مفهوم تنظیم‌دقیق
رادنی هولدر/ ترجمه: محمد امین محمدی

شاید شما از این که در نگاه من فهم‌پذیری جهان (به همان میزان متعارفی که از واژه فهم‌پذیری درک می‌کنیم) معجزه یا رازی ابدی است، شگفت‌زده شوید. مطمئنا اولویت با آن بود که جهان جایی آشفته و درهم‌وبرهم می‌بود نه چیزی که بتوان درباره‌ی‌ آن اندیشید. آدمی ممکن است (و در حقیقت باید) از بررسی شواهد موجود در جهان به این نتیجه برسد که آن‌ها قانون‌مند هستند به شرطی که ترتیب و ترتّبی آن‌ها را هم در نظر آوریم. آن‌ها می‌بایست هم‌چون حروف الفبا در کلماتِ یک زبان کنار هم چیده شده باشند. از سوی دیگر، ترتیبی که این شواهد یا حروف کنار هم چیده شده‌اند، به عنوان مثال در نظریه‌ی گرانش نیوتن، هم چون واژه‌ای است که از حروف بسیار زیاد و متنوع و با ترتیب دقیق ساخته شده است. حتی اگر اصول موضوعه‌ی این نظریه‌ها را انسان ساخته باشد، موفقیت چنین نظریه‌هایی حکایت از آن دارد که نظم و ترتیب فوق‌العاده‌ای بر جهان واقعی حکم‌فرما است، به گونه‌ای که ما راهی نداریم جز آن که وجود یک اولویت‌بندی و نظم دقیق را بپذیریم. این همان «معجزه»ای است که هر چه دانش ما پیشرفت می‌کند بیش‌تر و بیش‌تر آشکار می‌شود.

آلبرت آینشتین[۱]

 

آیا واقعا درباره‌ی این نظم، می‌توان توضیحی ارایه داد؟ چنان که خواهد آمد، برخی فیلسوفان و فیزیک‌دانان در این باره به جدل پرداخته‌اند. ما در جهانی زیست می کنیم که به روشنی با الگوی تنظیم‌دقیق توصیف می‌شود. اگر الگوهای تنظیم‌دقیق چنان نبودند که اکنون هستند، ما این‌جا زندگی نمی‌کردیم تا بتوانیم این نظم را دریابیم و رصد کنیم. ما فقط می‌توانیم آن‌چنان جهانی را ببینیم که ما را به وجود آورده است (هم چنان که اصل آنتروپی ضعیف چنین ادعا می‌کند). پس عجیب نیست که از مشاهده‌ی متغیرهایی که به دقت همساز شده‌اند تا سرانجام ما به وجود آییم، به شگفت نمی‌آییم. هر ترکیب محتملی از متغیرها – که می‌توان آن‌ها را از دامنه‌ی ریاضی بزرگی انتخاب کرد- می‌تواند جهان دیگرگونه‌ای بیافریند و هیچ یک از این جهان‌ها نمی بایست موجب شگفتی ما شود.

ریچارد فاینمن، فیزیک‌دان برنده جایزه‌ی نوبل، زمانی در یک سخنرانی عمومی گفت وقتی داشته به محل سخنرانی می‌آمده خودرویی را با پلاک شماره ARW357 از ایالت تنسی در پارکینگ دیده است. او ]با لحنی طنزآلود[ می‌گوید: «می‌تونید تصور‌ کنید؟ از بین میلیون‌ها خودرو این ایالت، چه‌قدر احتمال داشت که من امشب خودرویی دقیقا با همین شماره ببینم؟ واقعا حیرت‌آوره!»

در حقیقت احتمال پیشینی[۲] این رویداد بسیار کوچک است ولی از نگاه فاینمن وقوع چنین رویدادی هیچ ارزش و اهمیتی ندارد چون این حرف را درباره‌ی هر خودرو و پلاک دیگری هم می‌شد بیان کرد. در واقع از میان همه‌ی احتمالات تنها این یکی رخ داده است که خودرویی با پلاک ARW357 آن‌جا پارک شده باشد. از نگاه گروهی از فیزیک‌دانان مسئله به همین سادگی است: ما در جهان زندگی می کنیم، تنها به این دلیل که قوانین فیزیک به گونه‌ای هستند که ما ساخته شده‌ایم، اما اگر این قوانین به گونه دیگری می‌بودند، ما هم این‌جا نمی‌بودیم. پاره‌ای از کیهان‌شناسان و فیلسوفان برآنند که حیات، بی‌ارزش است؛ هم چون حباب کوچکی بر دریای بیکران جهانی بی‌معنا. جهان‌های دیگر هم می‌توانستند وجود داشته باشد، همان گونه که ممکن بود خودروهای دیگری هم در آن پارکینگ بوده باشند.

باب این بحث به روی چالش‌هایی جدی گشوده است. برای شروع، می‌توانیم کمی داستان فاینمن را دست‌کاری کنیم: من دوستی دارم که اول نامش ARW است و در مارس [سومین ماه میلادی] سال ۱۹۵۷ به دنیا آمده است. این دوست من خودروهای کلاسیک را جمع می‌‌کند و برای همه‌ی آن‌ها پلاک‌هایی را می‌خرد که با حروف  ARW  آغاز شده‌اند. حالا اگر من خودرویی را با پلاک ARW357 ببینم که از مقابل خانه‌ام می‌پیچد و دورمی‌شود، دیگر این پلاک و مشاهده‌ی آن برای من امری بی‌معنا و تصادفی نیست بلکه سرشار از اطلاعات ارزش‌مند خواهد بود زیرا به من این پیام را می‌دهد که آن دوست در خانه‌ی من بوده است. آن‌چه که در آغاز تنها یک شماره‌ی تصادفی می‌نمود، اینک به یک داده‌ی ارزشمند و معنادار تبدیل شده است.

به راستی بیش‌تر ما به حیات و به عبارت دقیق‌تر به زندگی‌مان احترام می‌گذاریم و آن را نه چون کفی بر دریا؛ بلکه سرشار از معنا و ارزش می‌انگاریم. به همین دلیل بر‌آنیم که جهانی که ما واقعا در آن می‌زییم، یکی از انبوه جهان‌های محتمل دیگری نیست که ممکن بود وقوع‌شان به این معناداری و ارزش نینجامد. به علاوه، ما می‌توانیم توضیحی ارایه دهیم: نگره‌ای خداباورانه، که چرا از میان انبوه بی‌شمار جهان‌هایی که می‌توانستند شکل بگیرند، عملا آن جهانی پدید آمده است که به معناداری و ارزش‌مندی انجامیده است. مطمئنا  چنین تبیینی بسیار بیش‌تر به حقیقت نزدیک است تا گزینشی صرفا تصادفی و بخت‌وار از مجموعه‌ی بی‌شمار جهان‌های ممکن.

ریچارد سویین‌برن مثالی می‌آورد که به خوبی می‌تواند با «استدلال پارکینگ» مقابله کند. دیوانه‌ای دستگاهی در اختیار دارد که می‌تواند هم‌زمان ده دسته کارت را بُر بزند و از هر دسته یک کارت بیرون بکشد. او گروگانی دارد و به گروگانش می‌گوید اگر ماشین ده کارت تک‌خال بیرون نکشد، بمبی منفجر خواهد شد و او کشته می‌شود و دیگر نخواهد توانست دست‌های بعدی را «ببیند». وقتی گروگان می‌بیند که همچنان زنده است و دارد «می‌بیند» که دستگاه ده کارت تک‌خال را بیرون کشیده است؛ به این جمع‌بندی می‌رسد که حتما دستگاه دست‌کاری شده است و این نتیجه را نمی‌گرفت که نیازی به تبیین نیست چون اگر هر چیز دیگری به جز کشیدن ده خال در کار ‌بود او وجود نمی‌داشت یا این که این وضعیت نامحمتل‌تر از هر کارت کشیدن دیگر نیست.

جان لسلی[۳] مثال مشابهی می‌آورد تا نشان دهد این اندیشه که «چون ما می‌توانیم فقط متغیرهای جهان خودمان را مشاهده کنیم، پس دیگر نیازی نیست برای آن توضیحی داشته باشیم.» مغالطه‌ای بیش نیست: جوخه اعدامی شامل ۵۰ تک‌تیرانداز حرفه‌ای برابر من صف کشیده‌اند تا به من شلیک کنند اگر همه‌ی آن‌ها تیرشان خطا برود، مطمئنا این کافی نیست که من شانه بالا بیندازم و با بی‌خیالی بگویم «اگر همگی آن‌ها خطا نکرده بودند، من الان زنده نبودم که بخواهم درباره‌ی این ماجرا بیندیشم.» زنده ماندن من توضیحی می‌خواهد: یا همه‌ی تک‌تیراندازها عمدا خطا کرده‌اند یا همگی واقعا می‌خواسته‌اند به من شلیک کنند ولی من از گروه بسیار بسیار نادرِ نجات‌یافتگان هستم. ما احتمال رویداد دوم را در نظر می‌گیریم که مشابه فرضیه‌ی جهان‌های بسیار است؛ اینک من زنده مانده‌ام تا بتوانم داستان آن اعدام را بگویم و درباره‌ی آن بیندیشم. می‌‌توانم برای این فرضیه که تمام تک‌تیراندازها خطا کرده‌اند احتمالی در نظر بگیرم ولی حقیقت آن است که در تمام دنیا، همه‌ی مردم فقط این فرض را جدی خواهند گرفت که تعمدی در کار بوده است. من فرضیه‌ی‌ «احتمال زنده ماندن تصادفی‌ام» را با فرضیه‌ی «وجود جهان‌های تصادفی بسیار زیاد» معادل می‌گیرم ولی در عین حال به این می‌اندیشم که چه تفاوتی هست بین داستان تک‌تیراندازها و فرضیه‌ی چندجهانی.

به عنوان مثالی دیگر، فرض کنید که من در حضور شما یک دسته کارت را بُر می‌زنم و بعد شروع کنم به کارت کشیدن. اول تک‌خال گشنیز بیاید، بعد دو گشنیز و سه گشنیز و ادامه یابد تا شاه گشنیز، بعد همین ترتیب برای خشت، دل و پیک. این تصادف در واقع یک حالت از ۱۰۶۸ حالت حالت ممکن است و هیچ فرقی با دیگر حالت‌ها ندارد.[۴] شما می‌توانید فرض کنید که این تنها یک شانس خوب است ولی احتمالا بیش‌تر به این فرضیه‌ی عاقلانه متمایل خواهید شد که من یک متقلب یا ورق‌باز حرفه‌ای هستم.

تفاوت بین دو گونه توضیح «دست تقلبی» و «یک دست تصادفی از بین انبوه دست‌ها» این است که اولی معنادار است، و در واقع بیانگر یک الگوی بی‌نقص است. از این رو، کاملا منطقی است که به جای پذیرش توضیح تصادفی، به دنبال توضیح معناداری بگردیم. به ویژه که واقعا یک توضیح سرراست در دسترس‌مان هست.

این مثال مانند جهان است. این فقط «یکی از جهان‌های بسیار کهن» نیست. اکثریت مطلق بی‌شمار جهان‌های ممکن -که با تغییر اندکی در وضعیت متغیرها و ثابت‌های فیزیکی قابل تحقق می‌شوند- کاملا تاریک و ملال‌آور هستند. از آن میان این جهان ما بود که به همراه معناها و ارزش‌هایش به سوی تحقق یافتن شلیک شد زیرادر آن، دست کم در بخش کوچکی از آن، موجوداتی پا به عرصه هستی نهاده‌اند که می‌توانند عاقلانه آن را درک کنند و برای زیبایی‌هایش ارزش قایل شوند و تلاش کنند که مسئولیت‌های اخلاقی را بپذیرند. گویی این جهان »نسبت به خویش آگاهی» دارد. افزون بر این، بسیاری از دانشمندان، جهان را چنان می‌بینند که دارد اهدافی عینی را به نمایش می‌گذارد. پل دیویس یکی از آن‌هاست که چنین می‌نویسد:

گرایش من بدان سو است که کیفیت‌هایی نظیر هوش، اقتصاد، زیبایی و مانند آن‌ها را برخوردار از واقعیتی متعالی و اصیل بینگارم؛ آن‌ها صرفا فرآورده‌های تجربه‌ی بشری نیستند و مایلم چنین در نظر آورم که آن‌ها در ساختار جهان طبیعی بازتاب دارند.[۵]

تبیینهای ممکن برای تنظیم‌دقیق

ویژه بودن جهان، که برای حیات‌آفرین بودن آن ضروری است، فریاد می‌کشد که نیازمند تبیین است. بدیهی‌ترین تبیین آن است که جهان همین‌گونه ساخته شده است؛ به‌ گونه‌ای که حیات را در خود پدید آورَد. مسیحیان [خداپرستان] می‌گویند خداوند برآن بوده است تا موجودات زنده‌ای بیافریند که توان تعقل و نیز اراده‌ی آزاد داشته باشند؛ کسانی که بتوانند با او رابطه و نسبتی برقرار سازند. در عین حال، باید پذیرفت که این تبیین تفاوت فراوانی دارد با آن‌چه که به عنوان مساله طراحی شناخته می‌شود و در زیست‌شناسی با عنوان جنبش «طراحی‌هوشمندانه» شناخته شده است. در این‌جا ما از این صحبت می‌کنیم که چرا قوانین فیزیک و شرایط اولیه [به تعبیر فیزیکی آن] به گونه‌ای هستند که اکنون هستند. ما به هیچ وجه به دنبال شکاف‌هایی نیستیم که در قوانین فیزیکی فعلی وجود دارند و پرچم‌داران جنبش طراحی‌هوشمندانه آن‌ها را به کار می‌گیرند؛ بلکه این پرسش فراعلمی را دنبال می کنیم که «چرا قوانین طبیعت چنین شکل خاصی را گرفته‌اند؟» این، پرسشی نیست که علم به دنبال آن برود؛ و در حقیقت من نیز نشان خواهم داد که پاسخ به این پرسش فراتر از توان علم است. فیزیک‌دانان تنها عهده‌دار کشف «چیستی» قوانین طبیعت‌اند و با دانستن آن قوانین و نیز شرایط اولیه‌ی‌ هر سیستمی، کشف می‌کنند که این سیستم چه‌گونه رفتار خواهد کرد. پرسش از این که «چرا قوانین فیزیک این‌گونه‌اند که اکنون هستند» ما را به فراتر از فیزیک، یعنی قلمرو متافیزیک می‌کشاند.

در عین حال، بسیاری از دانشمندان به هرگونه فرضیه‌ی طراحی با بی‌میلی می‌نگرند. آن‌ها می‌خواهند تبیین‌های خود را در محدوده‌ی علم نگاه دارند؛ حتی اگر پرسش از جنس چرایی [و نه چیستی] قوانین فیزیکی باشد.

خوب، این گروه از دانشمندان چه تبیین رقیبی را پیشنهاد می‌دهند؟ من بر دو راهبردی متمرکز می‌شوم که آن‌ها برای پرهیز از به‌کارگیری فرضیه‌ی طراحی الهی دنبال کرده‌اند.

۱- نخست این که تبیینی پیدا کنیم که بتواند توضیح دهد چرا ثابت‌‌های فیزیکی [از میان گستره‌ی وسیعی از مقادیر مجاز] همین مقادیر فعلی را پذیرفته‌اند. برای انجام چنین کاری، ما نیازمند دست‌یابی به یک نظریه بنیادین‌تر هستیم که معمولا «نظریه‌ی همه چیز»[۶] خوانده می‌شود. این برهان بر آن است تا نشان دهد ما به اشتباه گمان می‌کنیم ثابت‌های فیزیکی می‌توانند مقادیر مختلفی داشته باشند. در حقیقت این برهان تلاش می‌کند نشان دهد ثابت‌های فیزیکی باید همین مقادیری را داشته باشند که اکنون دارند و بنابراین، همه‌ی عمارت «اصل انسانی»[۷] بر پی و بنیانی اشتباه ساخته شده است. جالب آن که اینشتین سراسر بخش پایانی عمر خود را در این تلاش بی‌برگ و بار گذارند که چنین نظریه‌ای را بنا نهد. او می‌گوید: «آن‌چه واقعا برای من جذاب است آن است که بدانم آیا خدا می‌توانست جهان را به گونه‌ای دیگر بیافریند.» هر چند همین پرسش هم نشان می‌دهد که از نگاه او هیچ تناقضی بین خدا و چنین نظریه‌ای  وجود ندارد. همان‌گونه که سر آرتور ادینگتون[۸] بخش پایانی عمر خود را در تلاشی بی‌ثمر بر آن نهاد که به «نظریه‌ی بنیادین» دست یازد، و البته او نیز به عنوان یک کواکر [فرقه‌ای مسیحی] به خدا اعتقاد داشت.

اندیشه‌ای که به همین «نظریه‌ی بنیادین» پیوستگی دارد –هر چند گفته می‌شود با آن متفاوت است– این رهیافت است که نشان دهد شرایط اولیه، شرایط ویژه‌ای نیستند؛ یعنی این استدلال که نشان دهد مقادیر و شرایط اولیه، هر چه که بوده‌اند، سرانجام به همین جهان منتهی می‌شده‌اند. ارنان مک‌مولن[۹] چنین موقعیتی را با عنوان «اصل بی‌تفاوتی» در کیهان‌شناسی توصیف می‌کند. این یک اصل فلسفی ممتاز دیگر است که همچون اصل کیهان‌شناسی کامل[۱۰] از علم برنمی‌خیزد و اصلی علمی نیست، بلکه دیدگاهی فراعلمی است و از دیدگاه کسانی حمایت می‌کند که از فرض وجود یک طراح شرایط اولیه پرهیز می‌کنند.

۲- راهبرد دوم به کلی در نقطه‌ی مقابل قرار دارد. همان‌طور که اشاره شد، این راهبرد مدعی وجود «چندجهانی» است. چندجهانی یعنی وجود تعداد بسیار زیادی از جهان‌های واقعا موجود، که این جهان‌ها پذیرای مقادیر زیاد و متنوعی از ثابت‌ها و شرایط اولیه هستند. پنداشت پایه این است که اگر تعداد بسیار زیادی جهان وجود داشته باشد، می‌توانی بگویی: «هی، مشکل حل شد! » وقتی جهان‌های زیادی با مقادیر متنوعی از ثابت‌ها و شرایط اولیه داریم، جهان ما با مقادیر ثابت‌های فیزیکی و شرایط اولیه‌اش هم وجود خواهد داشت و در نتیجه عجیب نیست که ما خودمان را در چنین جهانی بیابیم چون، خیلی ساده، ما نمی‌توانستیم در جهان‌های دیگری که این مقادیر در آن‌ها نسبت به جهان خودمان اندکی متفاوت می‌بود، وجود داشته باشیم.

بگذارید به خواننده یادآوری کنم که هیچ یک از این راهبردها درباره‌ی این که بالاخره چرا چیزی وجود دارد و چرا جهانی هست؛ تبیین و توضیحی به دست نمی‌دهند و هرکدام تنها تلاش می‌کنند تا توضیح دهند چرا جهان شبیه این چیزی است که هست؛ با این پیش‌فرض که بالاخره جهانی وجود دارد.

راهبرد خداناباورانه‌ی اول:

راهبرد نخست می‌تواند به دو نسخه‌ی متمایز تقسیم شود. در نسخه اول، ثابت‌های فیزیکی از یک نظریه‌ی بنیادین‌تر استخراج می‌شوند و به دست می‌آیند؛ اما با این ویژگی که نظریه‌های بنیادین دیگری هم می‌توانند وجود داشته باشند و در جهان‌های دیگری به کار گرفته شوند. در این صورت، مسئله‌ی پایه به جای خود باقی خواهد ماند؛ پرسش «چرا ثابت‌های فیزیکی، مقادیر فعلی را پذیرفته‌اند» به سادگی به این پرسش تغییر چهره می‌دهد که: «چرا چنین نظریه‌ی بنیادین مشخصی (TOE) وجود دارد که دقیقا ثابت‌های فیزیکی فعلی را پدید می آورَد تا از دل آن‌ها حیات زاییده شود؟‌ چرا دقیقا همین نظریه‌ی بنیادین وجود دارد که توانسته است جهان ما را سر و سامان دهد؟»

نسخه‌ی دوم بسیار تُند و تیزتر است و ادعای فراعلمی [متافیزیکی] جسورانه‌تری دارد. این نسخه مدعی است تنها یک منظومه‌ی منسجم و خودبسنده از قوانین و ثابت‌های فیزیکی وجود دارد و ثابت‌های فیزیکی مقادیری جز آن‌چه اکنون دارند، نمی‌توانند داشته باشند. بنابراین، جهان چیزی دیگری نمی‌تواند باشد، پس با این قید که این جهان اکنون وجود دارد، باید به «نظریه‌ی بنیادین» منسجم و خودبسنده‌ای برسیم که نشان دهد تنها همین قوانین فیزیکی، همین ثابت‌های فیزیکی و بالاخره همین یک جهان ضرورتا باید وجود داشته باشد.

اگر این نسخه را بپذیریم، هنوز معماهای زیادی وجود دارد زیرا حالا می‌توانیم بپرسیم که «چرا تنها نظریه‌ی خودبسنده‌ی فیزیکی به ظهور حیات منجر می‌شود؟» این جهان می‌توانست تنها پر از کلوخه‌های پرت و دورافتاده باشد، یا ذراتی پراکنده در فضای خالی بی‌کرانه. چرا باید در آن زمینی به وجود آید که سرشار از موجودات پیچیده‌ای است که می‌بینیم؟ از میان بی‌نهایت مدل فیزیکی قابل تصور برای هستی، به شکل ناامیدانه‌ای شگفت‌انگیز است که چرا تنها آن مجموعه قوانین محتملی که جهان را پدید آورده است، به ظهور نسل بشر انجامیده است؟

پیتر ‌اینواگن، فیلسوف معاصر، تمثیل سودمندی را بیان می‌کند.[۱۱] یک جدول ۱۰۰۰ در ۱۰۰۰ را تصور کنید. نخستین رقم از عدد π را در اولین خانه بنویسید، دومین رقم را در دومین خانه و . . . به همین ترتیب ادامه دهید تا یک میلیون خانه پُر شود. سپس از ۰ تا ۹ به هر رقم یک رنگ نسبت دهید، مثلا خانه‌های ۰ را سیاه کنید و خانه‌های ۱ را سبز و غیره. اکنون تجسم کنید که حاصل کار یک نقاشی زیبا از آب درآید؛ کاری مثل نقاشی مونالیزا! این اتفاق کاملا شما را مبهوت می‌سازد. ارقام دقیقا همان هستند که باید باشند، چون شما آن‌ها را از عدد π گرفته‌اید و چیزی را دست‌کاری نکرده‌اید. با این وجود، اگر نتیجه، نقاشی مونالیزا درآید و نه یک توده‌ی‌ رنگی بی‌شکل درهم و برهم، شما کاملا شگفت‌زده خواهید شد.

فیزیک‌دان خداناباور، آرتور استنگر نسخه‌ای از راهبرد خداناباورانه‌ی اول را پیشنهاد می‌دهد که مبتنی بر دو بخش محوری است.[۱۲] نخست، او قوانین فیزیک را ضروری می‌انگارد، یعنی معتقد است که این‌ها تنها قوانین خودبسنده‌ای هستند که ممکن است رخ دهند. دوم این که او بر آن است که ثابت‌های فیزیکی به هیچ وجه تنظیم‌دقیق نشده یا دست کم به این دقتی که تاکنون گمان می‌رود، تنظیم نشده‌اند. علم، خودش می‌تواند تنظیم‌دقیق را توضیح دهد و تبیین کند. البته نقدهای بالا بر برهان استنگر همچنان وارد هستند. به علاوه، انگاره‌ی‌ استنگر به شدت و با جزییات کامل مورد نقد لوک بارنزِ اخترشناس[۱۳] و رابین کالینزِ فیلسوف[۱۴] قرار گرفته است. کالینز تفسیر کاملی از تنظیم‌دقیق ارایه می‌دهد. او دقیقا در نقطه‌ی مقابل استنگر ایستاده و معتقد است جهان به شکلی بسیار دقیق چنان تنظیم شده است که فاعلان آگاه دارای جسم[۱۵] بیافریند. هر دو نفر، بارنز و کالینز، موقعیت استنگر را به شدت لرزان کرده‌اند. و این البته چیز عجیبی نیست چون  به هر حال اصل وجود یک تنظیم دقیق نزد کیهان‌شناسان امری کاملا پذیرفته شده است، هر چند برای تبیین چرایی آن راه‌های بسیار متفاوتی پیموده‌اند.

برای تایید این ادعا که قوانین فیزیک ضروری هستند، استنگر نشان می‌دهد که هر قانون عینی‌ای که برای جهان به کار می رود باید بتواند تقارن‌های حتمی را تبیین کند و «ناوابسته به چارچوب ناظر» باشد؛ به نحوی که این تبیین به چارچوب و نظرگاه ناظر وابسته نباشد. ولی چنان که بارنز اشاره می کند، تقارن موضوعی است که باید آن را کشف کرد، نه اصل موضوعی که آن را به عنوان پیش‌فرض گرفت. در حقیقت، هر نظریه‌ی فیزیکی را می‌توان چنان نوشت که مستقل از نظرگاه ناظر باشد ولی این شیوه نگارش نظریه، هیچ افزوده‌ی فیزیکی را به ارمغان نمی‌آورد.

در هر حال، برای تبیین پیچیدگی‌های جهان، تقارن باید شکسته شود. به عنوان نمونه، الگوهای کیهان‌شناسی خالص FLRW (فریدمن-لومیتر-روبرتسون-واکر)[۱۶]، هر چند که کاملا متقارن هستند، ولی تنها تقریب‌هایی از جهان واقعی هستند. اگر این الگوها تبیین دقیقی از جهان ارایه می دادند، آن گاه در همه جا و همواره یکنواختی کامل و دقیقی بر جهان حکم‌فرما می شد و امکان ظهور و شکل‌گیری هیچ سازه و ساختار پیچیده‌ای وجود نمی‌داشت. در این صورت چه‌گونه می‌توان تحقق حیات را تبیین کرد؟ شکسته شدن تصادفی [کاتوره ای، بختی] تقارن؛ که استنگر گمان می‌کند راه حل مسئله‌ی یکنواختی کامل است، تبیینی باورنکردنی و نچسب برای ظهور حیات در هستی است. از همین رو است که بسیاری از فیزیک‌دانان، بر خلاف استنگر، به فرضیه‌ی چندجهانی می‌اندیشند تا بتوانند با فرض تحقق همه‌ی انواع شکست تقارن، از فرضیه‌ی طراحی الهی جهان بپرهیزند.

استنگر مثال می‌آورد که جاذبه یکی از خواص ضروری جهان است. او با کالینز موافق است که جهان بدون جاذبه نمی‌توانست حیات را بیافریند (زیرا بدون آن ماده متراکم نمی‌شد و ستاره‌ها شکل نمی‌گرفتند)، ولی استدلال می‌آورد که چنین جهانی اصولا نمی‌توانست وجود داشته باشد. در مقابل، کالینز می‌گوید به سادگی می‌توان تصور کرد که ممکن بود مقدار ثابت جاذبه (G) صفر باشد و بدین‌سان جهانی به وجود می‌آمد که جاذبه در آن نقشی نداشت. به نظر می‌‌رسد استنگر از تصور اشکال گوناگون جهان‌های قابل تحقق طفره می‌رود.

استنگر همچنین تنظیم بسیار دقیق قانون جاذبه و ثابت جاذبه را انکار می‌کند. او می‌گوید قدرت نیروی گرانش  محصول جرم‌های ذرات اولیه است و لازم نیست فرض کنیم که به طور دقیقی تنظیم شده است. اما هم چنان که کالینز اشاره می‌کند، عوض‌کردن عبارت تنظیم‌دقیق با عبارت قدرت نیروی جاذبه، اصل ماجرا را عوض نمی‌کند! کالینز اشاره می‌کند که نیروی جاذبه نه تنها برای خلق موجودات هوشمند تنظیم شده است، بلکه با چنان دقت فوق العاده‌ای تنظیم شده که این موجودات بتوانند تمدن‌ها را به پا دارند، ساختمان‌سازی کنند، فلزات را شکل‌دهی کنند و غیره. اگر نیروی جاذبه تنها ۱۰۰ برابر بزرگ‌تر می‌بود (که نسبت به ضریب ۳۰۰۰ که او قبلا در نظر گرفته بود بسیار کوچک‌تر است) همه‌ی این کارها ناممکن می‌نمود.

کالینز هم چنین به ثابت کیهان‌شناسی L  ارجاع می‌دهد که تنظیم بسیار دقیقی دارد. کالینز نشان می‌دهد که استخراج مقدار بسیار کوچک L از قوانین پایه‌ی فیزیک – آن طور که استنگر ادعا می‌کند –  امری بسیار بسیار دشوار است. مشکلات پرشماری در مسیر ادعای استنگر هست. تنها یکی از آن‌ها این مسئله است که به نظر می‌رسد ثابت کیهان‌شناسی L در دوره‌ی پس از مه‌بانگ و پیش از تورم (فرضیه‌ای که اغلب فیزیک‌دانان آن را پذیرفته‌اند هر چند به عقیده‌ی کالینز بیش‌تر یک گمانه‌زنی است تا فرضیه‌ای اثبات‌شده) باید عدد بزرگی ‌بوده باشد. حتی اگر بپذیریم که مقدار عددی ثابت کیهان‌شناسی را می‌توان بر اساس نظریه و قوانین پایه‌ای اثبات نمود، همچنان این پرسش به جای خود باقی می‌ماند که چرا باید چنین قانون پایه‌ای وجود داشته باشد که برای ثابت کیهان‌شناسی چنین مقدار بسیار دقیقی را به ارمغان آورد؛ پرسشی که در گفتمان استنگر هم چنان بی‌پاسخ باقی مانده است.

در مقابله با پنروز، استنگر دلیل می‌آورد که جهان باید با حداکثر آنتروپی (یا حداکثر آشفتگی و بی‌نظمی) ممکن برای شیئی در ابعاد خودش آغاز شده باشد؛ و از آن‌جا که جهان به شکل یک سیاهچاله آغاز شده است، پس قدرمطلق آنتروپی آن در آغاز باید بسیار کم‌تر از میزان آنتروپی کنونی جهان باشد. کالینز به روشنی نشان می‌دهد که این مطلب کاملا اشتباه است. برخلاف پیش‌بینی قانون دوم ترمودینامیک، اگر جهان از یک سیاهچاله آغاز شده باشد در این صورت باید آنتروپی بسیار بسیار بزرگ‌تری از مقدار کنونی خود می‌داشته است. این مسئله به سادگی از محاسبه متداول میزان آنتروپی به دست می‌آید. از سوی دیگر، پنروز نشان می‌دهد که در شرایط نهایی یک جهان رُمبیده، میزان آنتروپی در حداکثر ممکن است. این، بخش مهمی از استدلال پنروز است که نشان می‌دهد هر دو حالت آغازین و پایانی جهان کاملا نامتقارن هستند، با این تفاوت که حالت پایانی جهان کاملا تصادفی، آشفته و درهم‌و‌برهم است؛ در صورتی که شرایط آغازین باید دارای حالتی بسیار ویژه و خاص باشد. اگر حالت آغازین جهان شبیه حالت پایانی آن می‌بود، جهان می‌بایست جایی بسیار آشفته و در هم ریخته می‌بود به شکلی که امکان پیدایش هیچ ساختار پیچیده‌ای را نمی‌داشت.

استنگر همین طور تنظیم‌دقیق «تشدید هویل»[۱۷] را، که پیش‌تر بدان اشاره شده بود، مورد تردید قرار می‌دهد. در حالی که همان‌طور که بارنز توجه داده است، این تنظیم‌دقیق چنان بوده که ستارگان هم اکسیژن و هم کربن را تولید کنند و نه تنها اکسیژن یا کربن را. اوبرهامر نشان می دهد که «تنها با تغییری به اندازه ۴/. درصد در شدت نیروی هسته‌ای قوی، زندگی کنونی که بر پایه‌ی کربن است شکل نمی‌گرفت و ستارگان یا می‌توانستند کربن تولید کنند یا اکسیژن، ولی هر دو آن‌ها را با هم نمی‌توانستند تولید کنند.»[۱۸]

نقد دیگر استنگر آن است که می گوید استنتاج‌های الهیاتی بر این فرض مبتنی هستند که در هر بار، فقط تغییر در اندازه یکی از ثابت‌های فیزیکی را مورد توجه قرار می‌دهند و بقیه را بدون تغییر نگاه می‌دارند. او می‌گوید که تغییر در یک ثابت فیزیکی ممکن است با تغییر در سایر ثابت‌ها جبران شود.[۱۹] اگر ما فقط یک ثابت فیزیکی را تغییر دهیم در این صورت سایر ثابت‌ها ممکن است در  دامنه‌ی وسیع مجاز و ممکن خود، هر یک روی مقدار مشخص دیگری قرار می‌گرفتند به گونه‌ای که جهان همچنان می‌توانست به پیدایش حیات و  زندگی منجر شود. یک مثال خیلی خوب شدت میدان جاذبه است. برای این که جهان امکان ظهور حیات را داشته‌باشد، شدت نیروی جاذبه می‌توانست تا ۳۰۰۰ برابر بزرگ‌تر از مقدار کنونی خود باشد. دامنه‌ی شدت میدان جاذبه در جهان کنونی ما چیزی بین ۰ تا ۱۰۴۰ است. بنابراین، احتمال این که جهان در محدوده‌ی مجاز حیات‌آفرینی قرار گیرد، از حاصل تقسیم ۳۰۰۰ بر ۱۰۴۰ به دست می‌آید که برابر است با  ۳ در۱۰ به توان منهای ۷؛ یعنی چیزی حدود ۳/. در یک میلیون.

اگر ما هر دو عدد را هم‌زمان با هم تغییر می دادیم؛ همان طور که استنگر پیشنهاد می‌دهد، آن‌گاه می‌توانستیم امکان پذیری حیات را همچنان حفظ کنیم. مثلا اگر هر دو عدد بالا هم‌زمان دو برابر یا سه برابر می‌شدند باز هم جهان می‌توانست حیات را پدیدار سازد. به این ترتیب حساسیت حیات‌آفرینی جهان به هر یک از این اعداد به تنهایی، از بین می‌رفت. با این حال، همان‌طور که بارنز نشان داده است، اثر این مدل بازی-گونه دقیقا در نقطه‌ی مقابل چیزی است که استنگر می‌خواهد. زیرا مفهوم این بازی آن است که نه تنها دامنه‌ی بسیار گسترده‌ای برای تک‌تک ثابت‌ها وجود دارد بلکه دامنه‌ی بسیار وسیعی هم برای نسبت بین آن‌ها وجود خواهد داشت. معنای این سخن آن است که در این صورت احتمال این که جهان حیات‌آفرین باشد باز هم کوچک‌تر و کوچک‌تر خواهد بود زیرا علاوه بر مقادیر تک‌تک ثابت‌ها، اینک حیات به نسبت‌ها و رابطه‌های بین مقادیر این ثابت‌ها نیز وابسته است.

در جهان واقعی، شرایط برای برهان استنگر بسیار وخیم‌تر از مدل ساده‌لوحانه‌ای است که او پیشنهاد داده است. بارنز نشان می‌دهد که در جهان واقعی اجبارها و قیود فراوانی وجود دارد که همه‌ی آن‌ها باید روی اعداد بسیار دقیقی تنظیم بشوند تا ظهور حیات امکان‌پذیر شود. او به مقاله‌ی‌ بار و خان[۲۰] استناد می‌کند که نشان می‌دهند ظهور حیات تا چه اندازه متاثر از جرم کوارک‌های بالا و پایین است (کوارک ها ذراتی بنیادین هستند؛ پروتون از دو کوارک بالا و یک کوارک پایین تشکیل شده است).[۲۱] برای این که جهان بتواند حیات‌آفرین باشد این دو عدد باید دقیقا در محدوده‌ی مشخصی قرار گیرند؛ و این محدوده باید نُه شرط اجباری مستقل از هم را ارضا نماید. تنها در این صورت و با داشتن این مقادیر معین است که اتم‌ها پایدار می‌مانند و ترکیب‌های درستی از نوترون‌ها و پروتون‌ها می‌تواند شکل بگیرد و بالاخره واکنش‌های هسته‌ای به ظهور عنصرهای سنگینی بینجامد که سنگ بنای حیات را شکل می‌دهند.

ماکس تِگمارک و همکارانش مثال‌های دیگری به دست می‌دهند. مثلا نسبت بین مرتبه (قدر ریاضی) اغتشاشات چگالی با ثابت کیهان‌شناختی و نیز نسبت بین تعداد ذرات بنیادین به فوتون‌ها.[۲۲] در مقاله‌ای قدیمی‌تر، تگمارک توجه داد که تمام شیمی به دو متغیر مستقل از هم وابسته است: شدت نیروی الکترومغناطیسی و نسبت جرم الکترون به پروتون؛ و این که «از قرار معلوم بسیاری از فرایندهای حیاتی حول محور “انطباق‌ها و سازگاری‌ها”  می‌گردند.»[۲۳] تگمارک بیان می کند که «. . . بر این اساس این اندیشه به ذهن خطور می‌کند که ما با یک دستگاه معادلات چند متغیره‌ی حل‌ناشدنی مواجه هستیم، مسئله‌ای که برای حل آن نیازمند داشتن معادله‌های بیش‌تری هستیم که هنوز ناشناخته‌اند.» اگر چنین باشد، که به نظر می رسد واقعا هم همین است، آن‌گاه باید بگوییم ما بسیار خوشبختیم که ترکیب این همه معادلات به گونه‌ای بوده که حیات به‌وجود آید.

چرا و چه‌‌گونه این همه محدودیت‌ها و شرایط به گونه‌ای تنظیم شده‌اند که حیات از دل آن‌ها پدیدار شود؟ این، یک پرسش بسیار جدی، و در حقیقت ویرانگر است که خداناباورانی نظیر استنگر با آن مواجه‌اند و باید پاسخی برای آن فراهم کنند.

راهبرد خداناباورانه‌ی دوم:

دیگر راهبرد الحادی، یعنی فرضیه‌ی چندجهانی، می‌گوید که جهان می‌تواند گونه‌های متنوعی داشته باشد و واقعا هم، جهان‌های گوناگونی وجود دارد و وقتی جهان‌های گوناگونی وجود داشته باشد، بعید نیست که یکی از آن‌ها بتواند زندگی و حیات را پدید آورد. اما همین جا یک معمای جدید رخ می‌نماید: «چرا این چندجهانی ویژه وجود دارد و نه چندجهانی دیگر؟» معمولا چنین فرض می‌شود که چندجهانی عبارت است از وجود جهان‌های گوناگونی که قوانین فیزیک در همه‌ی آن‌ها یکسان است ولی ثابت‌های فیزیکی مقادیر گوناگونی دارند. ولی اگر ما آماده‌ایم که از یک دسته خاص از مقادیر ثابت‌های فیزیکی دست بکشیم، چرا باید فکر کنیم که قوانین فیزیک را باید ثابت و بدون تغییر بینگاریم؟ البته بر اساس گفتمان هاوکینگ، می‌شود معادلات و قوانین فیزیکی را به گونه‌ای تغییر داد که جهان‌های متنوعی را شکل دهند. برای هر دسته از این قوانین، می‌توان محاسبه کرد که چه تعداد جهان‌های مختلف قابل شکل‌گیری هستند؛ و بر حسب جای‌گشت ثابت‌های فیزیکی می‌توان به دست آورد که کدام یک از این چندجهانی‌ها می‌توانند حیات‌آفرین باشند. به این ترتیب می‌توان دریافت که در کدام‌یک از جهان‌های موجود در کدام چندجهانی حیات می‌تواند وجود داشته باشد[۲۴] اما در این‌جا هم باز این پرسش ظریف وجود دارد که: «چه چیزی اراده می‌کند کدام انتخاب واقعا محقق شود؟»

کیهان‌شناس سرشناس، ماکس تگمارک، بر آن است که همه جهان‌هایی که ساختار ریاضی قابل تحققی دارند، واقعا هم وجود دارند. این راهکار تضمین می‌دهد که جهان ما هم باید به وجود ‌آمده باشد، ولی این سخن چیزی است فراتر از آن‌چه فیزیک می‌تواند به ما بگوید. اغلب ریاضی‌دانان و فیزیک‌دانان معتقدند که این مدعا نامفهوم و متناقض است. به محض این که می نویسیم «همه‌ی ساختارهای ریاضی ممکن»، انبوه مسئله‌ها و تناقض‌نماها رخ می‌نمایند. بی‌شک بین آن‌چه که «واقعا وجود دارد» و آنچه که «می‌تواند وجود داشته باشد» تفاوت‌های آشکاری هست. به عنوان مثال، من نمی‌توانم در همان لحظه که در اتاقم نشسته‌ام و دارم این مقاله را می‌نویسم، در کوه‌های آند[۲۵] پرو هم به گشت‌و‌گذار بپردازم [در صورتی که هر دو، دو رویداد ممکن و تحقق‌پذیر هستند]. به همین ترتیب، این امکان وجود دارد که نسخه‌ای از من در جهانی دیگر به کار دیگری مشغول باشد، ولی من به طور هم زمان نمی‌توانم در هر دو جهان وجود داشته باشم.

ما پیش از این هم دیدیم که فرضیه چندجهانی پرسش اصلی را همچنان بی‌پاسخ می‌گذارد. آن پرسش از «چرا این جهان قوانین و ثابت‌های فیزیکی مناسبی برای ظهور حیات دارند؟» به سادگی به چنین صورتی تغییر شکل می‌دهد: «چرا جهان‌هایی در این چند جهانی خاص وجود دارد که قوانین و ثابت‌های فیزیکی مناسبی برای ظهور حیات دارند؟» با این حال فکر می‌کنم چندجهانی در مسیری است که شاید بتواند تنظیم‌دقیق را توضیح دهد. اگر چنین بیندیشیم که قوانین فیزیک در همه‌ی جهان‌ها مشابه هم هستند و تنها ثابت‌های فیزیکی می‌توانند مقادیر متنوعی اختیار کنند، آن‌گاه شاید بتوانیم بپذیریم که ظهور جهانی همچون جهان ما که ثابت‌های فیزیکی آن مناسب پیدایش حیات است، می‌تواند پدید آید.

برخی فیلسوفان برآنند که حتی چنین برداشتی هم نمی‌تواند توجیه‌گر جهانی باشد که ما در آن زندگی می‌کنیم. آن‌ها چنین استدلال می‌کنند: بر یک جهان مشخص از میان همه‌ی جهان‌ها بر چسب «جهان ما» را بزنید. ظهور حیات در این یکی، مانند سایر جهان‌ها، از احتمال بسیار کمی برخوردار است. در یک رشته‌ی بسیار طولانی از پرتاب سکه، بالاخره ممکن است با احتمالی بسیار کم ده بار پشت هم شیر بیاید. با این حال اگر من وارد اتاقی شوم و بلافاصله دوست من ده بار پشت سر هم سکه بیندازد و هر ده بار هم شیر بیاید، من بی‌درنگ نتیجه نمی‌گیرم که دوستم زمانی بسیار طولانی این‌جا نشسته بوده و برای مدت درازی داشته سکه می‌انداخته و بر حسب تصادف من درست زمانی وارد اتاق شده‌ام که یک رویداد نادر، ده بار شیر آمدن متوالی، رخ داده است. به طور مشابه، وجود تعداد زیادی جهان‌های دیگر، هرگز بدان معنا نیست که رخ دادن اتفاق نادر جهان حیات‌آفرین امری عادی و پیش‌پا‌افتاده است.

این همان نقطه‌ی تفاوت بین چندجهانی و آن داستان جوخه‌ی آتش است. وجود تعداد زیادی جوخه‌ی آتش، توجیه‌گر آن نیست که چرا همین یک جوخه‌ی آتش مشخص به سمت هدف شلیک نکرده است؛ همان‌طور که تعداد خیلی زیاد پرتاب‌های سکه هم توجیه نمی‌‌کند که چرا اکنون یک رشته با ده پرتاب شیر رخ داده است. با این حال، من تنها وقتی می‌توانسته‌‌ام به دنیا بیایم که همه‌ی ثابت‌های فیزیکی مقادیر درستی داشته باشند. شاید قیاس پایین بهتر از قیاس قبلی باشد: وجود من- و البته به‌طورکلی وجود حیات – مانند آن است که یک تیرانداز حرفه‌ای، هدفی بسیار بسیار کوچک را از فاصله‌ای بسیار بسیار دور بزند؛ رویدادی که بسیار نامحتمل می‌نماید. با این حال، اگر تیراندازان حرفه‌ای بسیار زیادی یک هدف بسیار کوچک و بسیار دور را نشانه روند، احتمال این که حداقل یکی از آن‌ها به هدف بزند بیش‌تر می‌شود. به طور مشابه، در یک چندجهانی فرضی که در آن ثابت‌های فیزیکی بتوانند همه‌ی مقادیر احتمالی را دربرگیرند، شانس تحقق یک جهان حیات‌آفرین افزایش می‌یابد. این اشتباه است که یک جهان تصادفی را برگزینیم و به آن برچسب «جهان ما» بزنیم، و بعد بگوییم که ثابت‌های فیزیکی آن به طور تصادفی برای حیات‌آفرینی تنظیم شده اند؛ درست‌تر آن است که بگوییم جهان‌های زیادی با ثابت‌های فیزیکی گوناگون می‌توانند وجود داشته باشند و تنها تعداد بسیار کمی از آن‌ها می‌توانسته‌اند «درست مناسب» جهان ما باشند.

با این فرض که چندجهانی به شکل بالا می‌تواند راهی برای توجیه حیات در جهان ما باشد، اینک باید این مسئله را قدری عمیق‌تر بکاویم و این فرضیه را با جهانی که خداوندی آن را طراحی نموده است، مقایسه کنیم. آن‌گاه خواهیم دید که پرسش اساسی به جای خود باقی می ماند و تنها به این صورت تغییر شکل می دهد که: «از بین انواع چندجهانی‌ها، چرا این چندجهانی باید به وجود آید؟».

 

منبع:

Big Bang, Big God: A Universe Designed for Life?, Rodney D. Holder, 2013,Lion Hudson, Chapter 6

 

  1. Albert Einstein, letter to Maurice Solovine, 30 March 1952, quoted in Stanley Jaki, “Theological Aspects of Creative Science”, in Creation, Christand Culture: Studies in Honour of T. F. Torrance, ed. Richard W. A. McKinney (Edinburgh: T. and T. Clark, 1976), 164.
  2. a priori probability
  3. John Leslie
  4. به نظر می‌رسد عدد ۱۰۶۸خطا است و احتمال واقعی باید یک روی !۵۲ باشد-مترجم
  5. . Paul Davies, The Mind of God (London: Simon and Schuster, 1992), 214.
  6. TOE: Theory Of Everything
  7. Anthropic principle
  8. Sir Arthur Eddington
  9. Ernan McMullin
  10. the perfect cosmological principle
  11. Peter van Inwagen, Metaphysics (Boulder, CO: Westview Press, 1993), 137–۳۸.
  12. Victor Stenger, The Fallacy of Fine-Tuning: Why the Universe Is Not Designed for Us (New York: Prometheus Books, 2011)
  13. Luke Barnes, “The Fine-Tuning of the Universe for Intelligent Life”, <http://arxiv.org/pdf/1112.4647v2.pdf>, accessed 25 September 2012
  14. Robin Collins, “Stenger’s Fallacies”,www.home.messiah.edu/~rcollins/Fine-tuning/Stenger-fallacy.pdf, accessed12 August 2013
  15. ECA: Embodied Conscious Agent
  16. Friedmann–Lemaître– Robertson–Walker
  17. Hoyle resonance
  18. H. Oberhummer, R. Pichler, and A. Csótó, “Fine-Tuning Carbon-Based Life in the Universe by the Triple-Alpha Process in Red Giants”, <http://arxiv.org/ pdf/astro-ph/9908247.pdf> (23 August 1999), accessed 2 October 2012. The result has been confirmed by Ekström et al., who go further and translate this finding into a constraint on the electromagnetic force (electromagnetic fine-structure constant) of about 1 part in 105: see S. Ekström, A. Coc, P. Descouvement, G. Meynet, K. A. Olive, J.-P. Uzan, and E. Vangioni, “Effects of the Variation of Fundamental Constants on Population III Stellar Evolution”, Astronomy and Astrophysics ۵۱۴ (۲۰۱۰): A62.
  19. Stenger, Fallacy of Fine-Tuning, ۷۰.
  20. Barr and Khan
  21. M. Barr and A. Khan, “Anthropic Tuning of the Weak Scale and of mu/md in Two-Higgs-Doublet Models”, Physical Review D, ۷۶ (۲۰۰۷): ۰۴۵۰۰۲.
  22. M. Tegmark, A. Aguirre, M. J. Rees, and R. Wilczek, “Dimensionless Constants, Cosmology, and Other Dark Matters”, Physical Review D, ۷۳ (۲۰۰۶): ۰۲۳۵۰۵
  23. Max Tegmark, “Is ‘The Theory of Everything’ Merely the Ultimate Ensemble Theory?” Annals of Physics ۲۷۰ (۱۹۹۸): ۱–۵۱ (۲۴–۴۰).
  24. یعنی، در کدام مجموعه از قوانین فیزیکی، با کدام دسته از ثابت‌ها حیات مجاز است-مترجم.
  25. Peruvian Andes

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا