام کلاسیکی، مه‌بانگ آغاز فضا ـ زمان است اما در نسبیت عام کوانتومی ـ هرچه باشد، زیرا تاکنون کسی صورت‌بندی کاملی از چنین نظریه‌ای ارایه نداده است ـ ما نمی‌دانیم آیا جهان آغاز دارد یا ندارد.

دو امکان وجود دارد، یکی این که جهان ازلی است و دیگری این که جهان آغازی دارد. این بدین خاطر است که معادله‌ی شرودینگر[۸] در مکانیک‌کوانتومی چنین از آب درمی‌آید که دو راه‌حل کاملا متفاوت دارد و هرکدام از این دو راه‌حل به جهانی متفاوت مربوط می‌شود.

یک امکان آن است که زمان بنیادی[۹] باشد و جهان در گذر زمان تغییر می‌کند. در این حالت معادله‌ی شرودینگر روشن است: زمان بی‌نهایت است. اگر جهان حقیقتا تکامل یابد، همواره در حال تکامل بوده است و خواهد بود. هیچ آغاز و انجامی وجود ندارد. ممکن است لحظه‌ای وجود داشته است که شبیه مه‌بانگ ما به نظر ‌ر‌سد، اما آن لحظه تنها یک مرحله‌ی موقت بوده و ممکن است جهان‌های بیش‌تری حتی قبل از آن رویداد وجود داشته باشد.

امکان دیگر آن است که زمان حقیقتا بنیادی نباشد، بلکه پدیداری[۱۰] باشد. در این صورت آن جهان می‌تواند آغازی داشته باشد. معادله‌ی شرودینگر راه‌حل‌هایی دارد که جهان‌هایی را که به هیچ‌وجه تکامل نمی‌یابند، توصیف می‌کند. جهان‌هایی که فقط یک‌جا می‌نشینند بدون آن‌که تغییر کنند.

ممکن است فکر کنید این بحث صرفا نوعی کنجکاوی ریاضیاتی است و با جهان واقعی ما بی‌ارتباط است. با این همه، نسبتا بدیهی به نظر می‌رسد که زمان وجود دارد و پیرامون ما در حال گذر است. در یک جهان کلاسیکی شما ممکن است درست گفته باشید. زمان یا می‌گذرد یا نمی‌گذرد؛ از آن‌جا که به نظر می‌رسد زمان در جهان ما می‌گذرد، امکان یک جهان بدون زمان از نظر فیزیکی چندان معنادار نیست. در مکانیک‌کوانتومی ماجرا متفاوت است. مکانیک‌کوانتومی آن جهان را به عنوان برآیند امکان‌های مختلف کلاسیکی توصیف می‌کند. این همانند آن است که ما شیوه‌های مختلفی را که یک جهان کلاسیکی طبق آن می‌تواند وجود داشته باشد برگیریم و آن‌ها را روی هم انباشته کنیم تا یک جهان کوانتومی را بیافرینیم. تصور کنید ما مجموعه‌ای بسیار خاص را برگیریم که جهان ‌‌می‌تواند طبق آن‌ها باشد: پیکربندی‌های یک جهان کلاسیک معمولی اما در لحظه‌های مختلف زمانی. کل جهان در ساعت ۱۲:۰۰، کل جهان در ساعت ۱۲:۰۱، کل جهان در ساعت ۱۲:۰۲ و . . . اما در لحظاتی که فواصل آن‌ها بسیار نزدیک‌تر از یک دقیقه است. این پیکربندی‌ها را برگیرید و آن‌ها را برای آفریدن یک جهان کوانتومی بر هم نهید.

این همان جهانی است که در طول زمان تکامل نمی‌یابد زیرا وضعیت کوانتومی خودش صرفا «هست»؛ غیرمتغیر و همیشگی. اما در هر بخشی از آن وضعیت، شبیه لحظه‌ای از زمان در جهانی تکامل‌یابنده «به نظر می‌رسد». هر عنصری در این برهم‌نهی کوانتومی مشابه یک جهان کلاسیکی به نظر می‌رسد که از جایی آمده است و به جای دیگر می‌رود. اگر انسان‌هایی در آن جهان بودند، در هر بخش از آن برهم‌نهی، فکر می‌کردند که زمان در حال سپری شدن است، دقیقا همان‌گونه که ما واقعا چنان ‌‌می‌اندیشیم. این همان مفهومی است که در آن زمان می‌تواند در مکانیک کوانتومی، پدیداری باشد. مکانیک کوانتومی به ما اجازه می‌دهد تا جهان‌هایی را ملاحظه کنیم که به طور بنیادی بدون زمان هستند ولی در آن‌ها زمان در سطحی درشت‌بافت از توصیف پدیدار می‌شود. اگر چنین چیزی صحیح باشد، به هیچ وجه مشکلی وجود ندارد که یک لحظه‌ی نخستین در زمان وجود داشته باشد. در هر حال کل ایده‌ی «زمان» فقط یک تقریب است.

