تردید در باورهای یقینیگفتوگو با استفان جی گولد/ ترجمه: ریحانه بیآزاران
استفان جی گولد در سال ۱۹۶۳ از کالج انتیوک[۱] فارغ التحصیل شد و در سال ۱۹۶۷ دکتری خود را در رشتهی دیرینهشناسی از دانشگاه کلمبیا دریافت کرد. او در سال ۱۹۶۷ عضو هیئت علمی دانشگاه هاروارد شد و در سال ۱۹۷۳ در آن دانشگاه به درجهی استاد تمامی رسید. مطالعات تخصصی گولد بر فرگشت و گونهزایی[۲] حلزونهای خاکی هند غربی متمرکز بود. او به همراه نایلز الدرج[۳] در سال ۱۹۷۲، نظریه تعادل نقطهای[۴] را مطرح کرد. این نظریه که اصلاحیهای بر نظریه داروین است، پیشنهاد میکند که ایجاد گونههای جدید از طریق تغییرات فرگشتی نه با سرعت آهسته و ثابت در طی میلیونها سال، بلکه به صورت انفجارهای سریع در دورههای کوتاه هزاران ساله اتفاق میافتد و سپس دورههای طولانی پایداری را دنبال میکند که طی آن، موجودات تغییرات کمی را متحمل میشوند. نظریه گولد با مخالفتهای بسیاری روبرو شد. از جمله مخالفان او، زیستشناس آمریکایی ادوارد او. ویلسن[۵] بود که فرگشت را اساسا پدیدهای تدریجی میدانست که از ساده به پیچیده و از سازگاری کمتر به سازگاری بیشتر منتهی میشود.
جدای از مطالعات تخصصی، گولد به عنوان نویسنده، مباحثهگر و بسطدهندهی نظریهی فرگشت شناخته شده است. او در کتابهای اونتوژنی و فیلوژنی[۶] (۱۹۷۷)، سنجش اشتباه انسان[۷] (۱۹۸۱)، پیکان زمان، چرخهی زمان[۸] (۱۹۸۷) و حیات شگفتانگیز[۹] (۱۹۸۹)، سیر و اهمیت بحثهای مختلف در تاریخ زیستشناسی فرگشتی، تست هوش، زمینشناسی و دیرینهشناسی را دنبال کرد. در سال ۱۹۹۹ گولد که رئیس انجمن پیشبرد علوم آمریکا[۱۰] بود، در کتابی با عنوان صخرههای دوران: علم و دین در کمال حیات[۱۱](۱۹۹۹)، تلاش برای ادغام علم و دین بودند را رد کرد. گولد معتقد بود علم و دین هرگز با یکدیگر در جنگ نبودهاند اما با این حال بهتر است جدای از هم باقی بمانند.
مقدمهی اسکات روزنبرگ[۱۲] بر مصاحبه:
۲۴ سپتامبر ۱۹۹۶
در افکار عمومی، کشف بزرگ داروین این بود که میمونها اجداد ما انسانها محسوب میشوند. از نظر استفان جی گولد، ماجرا بسیار پیچیدهتر از این است. او معتقد است ایدههای داروینی که پذیرششان برای مردم دشوار است، پیامدهای انتخاب طبیعی هستند؛ نظریهای که تکاملِ نژاد بشر را بدون ارجاع به هیچ نوع برنامهی الهی یا چشماندازی از پیشرفت توضیح میدهد.
اکثر آثار گولد، و موضوع اصلی کتاب جدید او، فول هاوس: گسترهی هوشمندی از افلاطون تا داروین[۱۳]، آمیخته به خواستهای مصرانه است مبنی بر این که ما باید عمیقترین پیامدهای بینش داروین را «نقد» کنیم و این واقعیت را بپذیریم که گونهی ما، نه اوج گرایشی اجتنابناپذیر در طبیعت به سمت پیچیدگی بیشتر، بلکه صرفا یک تصادف کوچک است که در شاخهی فرعی کوچکی از درخت فرگشتی رخ میدهد.
گولد در سال ۱۹۹۱ در کتاب حیات شگفتانگیز[۱۴]، که به نوعی مکمل کتاب فول هاوس محسوب میشود، از مثال انفجار کامبرین در گونههای یافتشدهی فسیلهای برگس شیل[۱۵] استفاده کرد تا نشان دهد که «احتمال» (تصادف، اتفاق، روش خاصی که رویدادها را آشکار میکند) نقشی اساسی در تعیین سرنوشت گونهها ایفا میکند. گولد استدلال میکند که اگر نوار رویدادها را به عقب برگردانیم تا فرگشت را یک بار دیگر مشاهده کنیم، شانس اینکه چیزی مانند نژاد بشر ظهور کند بسیار کم است؛ ما اینجا هستیم چون اینجا هستیم، نه به این دلیل که «باید» اینجا میبودیم.
گولد در کتاب فول هاوس از سوابق فسیلی به مباحث آماری میرسد و یک سری پرسشهای ظاهرا نامرتبط و به ظاهر مبهم مطرح میکند: از نبود میانگین ۴۰۰ ضربهی موفق بیسبال[۱۶] در دهههای اخیر تا احتمال زندهماندن خودش از سرطان معده و سپس آنها را به نقدی پرشور از دیدگاه تدریجی فرگشت گره میزند.
گولد استدلال میکند که از افلاطون به بعد، ما تلاش کردهایم وقایع را با شناسایی سیرهای خطی[۱۷] بر اساس میانگینهای در حال تغییر درک کنیم. اما از لحاظ فرگشتی، هیچ میانگینی وجود ندارد و تنها تغییرات فردی است که حاکم است. اگر به جای میانگینها و خطسیرها[۱۸]، بر طیف تغییرات تمرکز کنیم، احتمال اینکه رویدادهای جزیی که در بزرگنماییهای آماری رخ میدهند ما را به بیراهه بکشند، کمتر میشود. همچنین احتمال اینکه به این نتیجه برسیم که ما نقطهی اوج سیری به سوی حیات پیچیده هستیم، کمتر میشود. در نمودار گولد از توزیع پیچیدگی بین اشکال حیات (به تصویر زیر مراجعه کنید)، بشر در «انتهای سمت راست» نمودار وجود دارد، نه در بالای قله.
به عبارت دیگر، هرچند افسانههای رایج، طی دههها فرگشت را تصویری از پروسهی «ظهور انسان» نشان دادند و آن را سیر یک پیشرفت از باکتریای ریز به پستانداران خودآگاه دارای مغز معرفی کردند، این باکتری هرگز از بین نرفت، و به گفتهی گولد، هنوز که هنوز است همین باکتری است که به مراتب مهمترین شکل حیات محسوب میشود. اینکه مسایل آماری اینچنینی برای خوانندگان عمومی قابل درک شود، هم نیاز به یک نویسندهی دقیق و هم نیاز به قلمی جذاب دارد. خوشبختانه، گولد دارای هر دو این خصوصیات است.
مسئلهی توزیع و تمرکز تنوع بهنوعی دوپهلو است. اصطلاح «از افلاطون تا داروین» نیز دوپهلو است و طنزی در خود دارد چرا که از ترتیب تاریخی وقایع صحبت نمیکند، بلکه در مورد تضادی بین رویکرد افلاطونی و داروینی است. شاید کمی رمزآلود باشد اما این دقیقا همان چیزی است که گولد سعی دارد به آن بپردازد: اندازهگیری برتری براساس توزیع.
نکتهی اصلی این است که ما خودمان را بیش از اندازه درگیر خطسیرها میکنیم؛ یعنی در حالت افلاطونی، دچار اشتباه تفسیری میشویم و سیستم را صرفا به یک عدد خلاصه میکنیم و تنها تغییرات آن عدد را دنبال میکنیم.
شما از خوانندگان خود میخواهید به مسایل، نه از منظر میانگین یا ماهیت بلکه از منظر توزیع تنوع نگاه کنند. به نظر میرسد این تغییر بسیار بزرگی برای مردم محسوب میشود، زیرا یکی از شیوههایی که از قدیم آموختیم این است که نخست نمونههای زیادی را مشاهده کنیم و سپس آنها را تعمیم دهیم.
بله، کار دشواری است؛ جانبداری قویای وجود دارد که افلاطون مظهر آن است. چالشی که در تمام مثالها با آن مواجهایم صرفا مفهومسازی مجدد است، این که مردم بینش داروین که همان تقلیلناپذیری تنوع است را درک کنند؛ این خود واقعیت است.
من مثال «میانگین ۴۰۰ ضربه» در بیسبال را خیلی دوست دارم زیرا وقتی متوجه این مثال شوید، همه چیز برایتان معنا پیدا میکند. همه در مورد شاخص ۴۰۰ ضربه صحبت میکنند که حجم عظیمی از تحلیلها در موردش وجود دارد، اما تمام آنها بر یک فرض استوار هستند که فرضیهی معقولی به نظر میرسد، و آن این است که شاخص ۴۰۰ ضربه زمانی وجود داشته و حالا از بین رفته است و از این میتوان نتیجه گرفت که اتفاق بدی روی ضربهزدن بازیکنان اثر گذاشته است. شاید دلیلش این باشد که پرتابها بهتر و سریعتر شده است، اما در هر صورت، مطلقا یا نسبی، اتفاق بدی رخ داده است و همه میدانند که این اصلا منطقی نیست چون در ورزش همه چیز رو به بهتر شدن میرود.
اینها همه ناشی از یک برداشت نادرست است؛ یعنی تعبیر اشتباه عدد ۴۰۰ به عنوان یک اصل و شاخصی برای برتری. مردم همیشه تصور میکردند که ناپدید شدن این شاخص به معنای این است که ضربهزدن، یا به طور مطلق یا به طور نسبی، بدتر شده است. من استدلال میکنم که اگر چیزها را از منظر توزیع و کاهش توزیع مطالعه کنید، متوجه خواهید شد که نبود میانگین ۴۰۰ ضربه، از قضا، نشاندهندهی برتری روبهرشد بازی است. من هیچ متخصص آ ار بیسبالی را ندیدهام که این ایده را بعد از فهمیدنش رد کند. در نمونهی تاریخ حیات زیستی، این ایده چندان مورد قبول نیست، چون تعصب عمیقا در باورها ریشه دوانده است. البته فکر نمیکنم این تعصب، از تعصبات خلقتگرایان قرن نوزدهم عمیقتر باشد اما من هم نمیتوانم همه را متقاعد کنم. مخاطبان دستکم حرفم را میشنوند. شاید به فهم تازهای از باکتریها برسند. اما ممکن است باز هم بگویند: «خب ببین، کل نمودار برای من اهمیتی ندارد، چیزی که برای من مهم است انتهای سمت راست نمودار است. سمت راست نمودار است که هیجانانگیز است! جایی که ما هستیم و آگاهی در حال دگرگون کردن سیاره و محو هر چیز دیگر است. میدانم که همهی اینها میتواند با حرکت تصادفی به وجود آمده باشد، اما به وجود آمده و به جز این، چیز دیگری برای من مهم نیست.» وقتی داروین به افرادی که میشناخت نامه نوشت، به دنبال قانع کردن آنها نبود؛ چیزی که میگفت (و من عاشق این جملهاش هستم) این بود: «تنها امید من این است که ]این نظریه[ دستکم در قطعیتهایتان تردید ایجاد کند».
اگر خواننده واقعا استدلال شما را جدی بگیرد، روی همه چیز اثر خواهد گذاشت؛ نه فقط نگاه ما به فرگشت، بلکه نگاه ما به همه چیز تغییر خواهد کرد.
خب، برخی از خطسیرها واقعا چیزها را تغییر میدهند. برای همین است که من در مورد «تحول فرهنگی»[۱۹] آن بحث را دارم. فنآوری بشر را میتوان از نظر پیچیدگی رو به پیشرفت دانست، اما این به آن معنا نیست که اتفاق خوبی است، آن مسئلهی دیگری است. من نمیگویم هر سیری را باید دوباره مفهومسازی کنیم، اما موقعیتهای گیجکنندهی زیادی وجود دارد که ما مجبور میشویم در آنها این کار را انجام دهیم.
وقتی خواندن کتاب فول هاوس را تمام کردم، به راههای دیگری فکر میکردم که میتوانستید این طرز تفکر را در آنها پیاده کنید: مثلا در بازار کتاب. ما تمایل داریم تمرکزمان را روی کتابهای پرفروش یا کتابهایی بگذاریم که فکر میکنیم بهترین هستند اما اگر توزیع تنوع آماری را مطالعه کنیم، احتمالا توجهمان بیشتر به کتابهای عاشقانه و کتابهای خودمراقبتی جلب خواهد شد.
ما اغلب در توصیف تمامی یک سیستم، جذب ویژگی حداکثری آن میشویم و این ویژگی صرفا به دلیل تنوع، اغلب جهتدار میشود؛ چون اگر تنوع گسترش پیدا کند یا متمرکز شود، لزوما آن ویژگی حداکثری هم گسترش پیدا میکند یا متمرکز میشود.
شیوهی کار رسانه هم ریشه در همین تفکر دارد: یعنی پرداختن به مسایل از منظر خطسیرها.
به نظرم این تفکر ریشههای زیادی دارد. انسانها قصهگو هستند. این یک اصل بنیادی است و، دستکم در فرهنگ حاضر، ما دوست داریم داستانهایمان خطسیر بهخصوصی را دنبال کنند. ما دیگر از داستانهایی مانند کتاب جامعهی بنداود[۲۰] خوشمان نمیآید؛ داستانهایی که در آن همهی رودخانهها به دریا میریزند و دریا پر نمیشود و هیچ چیز جدیدی در پهنهی آفتاب وجود ندارد! منظورم این است که اینها هم داستان هستند، اما ما داستانهایی را دوست داریم که به جایی میرسند، برای همین است که عاشق خطسیرها هستیم. یک خطسیر، داستان نهاییای است که در سادهترین شکل خود به جایی میرسد: چیزی بهتر میشود و ما ذوق میکنیم یا چیزی بدتر میشود و ما غصه میخوریم.
در انتهای مقدمهی کتاب فول هاوس، به خواننده میگویید: «برویم یک جر و بحث اساسی داشته باشیم.» چرا چنین مقاومتی را پیشبینی میکنید؟
انقلاب داروین، انقلاب عجیبی است؛ چون هرگز کامل نشد. فروید میگوید انقلابهای بزرگ دو مرحله دارند: مرحلهی اول که بازسازی فیزیکی هستی را میپذیریم و در مرحلهی دوم پیامدهای آن بازسازی را برای وضعیت انسان قبول میکنیم. مرحلهی دوم به نوعی سختتر است. انقلاب کوپرنیک هر دو مرحله را طی کرد اما انقلاب داروین هرگز به مرحلهی دوم دست نیافت، چون پیامد انقلاب داروین، از بسیاری جهات، نگرانکنندهترین پیام انقلابی است.
کتاب حیات شگفتانگیز استدلال احتمالاتی است، به این معنا که ثابت میکند اینطور نیست که یک خطسیرِ مشخص لزوما باید رخ دهد. در واقع اگر میتوانستیم خطسیر را از ابتدا آغاز کنیم، همین مسیر دوباره رخ نمیداد. من بعدا در کتاب فول هاوس ثابت میکنم بسط انتهای سمت راست نمودار، یعنی انتهای پیچیدهی توزیع حیات، جایی که ما هستیم، میتواند با حرکت تصادفی در مدل «راه رفتن مرد مست»[۲۱] ایجاد شود. این دو استدلال را کنار هم بگذارید و خواهید دید مردم واقعا نمیخواهند آن را بپذیرند.
کتاب فول هاوس در مورد کلیت انتزاعی توزیع حیات صحبت میکند، یعنی همین توزیع نامتقارن نمودار با انتهای بسطیافتهی سمت راست. هیچ چیز در این نمودار وجود ندارد که باور به اصل پیشرفت یا حتی باور به خطسیری از پیشرفت را امکانپذیر کند، چون سیستمهای تصادفی که در سمت چپ نمودار، یعنی در پایینترین میزان پیچیدگی، شروع میشوند، درصورت افزایش هر میزانی از تنوع، «الزاما» به همان جهت پیشرفت میکنند.
تنها تسلی شما این است که بگویید: «بسیار خوب، اما دستکم من اینجا در انتهای سمت راست نمودار هستم. بنابراین، حتی اگر گفتهی شما را بپذیرم، از آن جا که شما بهوجود آمدن چیزی شبیه من را مجاز دانستهاید، لازم است انتهای سمت راستی وجود داشته باشد. شاید تصادفی باشد، اما من صرفا روی انتهای سمت راست تمرکز خواهم کرد.» سپس حالت دیگری از احتمال پدید میآید و میگوید: «شاید لازم باشد انتهای سمت راستی وجود داشته باشد اما وجود «شما» روی آن الزامی نیست و شما میتوانید آن انتهای سمت راست را صد بار، دوباره با شروع از حالت باکتریایی دوران پیش از کامبرین، بسازید و هرگز به هیچ موجود آگاهی شبیه خود نرسید!»
و این مردم را ناراحت میکند.
خواست واقعی من این است که مردم استدلال را متوجه شوند و معناداری آن را ببینند. این خواسته، اصلا خواستهی جدیدی نیست. افرادی مانند ارنست مایر[۲۲] و دیگر مورخان بزرگ داروینیسم اغلب گفتهاند که این خواسته به نحوی عمیقترین انقلابی بود که داروین تلاش کرد به آن دست پیدا کند و آن دقیقا یعنی عبور از موانع افلاطونی و نشان دادن این واقعیت به مردم که تنوع واقعیت نهایی است. این تحول، بهخصوص در زیستشناسی عملی، تحول بسیار بزرگی است.
قبل از داروین، اگر در ساحل یک مشت صدف بر میداشتید و تفاوتشان را میدیدید . . . میدانید، بیانش سخت است. این همان چیزی است که فوکو[۲۳] و دیگران به خوبی دربارهاش مینویسند: چهگونه میتوان وارد ذهنیتی با جهانبینی بسیار متفاوت شد؟ تقریبا غیرممکن است. اما حدس میزنم در سال ۱۸۰۰، اگر مشتی صدف بر میداشتید، متوجه تفاوتشان میشدید اما این تفاوتها را در معنای افلاطونی به معنای واقعی کلمه تصادفی میدیدید. تصادف در معنای افلاطونی، یعنی درجات مختلفی از جدایی از آن جوهرهی هستی، به خاطر زنجیرها و موانع ظالمانهی بخت و اقبال در زندگی فردی.
به همین دلیل است که در فلسفهی مَدرَسی[۲۴]، دربارهی آن برادرانی که در مورد تعداد دندانهای اسب مجادله میکردند، حکایتهای بسیاری وجود دارد.[۲۵] زمانی که شخص تازهکاری پیشنهاد میدهد دندانهای اسبی را که در اصطبل است بشمارید، عملا او را بیرون میکنند، چون پیشنهاد او برایشان مضحک است؛ در باور آنها تعداد دندانهای یک اسبِ بهخصوص، ربطی به تعداد دندانهای اسب بهطورکلی ندارد! من حدس میزنم اگر ما هم جای آنها بودیم همین دیدگاه را میداشتیم. در حالی که تصور میکنم امروزه زیستشناسان دید متفاوتی به آن صدفها دارند. من وقتی به صدفها نگاه میکنم، بعضی از آنها را بزرگ و بعضی دیگر را ضخیم میبینم. شاید میانگین صدفها را محاسبه کنم اما میدانم که «]صدف[ میانگین» مفهومی انتزاعی است.
ماجرای کشف باکتری روی سنگ مریخی دقیقا در همان زمانی افشا شد که کتاب فول هاوس نقل مطبوعات بود.
عالی بود، عاشق این همزمانی شدم! البته تردید دارم که کشف این باکتری صحت داشته باشد. احتمالا غیرآلی است. اما نکته این است که مقالهی بسیار خوبی بود. نویسندگان آن کاملا محتاطانه تمام تفسیرهای جایگزین را مطرح کردهاند. فکر میکنم حق داشتند آن را منتشر کنند. من روی این مقاله شرط نمیبندم، اما علیه آن هم قاطعانه حرف نمیزنم. البته واضح است که مطالب آن با ادعای من بسیار منطبق است.
فکر میکنم در میان افراد عادی نوعی ناامیدی وجود داشت؛ این که صرفا یک باکتری است…
این هم به نوعی همان خطا است. یا میگویید «باکتری؟ خب که چی؟» یا میگویید «باکتری؟!» و هیجانزده میشوید چون فکر میکنید باکتری امروز به معنای بشر فردا (فردای زمینشناسانه) است. مردم با این خبر هیجانزده خواهند شد، چون فکر میکنند وجود باکتری به معنای به وجود آمدن انسان در فردا است. گویی سه مرحله وجود دارد: عدم وجود حیات، حیات باکتریایی و حیات بشر! برای من و برای اکثر دانشمندان، تفاوت میان مرحلهی اول و مرحلهی دوم بسیار کوچک است؛ به محض اینکه شرایط مناسب باشد، حیات در سطح باکتریایی خواهید داشت اما سپس، گام بعدی به سمت آگاهی بسیار تصادفی و احتمالی است و ممکن است هرگز اتفاق نیفتد. در حالی که فکر میکنم برای بیشتر مردم رخ دادن گام بین عدم وجود حیات و حیات باکتریایی حتمی نیست اما زمانی که رخ داد، خواه ناخواه به سمت گام بعدی پیش خواهد رفت.
اگر میتوانستید گروهی از مردم را متقاعد کنید که پیامدهای ایدهی داروین را بپذیرند، آیا این کار تاثیری بر دیدگاههای اجتماعی و سیاسی آنها میگذاشت؟
گمان میکنم اثر میگذاشت. من فکر نمیکنم سیاست ما نتیجهی مستقیم دیدگاههای فلسفی ما باشد اما دیدگاههای فلسفی ما بیربط با هم نیستند. اگر همه با دیدگاه فول هاوس بزرگ میشدند، فکر میکنم نگرش متفاوتی نسبت به موجودات دیگر میداشتند. آدمها دیگر خودشان را راس هرم موجودات، فرمانروا، حاکم برحق، یا هر چیزی از این دست نمیدیدند؛ اصطلاحاتی که هرچند امروزه عدهی کمی از ما آنها را به معنای تحت اللفظی به کار میبریم، اما به نظرم هنوز بر اساس آنها زندگی میکنیم.
آفرینشگرایی هنوز با ماست. به نظر شما ممکن است آفرینشگرایی یک خصیصهی پایدار در این چشمانداز باشد؟
بله، تا زمانی که میلیونها نفر به آن اعتقاد داشته باشند و پول زیادی هم داشته باشند، پایدار است. از منظر زمینشناسی هیچ چیز پایدار نیست اما تا زمانی که جامعهی ما به این شکل سازماندهی شده باشد، بله، فکر میکنم آفرینشگرایی پایدار است. چون این مسئلهای نیست که مربوط به اندیشه باشد. این مسئله، پدیدهی جالب اجتماعی-فرهنگی در تاریخ آمریکا است. تا زمانی که ما این کثرتگرایی عظیم را در اصول پروتستان داشته باشیم، تا زمانی که در مورد بعضی تقسیمبندیهای سنتی، مثل فقیر و غنی، جنوب و شمال، و روستایی و شهری پافشاری شود، با چنین بنیادگرایی افراطی مواجه خواهیم بود. شاید چنین بنیادگرایی افراطیای هرگز باور اکثریت نباشد اما میتواند باور عدهی بهخصوصی باشد، و دستکم برای همان عدهی بهخصوص، باوری قانعکننده خواهد بود.
نظرتان در مورد علم جدید مدلسازی فرایندهای حیات مانند فرگشت در رایانه چیست؟
شما دارید با کسی صحبت میکنید که هنوز با ماشین تحریر مینویسد. به نظر من هوش مصنوعی موضوع جالبی است، در این مورد اندکی مطالعه داشتهام اما نمیدانم هوش مصنوعی چهقدر میتواند در مورد حیات واقعی چیزی به ما یاد دهد. هوش مصنوعی به شما این امکان را میدهد تا مجموعهای از قوانین ساده را تکرار کنید و ببینید چه اتفاقی میافتد. قوانین دنیای بیرون اینگونه نیست اما خوب برای خودش کار جالبی است. انتخاب طبیعی هم به شکل صرفا الگوریتمی در دنیای بیرون اتفاق نمیافتد، اما میتوانید این کار را با رایانه انجام دهید. من فکر میکنم هوش مصنوعی رویکرد بسیار ارزشمندی است اما اگر مردم فکر کنند که دنیا به این صورت کار میکند، خطرناک است.
شما به عنوان نویسندهای شناخته میشوید که میتواند مسایل پیچیده را برای مخاطبان غیرمتخصص باهوش بهخوبی توضیح دهید. تا حالا نگران سادهسازی بیش از حد مسایل شدهاید؟
تا به حال نگران چنین چیزی نشدهام. من فکر میکنم سادهسازیِ مسایل چالشی واقعی است؛ شبیه همان کاری که کارل سیگن[۲۶] در مجلهی پرید[۲۷] انجام میداد. اگر علم را یک طیف در نظر بگیرید، من در آن انتهایی از طیف فعالیت میکنم که به آن «علم به زبان ساده»[۲۸] میگویند. این نه به این خاطر است که برای انتهای دیگر طیف ارزشی قایل نیستم، بلکه صرفا به این خاطر است که در آن سر طیف خیلی موفق نیستم. در انتهایی از طیف علم که من روی آن کار میکنم، واقعا هیچ پیچیدگیای قربانی سادهسازی نمیشود؛ البته به جز پیچیدگی زبان یا همان پیچیدگی اصطلاحات. اما ترجیح میدهم فکر کنم مطالبم از نظر مفهومی به همان اندازه پیچیده است چون میدانم چهگونه آنها را برای مخاطبان حرفهای هم بنویسم و همانطور که همیشه گفتهام، این یک سنت است؛ این بخشی از سنت انسانگرایانه[۲۹] است. این همان کاری بود که گالیله، وقتی دو کتاب خود را نه به عنوان رسالههای لاتین[۳۰] بلکه به عنوان متونی به زبان ایتالیایی نوشت، انجام داد. این همان کاری بود که داروین با نوشتن کتاب منشا انواع[۳۱] برای خوانندگان عام انجام داد. به نظرم بسیاری از افرادی که منشا انواع را میخوانند، کتاب را بسیار جذاب میبینند و اینطور تصور میکنند که منشا انواع نسخهی عامهپسندی از رسالههای فنی دیگر داروین است، در حالی که هیچ رسالهی فنی دیگری وجود ندارد؛ همین است! این همان چیزی است که داروین نوشته است.
یکی از سنتهای دیگر که در دوران ویکتوریا رواج داشت وجود «دانشمندان نجیبزاده»[۳۲] بود.
بله، دقیقا همهشان هم نجیبزاده بودند و درصد بسیار کمی از جامعهی آن زمان را تشکیل میدادند. میدانید، یک باور غلط رایجی از دوران طلایی وجود دارد و آن این است که در آن دوران همه تحصیلکرده نبودند. فقط درصد کوچکی از مردان ثروتمند تحصیلکرده بودند که در واقع همینها هم نظریهپرداز بودند. فکر میکنم منشأ انواع در هر نوبت چاپ۱۲۰۰ نسخه منتشر شد. چنین عددی مطلقا بزرگ نیست، با این حال این کتاب یکی از جنجالیترین کتابهای قرن نوزدهم محسوب میشود. فکر میکنم در پایان قرن نوزدهم، آخرین چاپ کتاب تنها ۴۰ هزار نسخه را رد کرده بود (در آن زمان مجموع چاپ کتابها را با تیراژ هزارتایی حساب میکردند). چنین عددی برای خودش فروش خوبی محسوب میشود اما این تیراژ امروزه به هیچ وجه کتاب شما را در فهرست پرفروشترینها قرار نمیدهد!
منبع:
www.salon.com / Sep 24, 1996
یادداشتها:
[۲] Speciation
[۴] the theory of punctuated equilibrium
[۶] Ontogeny and Phylogeny
[۷] The Mismeasure of Man
[۸] Time’s Arrow, Time’s Cycle
[۹] Wonderful Life
[۱۰] the American Association for the Advancement of Science
[۱۱] Rocks of Ages: Science and Religion in the Fullness of Life
[۱۲] Scott Rosenberg
[۱۳]– Full House: The Spread of Excellence From Plato to Darwin، گولد در این کتاب تلاش دارد به خواننده نشان دهد که تصورات غلط ما از دانش آمار میتواند منجر به بدفهمی در مورد نقش «تغییر» (variation) در جهتگیری خطسیرها شود. یکی از تصورات غلطی که اغلب افراد دارند، تمرکز بیشاز حد روی ارزشهای میانگین یا ارزشهای شدید، به جای تمرکز بر سرتاسر طیف متغیرها است؛ چیزی که گولد آن را «فول هاوس» میخواند («فول هاوس» اصطلاحی در بازی پوکر است که در آن یک دست حاوی سه کارت از یک خال و دو کارت از خال دیگر است). م
[۱۴] Wonderful Life
[۱۵] the Burgess Shale
[۱۶] batting average، اصطلاحی در بازی بیسبال به معنای تعداد ضربات موفق، نسبت به مجموع ضرباتی که بازیکن در موقعیت انجام آن قرار گرفته است. طبق ارزیابیهای انجام شده، میانگین ۴۰۰ ضربهی موفق در یک فصل از بازیها، شاخص استاندارد برای برتری در ضربات است. باید توجه شود که عدد ۴۰۰ به معنای تعداد ضربات موفق نیست، بلکه ۴۰۰ به معنای شاخص میانگین در کل ضربات است؛ در حقیقت اگر در طی یک فصل از بازیها، بازیکن ضربهزن بتواند از میان هر ۱۰ ضربه، ۴ ضربهی موفق داشته باشد، به این شاخص دست پیدا کرده است. در تاریخ بیسبال تنها ده بازیکن توانستهاند به این عنوان دست پیدا کنند و از سال ۱۹۲۴ به بعد هیچ بازیکنی موفق به کسب این شاخص نشده است. م
[۱۷] linear trends
[۱۸] trends
[۱۹] cultural evolution
[۲۰] – the Book of Ecclesiastes، کتاب جامعه یا جامعهی بنداود نام یکی از بخشهای عهد عتیق در کتاب مقدس است که در آن پادشاه اورشلیم (سلیمان پسر داوود) زندگینامهی خود را روایت میکند. م.
[۲۱] – The Drunkard’s Walk، «راه رفتن مرد مست» عنوان کتاب لئونارد ملودینف، نویسنده و فیزیکدان آمریکایی است که نقش رویدادهای تصادفی در زندگی روزمره را مورد بررسی قرار میدهد. م
[۲۲] Ernst Mayr
[۲۳] Foucault
[۲۴] – scholastic philosophy، فلسفهی مدرسی یا اسکولاستیسم، مکتبی بود که سدههای میانی، در دورهی تسلط کلیسا بر اروپا، میان فلاسفه رواج داشت. مبنای شیوهی تفکر اسکولاستیک، الهیات واصول دین است. از آن جا که فلسفهی مدرسی روشی برای تبیین و دفاع از مسیحیت کاتولیک در برابر سایر ادیان و مکاتب بود، به نوعی بارزترین نماد «فلسفهی مسیحی» محسوب میشود که شاخصترین چهرهی آن توماس آکوییناس، قدیس مسیحی است. م
[۲۵] – نویسنده در این بخش به حکایتی اشاره میکند دربارهی افرادی (به روایتی برادرانی) که در مورد شمار دقیق دندانهای اسب با یکدیگر مجادله میکردند. زمانی که مجادله بالا میگیرد، شخصی خارج از جمع مجادلهکنندگان (به روایتی پیرمردی) پیشنهاد میکند که همگی به اصطبل رفته و دندانهای اسبی را بشمرند. افراد حاضر در مجلس از این پیشنهاد خشمگین میشوند و با این ادعا که آن فرد هیچ ایدهای از مباحثه و دانش فلسفی و اقوال گذشتگان ندارد، او را بیرون میاندازند. این حکایت به نوعی باوری نمادین از این دیدگاه انگاشته میشود که در امور علمی، «تجربه» و «استقرا» مهمتر از اقوال گذشتگان است. م
[۲۶] Carl Sagan
[۲۷] Parade
[۲۸] popular science
[۲۹] the humanistic tradition
[۳۰]– در قرون وسطی، زبان علم و متون علمی لاتین بود که تنها بخش کوچکی از جامعهی آن زمان (روحانیت کلیسا و تحصیلکردگان اشراف) با آن آشنایی داشتند. م
[۳۱] The Origin of Species
[۳۲]– the gentleman scientist، «دانشمند نجیبزاده» یا «دانشمند مستقل» اصطلاحی بود که در اروپای بعد از رنسانس به وجود آمد و به دانشمندانی گفته میشد که پژوهشهای علمی خود را به شکل مستقل و بدون وابستگی به موسسات علمی یا دانشگاهها دنبال میکردند. استقلال این پژوهشها به لحاظ مالی بود و به همین خاطر اغلب تنها دانشمندان برخاسته از طبقات نجیبزاده، اشراف و ثروتمندان قادر به انجام چنین پژوهشهایی بودند. م