من اینجا داستان‌سرایی نمی‌کنم ـ این نوع از سناریو را فیزیک‌دانانی مانند استفن هاوکینگ و جیمز هارتل[۱۱]، وقتی اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ مشغول بنیان نهادن موضوع «کیهان‌شناسی‌کوانتومی» بودند، مورد تامل قرار دادند. آن‌ها نشان دادند که چه‌گونه یک وضعیت کوانتومی از جهان را بسازیم که در آن زمان حقیقتا بنیادی نبوده و مه‌بانگ، همان‌گونه که می‌دانیم، نشان‌دهنده‌ی آغاز زمان باشد. هاوکینگ کارش را ادامه داد و کتاب تاریخچه‌ی زمان[۱۲] را نوشت و بدین ترتیب مشهورترین دانشمند دوران جدید گشت.

اندیشه‌ی آغاز داشتن جهان ـ خواه زمان بنیادی باشد یا پدیداری ـ به برخی توصیه می‌کند که باید چیزی وجود داشته باشد که جهان را به وجود آورده باشد و آن چیز معمولا به عنوان خدا شناخته می‌شود. این دیدگاه در برهان جهان‌شناختی برای اثبات وجود خدا مدون شده است؛ ایده‌ای که اصل و نسب آن دست‌کم به افلاطون و ارسطو بازمی‌گردد. در سال‌های اخیر این برهان به کوشش

الهی‌دانی به نام ویلیام لین کریگ[۱۳] پشتیبانی شده که آن را به صورت یک قیاس بیان می‌کند:

هرچه برای وجود داشتن آغازی دارد، علتی دارد

جهان آغازی دارد

بنابراین جهان علتی داشته است

همان‌گونه که دیده‌ایم، مقدمه‌ی دوم این برهان ممکن است صحیح باشد یا صحیح نباشد و صحت آن را به سادگی نمی‌دانیم، همان‌گونه که فهم علمی کنونی ما به این مقصود دست نمی‌یابد. مقدمه‌ی اول نادرست است. وقتی در سطحی عمیق درباره‌ی چه‌گونگی کارکردن جهان می‌اندیشیم، سخن گفتن درباره‌ی «علت‌ها» اصطلاح مناسبی نیست. نیازی نیست از خود بپرسیم آیا جهان علتی داشته است یا نه، بلکه باید بپرسیم آیا داشتن نقطه‌ی آغازینی در زمان با قوانین طبیعت سازگار است یا نه. ما در زندگی خود اشیایی را نمی‌بینیم که اتفاقی پدید آمده باشند. در این صورت می‌توانیم با اغماض بیندیشیم که دست‌کم با درجه‌ی بالایی از اعتماد، جهان به خودی‌خود به وجود نیامده است. اما دو اشتباه بسیار مهم در این اندیشه‌ی ظاهرا بی‌خطا پنهان شده است.

اشتباه نخست این است که گفتن این‌که جهان«آغازی داشته است» همانند این نیست که بگوییم جهان «به‌وجودآمده است». صورت‌بندی دوم که از دیدگاهی روزمره طبیعی است، به طور جدی بر شیوه‌ای قطعی از اندیشیدن درباره‌ی زمان متکی است. زیرا این‌که چیزی به وجود آید دلالت بر این دارد که در لحظه‌ای پیش‌تر آن‌جا نبوده است و در لحظه بعدی موجود شده است. اما وقتی ما درباره‌ی جهان سخن می‌گوییم، آن لحظه‌ی «پیش‌تر» به سادگی وجود ندارد. هیچ لحظه‌ای در زمان وجود ندارد که در آن هیچ جهانی وجود نداشته باشد و لحظه‌ی دیگری در آن جهانی پدید آمده باشد؛ تمام لحظه‌ها در زمان ضرورتا با یک جهان موجود مرتبط هستند. پرسش این است آیا چنان لحظه‌ی نخستینی می‌تواند وجود داشته باشد؟ لحظه‌ای از زمان که پیش از آن هیچ لحظه‌ی دیگری وجود نداشته است؟ این پرسشی است که شهودهای ما چندان از عهده‌ی آن برنمی‌آیند. به عبارت دیگر، حتی اگر جهان لحظه‌ی نخستینی در زمان داشته باشد، گفتن این‌که جهان «از هیچ پدید می‌آید» نادرست است. آن صورت‌بندی این ایده را به ذهن ما می‌دهد که وضعیتی از هستی بوده است که «هیچ» نام دارد و آن‌گاه تبدیل به جهان شده است. این صحیح نیست؛ هیچ وضعیتی از هستی وجود ندارد که «هیچ» نام داشته باشد و قبل از این‌که زمان آغاز شود، چیزی به عنوان «تبدیل شدن» وجود ندارد. به بیان ساده، آن‌چه وجود دارد لحظه‌ی زمان است که پیش از آن هیچ لحظه‌ی دیگری نبوده است.

اشتباه دوم تاکید بر این گزاره است که اشیا نباید به سادگی به وجود بیایند، درحالی که به جای آن باید بپرسیم چرا این اتفاق در جهانی که ما تجربه می‌کنیم، رخ نمی‌دهد. چه چیزی باعث می‌شود فکر کنم یک کاسه‌ی بستنی، به‌رغم میل باطنی‌ام، درست مقابل من به وجود نخواهد آمد؟ پاسخ آن است که این پدیده قوانین فیزیک را نقض خواهدکرد؛ قوانینی که شامل قوانین بقا است و بیان می‌کنند اشیایی معین، مانند اندازه حرکت و انرژی و بار الکتریکی، در طول زمان ثابت می‌مانند. نسبتا می‌توانم مطمئن باشم که یک جام بستنی پیش روی من محقق نخواهد شد؛ زیرا چنین پدیده‌ای بقای انرژی را نقض خواهد کرد. به همین ترتیب قابل قبول به نظر می‌رسد که باور کنیم جهان نمی‌تواند به سادگی وجود را آغاز کند، زیرا پر از چیز است و این چیزها باید از جایی بیایند. اگر این را به بیان فیزیکی ترجمه کنیم، جهان دارای انرژی است و انرژی باقی می‌ماند؛ نه پدید می‌آید و نه از بین می‌رود.

آن‌چه ما را به این ادراک مهم می‌رساند که بپذیریم آغاز داشتن جهان کاملا معقول است این است که تا آن‌جا که ما می‌توانیم سخن بگوییم، هر کمیت پایسته‌ای (مانند انرژی، اندازه حرکت، بار الکتریکی) که جهان را مشخص می‌کند، دقیقا صفر است.

تعجب‌آور نیست که بار الکتریکی جهان صفر باشد. پروتون‌ها بار مثبت دارند، الکترون‌ها باری مساوی اما در جهت منفی دارند. نیز به نظر می‌رسد که تعداد مساوی از آن‌ها در جهان وجود داشته باشد که سر جمع آن‌ها صفر می‌شود. اما ادعای این‌که «انرژی» جهان صفر است کاملا چیز دیگری است. به وضوح چیزهای بسیار دیگری در جهان وجود دارد که دارای انرژی مثبت‌اند و بنابراین برای داشتن انرژی سرجمع صفر، باید چیزی با انرژی منفی وجود داشته باشد، اما آن چیز چیست؟

پاسخ «گرانش» است. در نسبیت عام فرمولی برای انرژی کل جهان در لحظه وجود دارد. آن فرمول نتیجه می‌دهد که یک جهان یکنواخت ـ جهانی که در آن ماده در مقیاسی بسیار بزرگ به صورت یکسان در فضا گسترده شده است، دقیقا انرژی صفر دارد. انرژی چیزهایی مانند ماده و تشعشع، مثبت است، اما انرژی مربوط به میدان گرانشی (خمیدگی فضازمان) منفی است، و دقیقا برای خنثی‌کردن انرژی مثبت در اشیا کافی است.

اگر جهان مقداری غیرصفر از نوعی کمیت پایستار مانند انرژی یا بار می‌داشت، نمی‌توانست دارای لحظه‌ای آغازین در زمان بوده باشد، مگر این‌که قوانین فیزیک را نقض کرده‌باشد. لحظه‌ی نخست چنان جهانی، لحظه‌ای است که در آن انرژی یا بار بدون هر نوع وجود قبلی به‌وجودآمده باشد؛ و این در تقابل با قوانین فیزیک قرار دارد. اما تا جایی که ما می‌دانیم جهان ما شبیه این نیست. به نظر می‌رسد هیچ مانعی اساسی در برابر جهانی مانند جهان ما که به سادگی وجود خود را آغاز کرده باشد، وجود ندارد.

به این پرسش که آیا جهان می‌توانسته است به خودی خود و بدون هیچ کمک خارجی موجود شده باشد، علم پاسخی روشن می‌دهد: بله، مطمئنا می‌توانسته است. با این حال ما هنوز به قوانین نهایی فیزیک آگاه نیستیم و از این رو نمی‌دانیم که چه‌طور چنان قوانینی آن‌گونه عمل می‌کنند که بیان می‌دارند جهان به کمکی برای به‌وجودآمدن نیاز دارد.

با این حال، برای پرسش‌هایی مانند این، پاسخ علمی معمولا هر کسی را قانع نمی‌کند. این افراد ممکن است بگویند: «بسیار خوب، ما می‌فهمیم که ممکن است نظریه‌ی فیزیکی‌ای وجود داشته باشد که یک جهان خودکفا را بدون هرگونه عاملی که آن را به وجود آورده باشد یا آن را نگه دارد، توصیف کند، اما این نظریه تبیین نمی‌کند که اصولا چرا جهان واقعا وجود دارد. برای پاسخ به چنین پرسشی باید به بیرون از علم بنگریم.»

گاهی این زاویه حمله، به اصول متافیزیکی بنیادی‌ای ‌‌می‌پردازد که به لحاظ مفهومی حتی از قوانین فیزیک هم اساسی‌ترند و ‌‌نمی‌توان آ‌ن‌ها را به طور آشکار انکار کرد. به طور خاص پارمنیدس[۱۴]، فیلسوف یونانی پیشاسقراطی، اصل معروف «از هیچ، چیزی پدید نمی‌آید»[۱۵] را پیش کشید. حتی لوکرتیوس[۱۶]، شاعر رومی، که در دنیای باستان نسبت به هرکس دیگری به طبیعت‌گرایی مدرن نزدیک‌تر بود چنین باوری داشت. طبق این نگاه، این‌که فیزیک‌دانان ‌‌می‌توانند نظریات کاملی بپرورانند که در آن‌ها کیهان دارای لحظه‌ی نخستین زمان است، مهم نیست؛ آن نظریه‌ها ضرورتا باید ناکامل باشند، زیرا این سخن آن اصل مورد احترام را نقض می‌کند.

شاید در تاریخ جهان این برجسته‌ترین نمونه برای درخواست پاسخ به این پرسش باشد. ما ‌‌می‌پرسیم آیا جهان ‌‌می‌توانست به وجود آید بدون آن‌که چیزی علت آن باشد، پاسخ این است که: «نه، زیرا چیزی به وجود ‌‌نمی‌آید مگر این‌که معلول چیزی باشد.» ما چه‌گونه به این موضوع شناخت پیدا می‌کنیم؟ چنین چیزی میسر نیست زیرا ما هرگز ندیده‌ایم که چنین چیزی اتفاقی بیفتد؛ جهان نسبت به چیزهای گوناگونی که درون جهان وجود دارد و ما آن‌ها را در زندگی‌های‌مان به طور واقعی تجربه می‌کنیم، متفاوت است. در واقع نه می‌توان رخ‌دادن چنین چیزی را تصورکرد و نه ساختن مدل‌های معقولی که در آن چنین رخدادی روی دهد، امکان‌پذیر است زیرا تصورکردن ساختن مدل‌ها زمانی میسر است که آن‌ها به‌طور آشکاری اتفاق افتاده باشند.

در دانش‌نامه‌ی فلسفی استانفورد[۱۷]، که منبعی آنلاین و نوشته و ویراسته‌ی فلاسفه‌ی حرفه‌ای است، مدخل «عدم»[۱۸] با این پرسش آغاز می‌شود که: «چرا چیزی به جای هیچ وجود دارد؟» و بلافاصله پاسخ می‌دهد: «خُوب، چرا که نه؟» آن پاسخ خوبی است. دلیلی وجود ندارد که جهان نمی‌توانسته است لحظه‌ی نخستینی در زمان داشته باشد، همچنان که دلیلی وجود ندارد که حتی بدون مزیت از هرگونه تأثیرات بیرونی علّی یا نگه‌دارنده، جهان نتواند برای همیشه باقی بماند. کار ما مثل همیشه پرسیدن آن است که نظریه‌های رقیب چه‌گونه اطلاعات مشاهده‌شده درباره‌ی جهان واقعی را تبیین می‌کنند.

به عبارت دیگر کار ما آن است که از پرسش نخستین «آیا جهان می‌تواند به سادگی وجود داشته باشد؟» (بله، می‌تواند) به پرسش دومی که دشوارتر است حرکت کنیم: «بهترین تبیین برای وجود جهان چیست؟»

پاسخ قطعا این است که «ما نمی‌دانیم». فهم این‌که زمان ممکن است پدیداری باشد و این‌که قوانین فیزیک با جهانی که دارای نقطه‌ی آغازینی در زمان است، کاملا سازگاری دارد، ممکن است در تبیین این‌که جهان «چه‌گونه» به وجود آمده است، کمک‌کنند. با این حال این فهم اساسا چیزی درباره‌ی چرایی آن به ما نمی‌گوید. به‌هیچ‌وجه چیزی درباره‌ی این‌که چرا ما این قوانین خاص فیزیکی را داریم نمی‌گوید. چرا مکانیک کوانتومی به جای مکانیک کلاسیک؟ چرا به نظر می‌رسد ما سه ‌بُعد در فضا و یک بعد در زمان داریم؟ و چرا این مجموعه‌ی خاص از ذرات و نیروها کشف شده‌اند؟

ممکن است برخی از این پرسش‌ها، پاسخ‌هایی ناتمام در زمینه‌ی فیزیکی بزرگ‌تری داشته باشند. برای مثال، نظریه‌های جدید گرانش، سناریوهایی را خیال‌بافی می‌کنند که در آن‌ها تعداد ابعاد فضا ـ زمان می‌تواند در بخش‌های مختلف جهان متفاوت باشد. شاید نوعی سازوکار دینامیکی وجود داشته باشد که چهار را به‌عنوان یک عدد خاص انتخاب می‌کند.

اما این تبیین‌ها نمی‌تواند تمام پاسخ باشد. «چرا» ممکن است چنین سازوکار دینامیکی در وهله‌ی اول وجود داشته باشد؟ فیزیک‌دانان گاهی درباره‌ی این‌که کشف قوانین فیزیکی به نوعی یکتا هستند ـ یعنی این قوانین تنها همان‌ قوانینی هستند که امکان وجود داشتن دارند ـ خیال‌بافی می‌کنند. شاید این رؤیایی غیرواقع‌گرایانه باشد. تصورکردن امکان گونه‌های مختلف قوانین فیزیکی دشوار نیست. شاید جهان می‌توانسته به جای کوانتومی، کلاسیکی باشد. شاید جهان می‌توانسته است مانند صفحه‌ی بازی چکرز، شبکه مانند باشد، یعنی به صورت بیت‌هایی باشد که با گذشت زمان در واحدهایی گسسته از روشن به خاموش تغییر کند. شاید جمع کل واقعیت، بدون آن‌که فضا یا زمانی داشته باشد، می‌توانسته است در نقطه‌ی‌ واحدی قرار گیرد. شاید جهان می‌توانسته است به گونه‌ای وجود داشته باشد که هیچ قاعده‌ای در آن نباشد، قاعده‌ای که اگر در جایی هیچ‌چیز هم وجود نداشته باشد بتوانیم آن را به عنوان «قانون فیزیکی» در نظر بگیریم.

ممکن است هیچ پاسخ نهایی به پرسش «چرا؟» وجود نداشته باشد. به بیان ساده، جهان به این شیوه‌ی خاص وجود دارد و این یک واقعیت بی‌رحم است. وقتی پی‌می‌بریم که جهان چه‌گونه در جامع‌ترین سطح خود رفتار می‌کند، دیگر هیچ لایه‌ی عمیق‌تری برای مکشوف شدن وجود ندارد.

خداباوران می‌اندیشند که پاسخ بهتری دارند: خدا وجود دارد و دلیل این‌که جهان به شیوه‌ای خاص وجود دارد به خاطر آن است که خدا اراده کرده است چنین باشد. طبیعت‌گرایان تمایل دارند این پاسخ را غیرقانع‌کننده‌ تلقی کنند: چرا خدا وجود دارد؟ اما پاسخی به آن وجود دارد، یا دست‌کم توضیحی که کوشیده است پاسخی به پرسشی باشد که ما آن را در آغاز این بحث طرح کردیم. طبق این استدلال، جهان ممکن و وابسته است؛ جهان واجب الوجود نیست و می‌توانست به گونه‌ای دیگر باشد بنابراین وجود جهان نیازمند تبیین است. اما خدا موجودی «ضروری» است و هیچ گزینه‌ای درباره‌ی وجود او وجود ندارد، بنابراین تبیین دیگری نیاز نیست.

این استدلال خوب است جز این‌که اشکال شود که خدا موجودی ضروری نیست، زیرا چنین چیزهایی به عنوان موجود ضروری وجود ندارند. همه‌ی انواع نسخه‌های واقعیت امکان‌پذیرند هستند، برخی آن‌ها وجودهایی هستند که می‌توان آن‌ها را به طور قابل توجیهی همراه با وجود خدا شناسایی کرد و برخی دیگر این‌گونه نیستند. ما با تکیه بر اصول پیشینی، ‌‌نمی‌توانیم از وظیفه دشوار درک نوع جهانی که در آن زندگی ‌‌می‌کنیم، شانه خالی کنیم. این‌که به هر دو جنبه منصفانه بنگریم اهمیت دارد. با فرض یک درک متعارف از معنای واژه «خدا»، این واقعیت که جهان اساسا قاعده‌مندی‌هایی از خود نشان ‌‌می‌دهد و به‌طور خاص قاعده‌مندی‌هایی وجود انسان را ممکن ‌‌می‌سازد، به نظر ‌‌می‌رسد که به احتمال زیاد ذیل خداباوری بگنجد و نه طبیعت‌گرایی. یک خدای مراقب که شرایطی مهمان‌نوازانه را برقرار کرده باشد نسبت به یک کیهان با واقعیت بی‌رحم، محتمل‌تر به نظر می‌رسد. اگر وجود جهانی که محکوم به قوانین فیزیکی است، تنها اطلاعاتی بود که ما ‌‌می‌داشتیم، این بخش از شواهد ما را به سوی خداباوری سوق ‌‌می‌داد.

البته این تنها بخش از شواهدی نیست که ما داریم. طبیعت‌گرایان جنبه‌های بسیاری از جهان را ‌‌می‌بینند که به هیچ وجه تناسب خوبی با خداباوری ندارند و به طور جدی در برابر آن قرار ‌‌می‌گیرند. جنبه‌ی خداباورانه‌ی استدلال ‌‌می‌توانست بسیار قوی‌تر باشد، اگر از این‌که «خدا جهانی مهمان‎نوازانه را اراده کرده و ما این‌جا هستیم» فراتر ‌‌می‌رفت و به جنبه‌های خاص جهان فیزیکی ‌‌می‌رسید، به ویژه آن جنبه‌هایی که هنوز آن‌ها را کشف نکرده‌ایم. اگر شما ‌‌می‌خواهید ادعا کنید که خواص نوع جهان ما شواهدی برای وجود خدا فراهم ‌‌می‌آورد، باید باور کنید که انگیزه‌های خدا را به اندازه‌ی کافی ‌‌می‌فهمید تا بتوانید بگویید امکان این که خدا این نوع از جهان را به جای نوعی جهان دیگر آفریده باشد، محتمل‌تر است. و اگر «آن» درست باشد، طبیعی است که پرسش‌های بیش‌تری طرح کنیم. پرسش‌هایی نظیر این که خدا چه تعداد کهکشان را خواسته است بیافریند؟ خدا ماده تاریک را از چه تشکیل داده است؟

ممکن است پاسخ‌هایی به این پرسش‌ها چه در خداباوری و چه در طبیعت‌گرایی وجود داشته باشد. در غیر این صورت ما ممکن است مجبور شویم با قبول این جهان به گونه‌ای که هست، زندگی کنیم. در این صورت آن‌چه نمی‌توانیم انجام دهیم درخواست تبیین‌هایی است که شاید جهان نتواند به ما ارایه دهد.


[۱] principle of sufficient reason

[۲] principle of the best

[۳] Dereck Parfit

[۴] Sidney Morgenbesser

[۵] Poetic Naturalists

[۶] Pierre-Simon Laplace

[۷] big bang singularity

[۸] Schrodinger

[۹] fundamental

[۱۰] emergent

[۱۱] James Hartle

[۱۲] A Brief History of Time

[۱۳] William Lane Craig

[۱۴] Parmenides

[۱۵] ex nihilo، nihil fit

[۱۶] Lucretius

[۱۷] Stanford Encyclopedia of Philosophy

[۱۸] Nothingness

منبع:  Sean Carroll, The big picture: on the origins of life, meaning, and the universe itself Dutton, An imprint of Penguin Random House, New York, ۲۰۱۶, Ch.۲۵

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا