گذرهای علوم تجربی به دنیای پس از مرگگیدیون لیچفیلد/ ترجمه: فروغ کیانزاده
مجلهی آتلانتیک دیلی[۱]
آوریل ۲۰۱۵
مدتی است موضوع تجربههای نزدیک به مرگ (NDE)[۲] بهشدت مورد توجه قرار گرفته است. سال ۲۰۱۴فیلمی به نام بهشت حقیقت دارد[۳] در ایالات متحدهی آمریکا ساخته شد که در آن پسری به پدر و مادرش میگوید زمانی که داشتهاند او را جراحی میکردند، بهشت را دیده است. این فیلم ۹۱ ملیون دلار فروش داشت. کتابی که داستان فیلم را از آن اقتباس کرده بودند در سال ۲۰۱۰ منتشر و ۱۰ میلیون نسخه از آن فروخته شد و مدت ۲۰۶ هفته در فهرست پرفروشترینهای نیویورک تایمز بود. دو پزشک نیز بهتازگی دو کتاب منتشر کردهاند؛ یکی گواهی بر وجود بهشت[۴]، که ایبن الکساندر[۵] دربارهی تجربهی نزدیک به مرگ خودش، هنگامی که یک هفته در کمای ناشی از مننژیت بود، نوشته است و دیگری، تا بهشت رفتن و بازگشتن[۶] که مری سی. نیل[۷] در آن تجربهی نزدیک به مرگ خود را هنگام غرقشدن در رودخانه در حادثهی قایقرانی بازگو کرده است. این کتابها نیز بهترتیب ۹۴ و ۳۶ هفته در همان فهرست قرار داشتند (سوژهی کتاب مورد اقتباس فیلم، پسری که از بهشت بازگشت[۸]، چاپ ۲۰۱۰، اخیرا گفته است که همه ماجرا را خودش به هم بافته است.)
داستانهای آنان همانند گزارشهایی است که در چند دههی گذشته، اگر نگوییم صدها، اما بهطور قطع در دهها کتاب و هزاران مصاحبه با کسانی که تجربههای نزدیک به مرگ داشتهاند-یا به گفتهی خودشان «تجربهکنندگان»- روایت شدهاند. با آنکه جزییات و شکل توصیفها بسته به فرهنگها متفاوتاند، بستر تجربهها شباهت زیادی به هم دارند. البته تجربههای نزدیک به مرگ غربیها بیش از بقیه مورد مطالعه و بررسی قرار گرفته است. آنچه در بسیاری از آنها بیان شده است، احساس معلقبودن و دیدن فضای اطراف پیکر بیهوش خود، بهسربردن در عالمی زیبا و غیرزمینی، دیدار موجودات ملکوتی (برخی آنها را فرشته میخواندند)، حضور وجودی مهربان (برخی به عنوان خداوند از آن یاد میکردند)، برخورد با اقوام یا دوستانی که مدتها پیش فوت کرده بودند، به یادآوردن صحنههایی از زندگی خود، احساس نوعی پیوند با کل هستی و احساس آکندهشدن از عشقی والا و در نهایت، بر خلاف میلشان، فراخواندهشدن برای بازگشت به جسم خود از آن عالم ویژه است. بسیاری از تجربهکنندگان میگویند آن تجربه برایشان به هیچ وجه مانند خواب یا توهم نبوده است، بلکه چیزی بوده که به گفتهی اغلب آنان «واقعیتر از زندگی واقعی» احساسش کردهاند. آنها پس از آن تجربه عمیقا متحول میشوند و مشغولشدن به زندگی روزمرهی سابق برای برخی از آنها دشوار میشود. برخی، شغل دیگری برمیگزینند یا برخی همسر خود را ترک میکنند.
روز به روز به شمار مطالب علمیای که میکوشند بگویند دلیل تجربههای نزدیک به مرگ، تغییرات فیزیکی مغز در حالت استرس یا مرگ است، اضافه شده است. برخی از عواملی که آنها برای این امر مطرح میکنند کمبود اکسیژن، بیهوشی ناقص و پاسخ عصبی-شیمیایی بدن به آسیب است. دارندگان تجربهی نزدیک به مرگ این توضیحات را ناکافی دانسته، آنها را رد میکنند. آنان میگویند شرایط گوناگون پزشکیای که طی آنها تجربهی نزدیک به مرگ رخ میدهد، متنوعتر از آن هستند که بتوانند تجربهای چنین رایج و همسان را تبیین کنند.
دو پزشک به نامهای سام پرنیا[۹] و پیم ونلومل[۱۰] در کتابهای اخیرشان توضیح میدهند پژوهشهای معتبر در سطح مجلات تخصصی که در شرایط آزمایشی کنترلشده رویدادهای حین تجربهی نزدیک به مرگ را شناسایی میکنند، به چه اطلاعاتی رسیدهاند. پرنیا و همکارانش نتایج جدیدترین نمونهی این نوع پژوهش را که در اکتبر ۲۰۱۵ روی ۲۰۰۰ بیمار ایست قلبی انجام دادند، منتشر کردند. همچنین، کتابهای اخیر مری نیل و ایبن الکساندر که محتوای آن بازگوییِ تجربهی نزدیک به مرگ خود این پزشکان بود، به نگرش معنوی نسبت به تجربههای نزدیک به مرگ اعتبار تازهای داد. مری نیل چند سال پیش از داشتن تجربهی نزدیک به مرگْ مدیر بخش جراحی ستون فقرات در دانشگاه کالیفرنیای جنوبی بود (او در حال حاضر مطب خصوصی دارد). ایبن الکساندر جراح اعصاب است و در چندین بیمارستان و دانشکدهی پزشکی معتبر، مانند بریگهام[۱۱]، بیمارستان زنان و هاروارد[۱۲]، تدریس و جراحی کرده است.
در کتاب الکساندر بهواقع به جنبهی علمی موضوع هم توجه شده است. او با بررسی گزارشهای وضعیت پزشکی خود به این نتیجه رسید که هنگام تجربهی نزدیک به مرگ در چنان کمای عمیقی بوده و مغزش چنان کامل از کار ایستاده بوده که تنها میتوان گفت این روح او بوده که جسمش را ترک کرده و راهی سفر به جهانی دیگر شده و آنچه را او دیده و احساس کرده، تجربه کرده. روح او بوده که تجربه کرده فرشتگان و خداوند و جهان آخرت به واقعیترین شکل ممکن حقیقت دارند.
الکساندر یافتههای پزشکیاش را دربارهی آن تجربه در هیچ نشریهی علمی-پژوهشیای منتشر نکرده است. در سال ۲۰۱۳ مقالهای تحقیقاتی[۱۳] در مجلهی اسکویر[۱۴] بسیاری از جزییات آن را زیر سوال برد؛ جزییاتی مانند این ادعای بزرگ که مغز او هنگام آن تجربه قادر به هیچگونه فعالیتی نبوده است. از نگاه شکگرایان[۱۵]، ماجرای او و آن اواخر نیز اعتراف راوی کتاب پسری که از بهشت بازگشت به واقعینبودن حرفهایش، بیشتر نشان میدهند تجربههای نزدیک به مرگ در ردیف چیزهایی مانند ربودهشدن به دست فرازمینیها، نیروهای ماورایی و اشباحاند و برای آنکه شارلاتانها بتوانند افراد نادان و تلقینپذیر را به دام بیندازند، طعمهی خوبی هستند.
با وجود این، شکگرایان تقریبا هرگز تجربهکنندگان را متهم به داستانبافی نکردهاند. با آنکه شاید در این میان داستانهایهایی وجود داشته باشد که کاملا مندرآوردی باشد و هنگام بازگوشدن نیز به برخی از آنها رنگ و لعابی اضافه شود اما تعدادشان آنقدر زیاد است و آنقدر موارد مستندْ بسیارند که نمیتوان همهی آنها را بهیکباره رد کرد. نمیتوان از کنار روایت پزشکان معتبری که سوابق حرفهای درخشانی در تایید سخن خود دارند، بهسادگی گذشت. حتی اگر جهانِ پس از مرگ واقعیت نداشته باشد، احساسات مربوط به حضورداشتن در چنان جایی بیتردید حقیقت دارند.
تجربههای نزدیک به مرگ ویژگی خاصی دارند که آنها را از لحاظ علمی جذاب میکند. نمیشود کاری کرد که ربودهشدن به دست فرازمینیها یا ملاقات معنوی، درست زمانی رخ دهد که ابزارهای ثبت وضعیت در دسترس باشند اما بسیاری از تجربههای نزدیک به مرگ زمانی رخ میدهند که دور تا دور شخص را انواع تجهیزاتی فراگرفته است که کوچکترین تغییرات قابل سنجش بدن انسان را به دقیقترین میزانی که علم بشر توانسته به آن برسد، اندازهگیری میکنند.
مردم با پیشرفت مداوم فنآوریهای پزشکی از نزدیکترین فاصلهی ممکن با مرگ باز به زندگی بازگشتهاند. برخی افراد هم این شانس را داشتهاند که پس از ساعتها قطع تنفس یا از کار افتادن قلبشان زیر خروارها برف یا غرقشدن در آب سرد زنده ماندهاند. جراحان گاهی بهعمد چنین شرایطی را ایجاد میکنند؛ بدن شخص را آنقدر سرد میکنند که تپش قلب متوقف شود تا بتوانند عملهای پیچیده و پرخطر را به انجام برسانند؛ چندی است جراحان در تلاشاند با استفاده از تکنیکهای مشابه، مصدومان جراحات سنگین را تا بهبودیافتن آسیبها، میان زندگی و مرگ نگه دارند.
با توجه به تمام این موارد میتوان گفت شاید تجربههای نزدیک به مرگ تنها تجربهی معنویای باشند که بتوان روی آنها تحقیقات کاملا علمی و دقیق انجام داد. به واسطهی آنها میتوانیم دربارهی این باور کهن که میگوید ما چیزی بیش از گوشت تنمان هستیم، بیشتر تحقیق کنیم و همین امر نیز موجب میشود این تجربهها حکم لنزی را پیدا کنند که بتوان با آن فعالیت هوشیاری _یکی از مهمترین اسرار حیات بشر، حتی از دید مادیگرایان افراطی_ را بهدقت بررسی کرد.
و اینچنین بود که تابستان گذشته من سر از نیوپورت بیچ کالیفرنیا[۱۶]، در آوردم و در گردهمآیی سالانهی انجمن بینالمللی مطالعات تجربههای نزدیک به مرگ (IANDS)[۱۷] که رسما از سال ۱۹۸۱ آغاز به کار کردهاست، شرکت کردم. میخواستم بدانم «چه چیزی باعث میشود که کسی فکر کند واقعا دنیای پس از مرگ را دیده است؟»، «چرا دنیای پس از مرگ بسیاری از افراد تا این اندازه به هم شباهت دارد؟» و «آیا علم میتواند از این ماجرا سر در آورد؟».
فضای شاد و پر شور و حالی بر کنفرانس حاکم بود؛ معلوم بود خیلیها آشنایی دیرینهای با هم داشتهاند. حاضران روبانهایی به رنگهای متفاوت را به خود آویخته بودند که روی آنها نوشته شده بود گوینده، مجری، داوطلب . . . و برای کسانی که تجربهی نزدیک به مرگ داشتند، نوشته شده بود «تجربهکننده». برنامه نشستها و کارگاههای متنوعی داشت؛ مانند «علم عصبشناسیِ طب چه چیزهایی را میتواند از تجربههای نزدیک به مرگ بیاموزد؟» یا «رقص مقدس هندسه: آفرینش گردابی که رو به ملکوت باز میشود» و «بازگشت دستهجمعی از زندگی قبلی».
سخنرانی افتتاحیه را دیانا کورکوران[۱۸]، رییس انجمن، انجام داد؛ این سخنرانی بیشتر خطاب به تازهواردان بود. سالن اصلی با ظرفیت ۳۰۰ نفر تقریبا خالی بود. او در آغاز، فهرستی از شرایطی را بازگو کرد که افراد بهطور معمول در آن شرایط تجربهی نزدیک به مرگ پیدا میکنند (حملهی قلبی، غرقشدن، برقگرفتگی، بیماری لاعلاج، خستگی شدید پس از نبرد در نیروهای نظامی) و سپس ویژگیهای معمول این تجربه را برشمرد. او از بروس گریسون[۱۹] یاد کرد؛ یکی از نخستین پزشکانی که بهشکل جدی اقدام به بررسی تجربههای نزدیک به مرگ کرد و مقیاسی تهیه کرد که شدت تجربه را در ۱۶ مولفه، مانند احساس شادی، دیدن موجودات معنوی، جداشدن از بدن و . . . تعیین میکند. این مقیاس برای هر مولفه درجات ۰ تا ۲ را در نظر میگیرد و در بالاترین شدت ممکن ۳۲ نمره به دست خواهد آمد. درجهی ۷ به بالا در تجربههای نزدیک به مرگ طبقهبندی میشود و براساس پژوهش، نمرهی متوسطی که تجربهکنندگان نزدیک به مرگ به دست میآورند، حدود ۱۵ است.
با وجود این، خانم کورکوران تاکید داشت تاثیرات طولانیمدت تجربههای نزدیک به مرگ نیز در تعیین اینکه آیا شخص واقعا چنان تجربهای داشته است یا خیر، نقش مهمی دارند. بسیاری افراد تا سالها خبر ندارند تجربهی نزدیک به مرگ داشتهاند و تنها با دیدن تاثیراتش، بخشهایی از آن را به یاد میآورند. برخی از این تاثیرات عبارتاند از شدیدشدن حساسیت آنان به نور، صدا و برخی ترکیبات شیمیایی، مهربانتر و سخاوتمندترشدن (که گاهی به افراط میرسد) مشکل پیداکردن در زمانبندی کارها و امور مالی، احساس عشق بیقیدوشرط نسبت به همه که میتواند موجب زحمت اقوام و دوستان شود و داشتن تاثیری عجیب بر تجهیزات الکتریکی. کورکوران در یکی از کنفرانسهای تجربهکنندگان، خاطرهی از کارافتادن کامپیوترهای هتلی را گزارش داد؛ او گفت «زمانی که در هتلی ۴۰۰ شخص تجربهکننده را قرار میدهید، سرانجام چیزی رخ خواهد داد». افراد حاضر در سالن در تایید او خندهشان گرفت.
کورکوران دو برچسب عنوان داشت. یکی از آنها نام او بود و چندین روبان رنگارنگ نیز به دنبالش بود که روی آنها نوشته شده بود «سی و پنج سال»، «مجمع حامیان»، «از من بپرسید» و «حاضر به خدمت» (او دربارهی اضافه کردن روبانها در هر یک از کنفرانسها به من گفت «ابتدا انگار شوخی بود اما تبدیل به یک سنت شد»). روی برچسب دیگری هم نوشته بود «کُلُنل»؛ پیشینهی شغلی مفصل او شامل چندین پست پرستاری مهم در نیروهای پرستاری ارتش هم میشد (او دکترای مدیریت پرستاری داشت). او نخستین بار در سال ۱۹۶۹، زمانی که پرستاری ردهپایین در لانگبین[۲۰]، بزرگترین پایگاه نظامی ویتنام بود، با تجربههای نزدیک به مرگ برخورد کرد.
زمانی که موقع خوردن صبحانه با کورکوران همصحبت شدم، گفت: «هیچکس حرفی نمیزد اما مرد جوانی برایم چیزهایی دربارهاش (دربارهی تجربهی نزدیک به مرگ) گفت و من نمیدانستم او از چه صحبت میکند. تنها میدیدم هیجان و حسی عمیق به او دست داده است».
کور کوران از آن پس تصمیم گرفت دنیای طبابت را نسبت به تجربههای نزدیک به مرگ حساستر کند. او با لحن سردی گفت: «نخست آنکه اغلب پزشکان آنقدر که باید، نوع برخورد با مرگ و نزدیکشدن به مرگ را بلد نیستند؛ به همین خاطر زمانی که کسی دربارهی این پدیده حرف بزند و بگوید از بدن خود خارج شده و صداهایی شنیده است، چندان برای شان قابل درک نیست».
او بهتازگی توانسته است با دشواری زیاد با نظامیانی که از جنگهای عراق و افغانستان بازگشتهاند و حاضر به صحبت دربارهی تجربههای نزدیک به مرگشان هستند، گفتوگو کند. «من در ارتش، همیشه سرسختانه معتقد بودم این مسئلهای پزشکی است. به پزشکان میگویم تصمیم با خودشان است اما تعداد بیمارانی که این تجربه برایشان رخ میدهد، بسیار است و اگر میخواهید دردی از آنان دوا کنید لازم است این را بدانید».
پیشینهی نخستین گزارشهای مکتوب از تجربههای نزدیک به مرگ -یا چیزهایی مانند آن- دستکم به دوران قرون وسطی و از نظر برخی محققانْ حتی به عهد باستان میرسد. مجلهی پزشکی احیا بهتازگی گزارش کوتاهی از قدیمیترین توصیف کشفشده دربارهی تجربهی نزدیک به مرگ را منتشر کرد که راوی آن پزشک نظامی فرانسویای در قرن هجدهم بود. اما گفته میشود دوران مدرن پژوهش در زمینهی تجربههای نزدیک به مرگ از سال ۱۹۷۵ آغاز شد؛ همان سالی که ریموند اِ. مودی جونیور[۲۱]، فیلسوفی که روانپزشک شد، دست به انتشار کتاب زندگی پس از زندگی[۲۲] زد؛ این کتاب مصاحبههایی با ۵۰ تجربهکنندهی نزدیک به مرگ بود.
کتاب مودی آغازگر جریان مداومی از خاطرات دیگر شد که در برنامههای تلویزیونی و مقالات به مسیرش ادامه داد. از آن پس، جامعهی کوچکی از روانپزشکان، روانشناسان، متخصصان قلب و سایر متخصصان شکل گرفت. آنان از این بابت که هوشیاری -ذهن، روح، هر چه اسمش را بگذارید- به شکل چیزی غیرمادی، مستقل و در عین حال وابسته به مغز است و به نظر میرسد تجربههای نزدیک به مرگ بتوانند وجود آن را اثبات کنند، با مودی همنظرند. اعضای اصلی این محفل، دارای مشاغل برجستهای در دانشگاهها و بیمارستانهای معتبر بودند. از کتابهای یکدیگر تعریف میکردند و دربارهی معنویت و ماهیت هوشیاری سخنرانی میکردند.
میشود گفت بهترین کتاب مروری از میان آن کتابها، راهنمای جامع تجربههای نزدیک به مرگ: سی سال بررسی[۲۳] است که سال ۲۰۰۹ به عنوان مجموعهای گلچینشده به چاپ رسید. بنا بر گفتههای این کتاب جامع، تا سال ۲۰۰۵ مطالعات بسیاری روی حدود ۳۵۰۰ نفر از کسانی که میگفتند تجربهی نزدیک به مرگ داشتهاند، انجام شد که نتیجهاش حدود ۶۰۰ مقالهی علمی-پژوهشی بود. بسیاری از این مقالات در مجلهی مطالعات نزدیک به مرگ، مجلهی IANDS (انجمن با افتخار یادآوری میکند این مجله جزء مجلات علمی-پژوهشی است) موجودند. البته مقالات بسیار دیگری هم در نشریات پزشکی معمول به چاپ رسیدهاند. در فوریه، پابمِد[۲۴] که پایگاه دادههای علمیای در اختیار کتابخانهی ملی طب است (و مجلهی IANDS در فهرست مجلاتش نیست) اعلام کرد در، حدودا ۲۴۰ مقاله، عبارت «تجربههای نزدیک به مرگ» ذکر شده است.
اغلب این مطالعات از نوع پسنگر[۲۵] بودند؛ به این معنا که پژوهشگران دنبال افرادی میگشتند که چنین تجربهای داشته و حاضر باشند در مصاحبه شرکت کنند. این روش از لحاظ علمی چند مشکل ایجاد میکند؛ در چنین حالتی افراد خودگزیده[۲۶] هستند و ممکن است نمایندهی واقعی افراد مشابه نباشند. برای مثال، شاید افرادی که تجربهی نزدیک به مرگ ترسناکی داشتهاند، در مقایسه با کسانی که تجربهی دلپذیری داشتهاند، تمایل کمتری به بازگوکردن آن داشته باشند (یکی از استدلالهایی که میگوید تجربههای نزدیک به مرگ توهمهای مغزِ در حال مردن نیستند، آن است که بسیاری از آنها ویژگیهای مشابهی دارند. اما حواسمان باشد هر چند در اغلب مطالعات، تنها تجربههای مثبت مشهور بازگو میشوند اما در بسیاری از مطالعات هم حدود ۲۳ درصد گزارشها مربوط به تجربههای ناخوشایند است. این نوع تجربهها بسیار کمتر مورد توجه قرار میگیرند و فروش کتابهایشان نیز بسیار اندک است). بسیاری از مصاحبهها سالها پس از وقوع ماجرا انجام میگیرند و احتمال خطا در بهیادآوردن آن رویداد زیاد است. مهمتر از همه اینکه در مطالعات پسنگر تقریبا محال است دادههای معتبری به دست آوریم که به وسیلهی آن دادهها بفهمیم وضعیت جسم و مغز شخص هنگامی که احساس میکرده روحش جای دیگری است، چهگونه بوده است.
تعدادی پژوهش آتینگر[۲۷] هم انجام شده است که بیشترشان در سالهای اخیر بوده است. پژوهشگران در این نوع پژوهشها، بهطور معمول برای هر بیماری که از یک وضعیت بحرانی جسمی (مانند حملهی قلبی) نجات مییابد، بلافاصله برنامهی مصاحبه در بیمارستان را ترتیب میدهند. با سوالات تشریحی از بیماران میپرسند آیا زمانی که پزشکان در حال نجاتشان بودند، چیز خاصی را تجربه کردهاند و اگر بله، آن چیز چه بوده است. اگر آنان مورد غیرمعمولی را گزارش دهند، پژوهشگران به شرح حال پزشکی آنان و توضیحات افرادی که در مداوای آنان فعالیت داشتهاند مراجعه میکنند تا ببینند آیا عاملی باعث آن تجربه شده یا اینکه مغزشان در آن هنگام از کار افتاده بوده است. این پژوهشها، در مجموع تنها تجربهی ۳۰۰ نفر را گردآوری کرده بودند.
هدف کسانی که معتقدند ذهن واقعا بدن را ترک میکند، یافتنِ مصداق واقعی پدیدهای است که یکی از پژوهشگران برجسته آن را «ادراک صادقِ[۲۸] غیرفیزیکی محض» مینامد؛ به بیانی دیگر، داشتن تجربهای که طی آن چیزهایی را میبینید یا میشنوید که در حالت دیگری نمیتوانستید آنها را ببینید و بشنوید و سپس معلوم میشود آن چیزها واقعا اتفاق افتادهاند («صادق» در اینجا به معنای «غیرتوهمی» است). تجربهی برون-کالبدی تنها یکی از ۱۶ مولفهی ممکن برای تجربهی نزدیک به مرگ در مقیاس گریسون[۲۹] است و نسبت تعداد تجربهکنندگانی که میگویند چنین مولفهای را تجربه کردهاند در مطالعات گوناگون بسیار متفاوت است.
تجربهی برون-کالبدی به عنوان تنها مرحلهای که به جای جهان معنوی، جهان مادی را ادراک میکند، بیش از هر چیزی میتواند شکاکان را متقاعد کند. اگر بتوانید ثابت کنید چیزهایی را دیده یا شنیدهاید که علم میگوید مغز نمیتوانسته آنها را دیده یا شنیده باشد، مدرکی خواهید داشت که دستکم نشان میدهد مغز ناقصتر از چیزی است که فکر میکردهایم و در نهایت، نشان میدهد ذهن هوشیار میتواند جدا از بدنی زنده هم وجود داشته باشد.
برای همین است که تجربههای صادق اهمیت توتمگونهای[۳۰] میان تجربهکنندگانِ تجربهی نزدیک به مرگ دارند. یکی از مشهورترین ماجراها مربوط به «ماریا» است؛ کارگر مهاجری که سال ۱۹۷۷، هنگام حملهی قلبی در بیمارستانی در سیاتل[۳۱]، دچار تجربهی نزدیک به مرگ شد. ماریا بعدا به مددکار بیمارستان گفت هنگامی که پزشکان مشغول احیای قلبش بودند، او بیرون از ساختمان بیمارستان در هوا معلق بوده و لنگهکفش تنیسی را لبهی پنجرهی طبقه سوم دیده. او حتی جزییات آن لنگهکفش را توصیف کرد. مددکار سراغ آن پنجره رفت و آنطور که گفته، نه آن کفش را دید بلکه متوجه شد محال است ماریا توانسته باشد آن همه جزییات را از اتاقش دیده باشد.
آن مددکار، کیمبرلی کلارک شارپ[۳۲] نام دارد و این خانم شصت و خوردهای سالهی سرحال با موهای فر پرپشتش، اکنون در این کنفرانس برای من حکم مامور خبرگزاری غیررسمی را دارد. او و ماجرایش، یکپا موسسهی IANDS هستند. از افراد زیادی میشنیدم دربارهی آن ماجرا با عنوان «کفش ماریا» یا «ماجرای کفش تنیس» صحبت میکردند. اما در عین حال که ماجرای کفش ماریا بهواقع میتواند متقاعدکننده باشد، پشتوانه استنادی چندان محکمی ندارد. ماریا چند سال پس از مداواشدن، ناپدید شد و هیچکس نتوانست ردی از او بیابد تا صحت آن داستان بیشتر تایید شود.
ماجرایی که شواهد بسیار بیشتری دارد، متعلق به پم رینولدز[۳۳]، خواننده و ترانهسرا است. رینولدز، سال ۱۹۹۱ زمانی که ۳۵ ساله بود، به منظور خارجکردن تودهی بزرگی که در رگهای مغزیاش ایجاد شده بود، تحت عمل جراحی قرار گرفت. جراحش نگران بود مبادا ترکیدن توده در حین عمل منجر به مرگ او شود. از این رو، تصمیم گرفت در اقدامی غیرمعمول در او «ایست قلبی ناشی از کاهش دما»[۳۴] ایجاد کند؛ او بدن بیمار را تا ۶۰ درجهی فارنهایت سرد کرد، تپش قلب را متوقف کرد و خون سر را تخلیه کرد. سرما باعث میشد سلولهای محروم از اکسیژن نمیرند. زمانی که پزشکان قلب بیمار را باز به تپش میانداختند و بدنش را گرم میکردند، او کاملا به هوش میآمد. پزشکان برای اینکه مطمئن شوند مغز رینولدز در طول عمل، بهطور کامل غیرفعال خواهد بود، بلندگوهای کوچکی در گوشهایش قرار دادند و صدای ممتد و سریع کلیک را با بلندی ۱۰۰ دسیبل پخش کردند؛ این میزان صدا معادل صدای ماشین چمنزنی یا متهی چکشی است. اگر هر قسمتی از ذهنش به کار میافتاد، صدای کلیکها به صورت علایم الکترونیکی در ساقهی مغز خود را نشان میدادند و جراحان آثار آن را در مانیتورهای دستگاههای نوار مغزی میدیدند. دستگاه نشان داد که رینولدز چند دقیقهای، هم از لحاظ مغزی و هم جسمی، واقعا مرد. او پس از پایان جراحی و بههوشآمدن گفت تجربهی نزدیک به مرگ بسیار عمیقی داشته است که شامل تجربهی برون-کالبدی نیز بوده است و دربارهی کارهایی که در اتاق عمل انجام شده بود، جزییات بسیاری را به یاد آورد؛ جزییاتی مانند شکل ارهای که برای برش جمجمهاش استفاده شد، بخشی از گفتوگوهای کادر درمانی حاضر در اتاق و گوش دادن کادر درمان به آهنگ هتل کالیفرنیا که با کمی دشواری آن را به یادآورد؛ «میتوانی هر وقت خواستی اتاق هتل را تحویل بدهی، اما هرگز نمیتوانی از این جا بروی». رینولدز برای دنیای تجربههای نزدیک به مرگ نمونهی درجه یکی است.
اما هیچکدام از ادراکهای صادقی که رینولدز گفت در زمانی که دستگاه نوار مغزی [۳۵]EEG)) خط صاف را نشان میداد، اتفاق نیفتاده بود. همهی آنها یا قبل و یا پس از آن رخ داده بودند؛ یعنی آنها زمانی که او بیهوش اما کاملا زنده بود، اتفاق افتاده بودند. «حالت آگاهی در حین بیهوشی»[۳۶] تقریبا در یک بیمار از هر ۱۰۰۰ بیمار اتفاق میافتد (ر.ک به مقالهی بیداریبخشی[۳۷]، نوشتهی جاشوا لنگ در مجلهی آتلانتیک[۳۸] شمارهی مربوط به ژانویه/فوریهی ۲۰۱۳.) بنابراین، نگاه شکگرایان میگوید ممکن است رینولدز بخشهایی از گفتوگوها را شنیده باشد؛ دربارهی شکل ارهی استخوان هم از حس لرزش آن بر جمجمهاش حدسهایی زده باشد و برخی خاطرهها را هم با توجه به جزییاتی که پیش یا پس از عمل اطرافش بودهاند، بازسازی کرده باشد.
سال ۲۰۱۱، یک سال پس از فوت رینولدز (بر اثر نارسایی قلبی)، مجلهی مطالعات نزدیک به مرگ[۳۹] کل مطالب یک شمارهاش را به مناظراتی دربارهی ماجرای او اختصاص داد که در آن یک شکگرا و دو معتقد، دربارهی جزییات کماهمیت بحثهایی داشتند که از میان آنها میتوان به مدت زمان پخش صدا در گوشهای او، شیوهی انتقال صدا از استخوان و نظریههای سرّی[۴۰] درباره شیوهی ادراک ذهن غیرفیزیکی از محرکهای فیزیکی اشاره کرد. در آخر، جنیس ماینر هولدن[۴۱]، سردبیر مجله، نتیجه گرفت مواردی مانند رینولدز «دادههای ناقصی را در اختیار ما میگذارند و نمیتوانند مدرک مستند قطعیای به دست ما بدهند».
موارد دیگری از ادراک صادق نیز وجود دارد که دستکم باعث کمی کنجکاوی میشوند. اما جالب اینجا است که تعدادشان بسیار اندک است. هولدن یک فصل از کتابش، راهنمای جامع تجربههای نزدیک به مرگ را به بررسی دقیق پژوهشهای این حوزه اختصاص داد. او از منابعی مانند خاطرات شخصیای که سال ۱۹۷۵ در کتاب ریموند مودی چاپ شده بود، استفاده نکرد و بیشتر بر منابع منتشرشده تا قبل از سال ۱۹۷۵ و همچنین مطالعات اصولی پژوهشگران و پزشکان تکیه کرد و حدود ۱۰۰ گزارش دربارهی ادراکهای صادق در حین تجربهی نزدیک به مرگ گردآوری کرد. تنها ۳۵ درصد از آنها شامل جزییاتی بود که به نگارندگان امکان میداد درستی کامل ادراکها را با منبعی غیر از تجربهکننده، محک بزنند. نمیشد حکمی نهایی صادر کرد و با اطمینان محض گفت موردی وجود دارد که تنها روحی بیجسم میتواند آن را دیده باشد.
به همین دلیل است که مطالعات اندکی هستند که کوشیدهاند از شرایط خاصی که معمولا باعث تجربهی نزدیک به مرگ میشوند، بهرهبرداری کنند تا روش کاملا مطمئنی برای آزمودن ادراکهای صادق بیافرینند.
برای دستیابی به شواهدی از هوشیاری فارغ از بدن که برای یک پژوهشگر قانعکننده باشد، نیاز به دستوالعمل مطالعاتیای معتبر است. به نظر میرسد تهیهی چنین چیزی دشوار نیست. جنیس هولدن در کتاب راهنمای جامع آن را به این صورت جمعبندی میکند:
جایی که احتمال وقوع تجربهی نزدیک به مرگ میرود، محرکهای ادراکی قرار دهید و سپس از کسانی که در نزدیکی آن محرک تجربهی نزدیک به مرگ داشتهاند، بپرسید آیا آن را ادراک کردهاند یا نه . . . محرک را به شیوهای قرار دهید که تنها برای تجربهکننده قابل ادراک باشد، نه سایر افراد حاضر در آن مکان. در واقع، برای آنکه مطمئن شوید مصاحبهگر یا سایرین، عمدی یا غیرعمدی، به روشهای معمول یا غیرمعمول، به هیچ عنوان اطلاعاتی دربارهی محرک نزد شخص تجربهکننده افشا نمیکنند، بهگونهای کار کنید که حتی تیم پژوهشی یا سایر دستاندرکاران اصلا ندانند چه محرکی در نظر گرفتهاید.
تا این لحظه، شش پژوهش به شکلهایی این روش را، بهویژه روی بیماران حملهی قلبی، پیاده کردهاند و هیچکدام موفق نشدهاند حتی یک مورد ادراک صادق کاملا قطعی پیدا کنند. در تمام آنها محرکی (تصویر یا نمادی روی -بهطور مثال- برگه یا صفحهای دیجیتال) در مکان بالایی نصب میشد؛ طوری که تنها در صورتی میشد آن را دید که شخص نزدیک سقف معلق باشد. طراحان این پژوهش تمام تلاش خود را کردند تا مطمئن شوند هیچکس -نه پزشکان و پرستاران، نه بیماران و نه هیچکدام از کسانی که بعدا با بیمار مصاحبه کردند- نمیدانستند چه محرکی مد نظر بوده است تا زمانی که مصاحبهها به پایان رسید (به گفتهی هولدن، جلب همکاری کارکنان بیمارستان برای رعایت این دستوالعمل گاهی کار دشواری بوده است). آخرین و بزرگترین نمونهی چنین اقدامی، پژوهش مشهوری به نام مطالعهی «آگاه»[۴۲] بود که سام پرنیا از دانشگاه ایالتی نیویورک در استونی بروک[۴۳] آن را انجام داد و اکتبر گذشته در مجلهی احیا به چاپ رسید. در این پژوهش که با همکاری ۱۵ بیمارستان از کشورهای آمریکا، انگلستان و استرالیا انجام شد، در اتاقهایی که معمولا احیا بیماران حملهی قلبی در آن انجام میشد، قفسههایی نصب کردند و تصاویر متنوعی بر آنها گذاشتند.
نتیجهی پژوهش «آگاه» بلافاصله ایراد این نوع پژوهش را آشکار کرد؛ دشواری بسیار در به دست آوردن دادههای کافی. این پژوهش در طول چهار سال ۲۰۶۰ مورد حملهی قلبی را ثبت کرد (البته موارد بیشتری وجود داشت اما پژوهشگران قادر به ثبت همهی آنها نبودند). از آن تعداد، ۳۳۰ نفر زنده ماندند، حالِ ۱۴۰ نفر از آنها برای مصاحبه مساعد بود و تمایل به همکاری داشتند. از این ۱۴۰ نفر، ۱۰۱ نفر در مصاحبهی صلاحیتسنجی پذیرفته شدند. سایرین «عمدتا به خاطر ضعف» توان ادامه نداشتند. از آن ۱۰۱ نفر، ۹ نفر تجربههایی را به یاد آوردند که براساس مقیاس گریسون تجربهی نزدیک به مرگ بودند و دو نفر از آنان تجربهی برون-کالبدی نیز داشتند. یکی از آن دو نفر، حال مساعدی برای مصاحبهی بیشتر نداشت و تنها یک نفر باقی ماند که میتوانست آنچه را دیده بود با جزییات بازگو کند.
این بیمار، موردی هیجان انگیز بود. این مرد ۵۷ ساله توضیح داد تا کنج سقف اتاق بالا رفته، معلق مانده، تیم پزشکی را در حال کار روی خودش دیده و ضعفزدایی از قلبش را تماشا کرده است. براساس مقالهی پرنیا، بسیاری از جزییاتی که او توصیف کرده بود، بررسی شد و درست از آب در آمد. نکتهی دیگر این بود که پس از بررسی سه جانبهی صحت این توصیفها و مقایسه با آنچه هنگام ضعفزدایی قلبی انجام شده بود، پژوهشگران متوجه شدند احتمالا او همه چیز را از سه دقیقه پس از ایست قلبی دیده است. اگر واقعا چنین باشد، نکتهی مهمی کشف شده است. وقتی قلب از تپش میایستد، خطی که روی دستگاه نوار مغزی فعالیت مغز را نشان میدهد برای حدود ۲۰ ثانیه خطی صاف است. فرایند احیا قلبی-ریوی، خون فراوانی به سوی قلب میفرستد تا نگذارد سلولهای قلبی از دست بروند. اما نه آنقدر که مغز را از کار بیندازد. مغز این فرد، برخلاف مغز کسی که در بیهوشی یا در کما است، باید تا زمانی که قلب تپشش را از سر بگیرد، کاملا متوقف شود.
این شواهد محکم نیز، همچنان نقاط مبهمی دارند. با آنکه بیمارستانهای مشارکتکننده در پژوهش «آگاه» همگی حدود ۱۰۰۰ قفسه با تصاویر خاص در نقاط گوناگون نصب کرده بودند، تنها ۲۲ درصد از حملههای قلبی در نزدیکی قفسهها رخ دادند. بیمار مورد بحث نیز جزء آنها نبود.
اینکه از دید تجربهکنندگان، توضیحاتی که علممیکوشد برای تجربههای متعالیشان مطرح کند به هیچ عنوان قانعکننده نیستند، کمی جای تعجب دارد. شمار نظریههای علمی مطرحشده دربارهی عوامل -یا عوامل احتمالی- ایجاد تجربهی نزدیک به مرگ کم نیستند اما همه در مقایسه با آنچه میگویند برایشان رخ داده، سرد، نامانوس و ناقصاند.
برای مثال، کمبود اکسیژن (هیپوکسیا)[۴۴] که نتیجهی رایج ایست قلبی است، میتواند منجر به حواسپرتی، گیجی یا اوهام شود. گرفتگی در تقاطع آهیانهای (بخشی از مغز که کارش مانند ترکیب دادههای دریافتی از گیرندههای حسی اندامهای سراسر بدن است و نقش مهمی در صورتبندی ادراک نهایی به وسیلهی بدن دارد) میتواند باعث تجربهی برون-کالبدی شود. این ایده مطرح شده است که ازیاد دیاکسید کربن (هایپرکربیا)[۴۵] میتواند به افراد حس جدایی از بدن یا در تونلبودن بدهد (هر چند شواهد چندانی در تایید آن در دست نیست). مواد شیمیایی-عصبی میتوانند در ایجاد اوهام یا ایجاد احساس آرامش خاطر نقش داشته باشند و الی آخر.
پزشکانی که با تجربهکنندگان همدل هستند نیز به همان اندازه با این توضیحات علمی مخالفاند. سام پرنیا، پیم ونلومل و دیگران، بخشهای مفصلی از کتابهایشان را به این موضوع اختصاص دادهاند. این مخالفتها در اصل بیشتر به خاطر آن است که با وجود منطقی به نظر رسیدن این استدلالها، هیچ شواهد ویژهای برای تاییدشان وجود ندارد. بسیاری ازتجربههای نزدیک به مرگ در شرایطی رخ میدهند که هیچیک از شرایط قابل اندازهگیری ذکرشده در بالا اصلا وجود ندارند و این شرایط اغلب بدون آنکه تجربهی نزدیک به مرگ رخ داده باشد نیز واقع شدهاند. حتی برای تایید رابطهی همبستگی[۴۶] میان این اتفاقات نیز دادهای ثبت نشده است؛ چه برسد به رابطهی علت و معلولی.
نکتهی دیگر -دست کم در روش آزمایشیای که دادهها را از شرححال بیماران حملههای قلبی بهدست میآورد- آن است که نمیتوان تشخیص داد گردآوری دادههای کافی چهطور میسر بوده است. در پژوهش «آگاهِ» پرنیا که در طول چهار سال در ۱۵ بیمارستان انجام شد، تنها ۹ بیمار بودند که تجربهی نزدیک به مرگ داشتند. یک پژوهش آیندهنگر، در سال ۲۰۱۰ در اسلوونی، منتشر شد که میان تجربههای نزدیک به مرگ و هایپرکربیا در بیماران حملهی قلبی رابطهی همبستگی پیدا کرد؛ هر چند هیچ رابطهای میان آن با هیپوکسیا دیده نشد که البته در نمونههای این پژوهش تنها ۵۲ بیمار حضور داشتند و تنها ۱۱ نفرشان گفته بودند تجربه نزدیک به مرگ داشتهاند.
پژوهش نسبتا جدیدی وجود دارد که مادیگرایان آن را تاییدی بر دیدگاه خود میدانند. پژوهشگران در این پژوهش که سال ۲۰۱۳ در دانشگاه میشیگان انجام شد، موشها را بیهوش و قلبشان را از تپش متوقف کردند. سیگنالهای مغزی موشها در مدت ۳۰ ثانیه، روی دستگاه نوار مغزی بهصورت خطی صاف در آمد. اما در ابتدا چنان میخکوب شدند که به نظر میرسید بخشهای گوناگون مغزشان بسیار فعالانهتر از حالت بیداری با هم ارتباط برقرار کردهاند.
این نوع ارتباط مرحلهی کلیدیای از ادراک محسوب میشود؛ در واقع، بخشهای گوناگون مغز مشغول مقایسهی پیامهای دریافتیشان از محرکهای گوناگون هستند. اگر به مغز انسان هم آن حالت میخکوب مرگ که به موشها دست داد، دست دهد، احتمالا به این معنا خواهد بود که زمانی که تامین اکسیژن مغز به خاطر تلاش برای ادراک وضعیت قطع میشود، مغز دچار انقباض نهایی بیشفعالانهای میشود. در این صورت، آن فعالیت تشدیدشده میتواند به ما بگوید چرا کسانی که میگویند تجربهی نزدیک به مرگ داشتهاند، تجربهای واقعیتر از زندگی در جهان فیزیکی به آنان دست داده است.
اما بار دیگر بگوییم که محتمل بودنِ درستیِ این استدلال، به معنای حقیقتداشتن آن نیست. اگر پژوهشگرانی مانند پرنیا میتوانند به شکل متقاعدکنندهای نشان دهند بیماری، -مانند آن مرد در پژوهش «آگاه»- میتواند لحظههایی از آگاهی هوشیارانه را لحظاتی پس از توقف قلب تجربه کند، بار دیگر شعلههای این مناظره زبانه خواهد کشید. اکنون، موضوع میخکوبیِ مرگ قطعهی دیگری از این پازل مبهم است که هنوز جای آن معلوم نیست.
من از سوزان بلکمور[۴۷]، روانشناس بریتانیایی که شاید مشهورترین شخصی باشد که نسبت به استدلالهای معنویتگرایان دربارهی تجربهی نزدیک به مرگ نگاه علمیِ شکاکانهای دارد، پرسیدم «گام بعدی علم دربارهی تجربههای نزدیک به مرگ چیست؟» او پس از آنکه خود در جوانی تجربهی برون-کالبدی داشت، شروع به بررسی ادعاهای فراعادی کرد و بیشتر فعالیت کاری خود را به یافتن دلایلی برای آنها اختصاص داد.
از نظر بلکمور این معما تا حد زیادی حل شده است. به گفتهی او ما تا اینجا دیگر میدانیم مغزی که تحت استرس ناشی از نزدیکشدن به مرگ، حالت بیشفعالی پیدا میکند، میتواند باعث ایجاد یکی از پدیدههای مذکور یا همهی آنها شود. البته از نظر او پرسش بزرگی در این رابطه باقی میماند که آن را در ایمیلی به اینصورت بیان کرد:
همهی ما مولفههای تجربهی نزدیک به مرگ را به عنوان موضوعاتی جدا از هم میبینیم –بهشکل خودجوش، با داروهای گوناگون، هنگام بیماری و غیره- در حالی که آنها معمولا در تجربهی نزدیک به مرگ با ترتیب خاصی نمود پیدا میکنند. چرا چنین میشود؟ شاید حدس بزنیم که این پدیده مرتبط با آبشاری از رابطهای عصبی یا شاید هم شیوهی پیشروی وضعیت بیشفعالی باشد یا . . . ؟ پاسخش را نمیدانم اما گمان میکنم بهزودی خواهیم فهمید.
به نظر من پاسخ علمیای که میتوان به پرسش بلکمور (چرا در بسیاری از تجربههای نزدیک به مرگ اتفاقات با ترتیب مشابهی رخ میدهند) داد، بسیار بیشتر از کامل کردنِ پازلِ چهگونگی این پدیده مفید خواهد بود. این پاسخ به ما کمک خواهد کرد بفهمیم چرا تجربههای نزدیک به مرگ چنین تاثیر عمیقی بر تجربهکنندگان میگذارند. یکی از سخنرانان این کنفرانس به نام آلن کارَن[۴۸] که مربی اجراییِ سبک زندگی بود و جلسات مدیتیشنی مطابق با ترتیب معمول مراحل در تجربهی نزدیک به مرگ برگزار میکرد، به من کمک کرد اهمیت ترتیب آن مراحل را درک کنم. او گفت چیزی شبیه سفر قهرمان یا ترتیب رویدادهای قصه است؛ ساختاری که نویسندهی آمریکایی و اسطورهشناس، جوزف کمپبل، سال ۱۹۴۹ آن را «یگانه-اسطوره»[۴۹] نامید. این طرح زیربنای تقریبا تمام قصهها است؛ از قصههای دینی گرفته تا افسانههای یونانی و فیلمهای پرمخاطب هالیوود و خاطرات شخصی. در این ساختار، زندگی شخصیت اصلی بر اثر عاملی از روند معمول خود خارج میشود و شخص -اغلب در ابتدا با بیمیلی اما بعد به واسطهی فشار یک راهنما یا شخصی فرزانه- عازم سفری به عالمی ناآشنا میشود. در آنجا آزمونهایی پیش رویش میبیند، با دشمنانی مبارزه میکند، وفاداری دوستان و یارانش را میآزماید، در برابر مصیبتهایی که او را میآزمایند پایداری میکند، تا مرز شکست یا مرگ میرود و در نهایت به همان نقطهی شروع برمیگردد؛ پیروز اما از جهاتی هم متحول.
بسیاری از تجربههای نزدیک به مرگی که افراد روایت میکنند، بهنوعی نسخههایی از این ساختارند. ابِن الکساندر، در کتاب اثبات بهشت[۵۰] در توصیف تجربهاش میگوید ابتدا در جای تاریکی گیر کرده بودم و در چیزی مانند گِل نیمهشفاف یا مادهی ژلهای کثیف و پر از «چهرههای در هم تنیدهی حیوانی» قرار داشتم که مدام فشار تنگیِ آن وحشتبرانگیزتر و ترسناکتر میشد. در نهایت، چیزی مرا بالا کشاند و تا «عجیبترین و زیباترین جهانی که دیده بودم، برد»؛ منطقهی ییلاقیای رویایی. او در آنجا دختر زیبایی را سوار بر بال پروانهای میبیند و دختر به او میگوید او «تا ابد با عشق و مهر عزیز و گرامی داشته میشود»، همراهش راهی سفر در فضایی آکنده از نور میشود و او در این سفر وجودی ملکوتی را ملاقات میکند که بسیاری از رازهای جهان هستی را برای او بازگو میکند. او پس از چند بار رفت و برگشت میان آن دو جهان، در آخرین بار در جهان تاریک، جایی که ابتدا در آن بود، قرار میگیرد؛ با این تفاوت که این بار آخر، به جای چهرههای تنیدهی حیوانی، چهرهی انسانهایی را دیده که داشتهاند برایش دعا میکردند.
سفر قهرمان در داستانسرایی امر بسیار رایجی است (البته برخی میگویند کمپبل با شناساندن آن، این سرگرمی مدرن را از بین برد)؛ زیرا بسیار رویاپردازانه است. سفر قهرمان به شما امکان گریز از موانع رشد و تحول را برای بهترشدن میدهد.
کسی در این کنفرانس بهخوبی جف اولسِن[۵۱] -یکی از سخنرانان اصلی- امید به رستگاری و تحول را اینچنین ملموس بیان نکرد. ماجرای اولسن، که آن را در دو کتاب خود و ویدیوهای گوناگون یوتیوب بازگو کرده است، ماجرایی دلخراش است؛ زمانی که او همراه خانواده از تعطیلات برمیگشتهاند، پشت فرمان خوابش میگیرد و تصادف میکنند. او در خودروی درهمکوبیدهاش با کمر شکسته شده، بازویی تکهپاره شده و پایی از بینرفته، افتاده بود و تنها برای لحظهای هوشیار شد و فهمید پسر ۷ سالهاش دارد گریه میکند اما صدایی از همسر و پسر نوزادشان نمیآید. او در یکی از کتابهایش به نام من قلبهایشان را میشناسم[۵۲]، نوشت «به مردی که خود را مسئول مرگ خانوادهاش میداند، چه میگویید؟»
پاسخ، دستکم از جنبهی معنوی، باید این باشد که «تو بینقصی، تو به معنای واقعی فرزند منی[۵۳] و حقیقتا از جنس ملکوتی» و این همان چیزی است که اولسن به یاد میآورد هنگام تجربهی نزدیک به مرگش بهصورت «دریافت ذهنی»[۵۴] شنید و یا احساس کرد. به نظرش رسید در اتاقی است که گهوارهای آنجا وجود دارد و پسر فوت شدهاش نیز در آن است. وقتی او را در آغوش گرفت، احساس کرد وجودی پرمهر نیز خودش را در بر گرفته که متوجه شد آن وجود پرعشق همان «خالق آسمانی» او است.
همین عامل اصلی باعث میشود تجربههای نزدیک به مرگ تا این اندازه قدرتمند باشند و انسانها، صرف نظر از شواهد علمی، تا این حد محکم به آنها اهمیت بدهند. این تجربه صرف نظر از اینکه شما واقعا وجودی آسمانی را دیده باشید یا فقط مغزتان دچار حالت بیسابقهای شده باشد، چنان قوی است که شما را وامیدارد دربارهی جایگاهتان در این دنیا بار دیگر فکر کنید. اگر تجربهی نزدیک به مرگ در دورانی رخ دهد که فرد درگیر مصیبت شخصی است، مسیری برای یافتن معنایی در آن مصیبت و بازسازی زندگی به شخص نشان میدهد. اگر زندگیتان درگیر با بیماری یا تردید است، تجربهی نزدیک به مرگ شما را در مسیری متفاوت قرار میدهد؛ «نزدیک بود بمیری، پس باید تغییری ایجاد کنی».
این موضوع بار دیگر ما را به پرسش خانم بلک مور بازمیگرداند؛ «اگر تجربههای نزدیک به مرگ صرفا حاصل برهمخوردن کارکرد عادی مغز هستند، پس چرا بسیاری از این تجربهها براساس ترتیب خاصی پیش میروند که مشابهاش را در ساختار پایهای قصههای تحولآفرین و رستاخیزگونه میبینیم؟»
در این کنفرانس، هیچکس فکر نمیکرد تجربههای نزدیک به مرگ فقط حاصل فرایندهای فیزیکی مغز باشند. اما در سخنان چندین نفر امید به پیدایش چیزی به عنوان علم تجربههای نزدیک به مرگ وجود داشت.
آلن هیوگنو[۵۵] مهندس مکانیک میانسالی است با حرکات و سخنانی که نوعی شدت در خود دارند؛ گویی دست خودش نیست که آنقدر به در و دیوار نخورد. عنوان جلسهی او «علم پیشرو در زمینهی حیات پس از مرگ» بود. او مخاطبانش را غرق در موضوعات پیشرفتهی فیزیک و عرفان کرد و بعد نتیجهگیری کرد که تمام آفرینشْ هوشیار است و همین موضوع، هم تجربههای نزدیک به مرگ را تبیین میکند و هم تناقضهای خاص نظریهی کوانتوم را.
من به عنوان کسی که تحصیلات فیزیک دارد میگویم نظریهی هیوگنو ایرادهای زیادی دارد اما این را نیز میگویم که این ایدهی زیربنایی «جهان هوشیار» نه ابلهانه است و نه جدید. اروین شرودینگر[۵۶]، یکی از بنیانگذاران فیزیک کوانتوم، علاقهی وافری به فلسفهی هندو داشت و معتقد به چیزی مشابه همین بود. از دیرباز همواره دانشمندان برجستهای بودهاند که عقاید مذهبی یا عرفانی نیز داشتهاند. اما آنها دانشمند هستند؛ زیرا دقت دارند که نظریههای علمی گوناگون باید با شواهد قابل مشاهده محک بخورند و متمایز از عرفان و عقاید شخصیشان باشد. به همین دلیل، من در پایان سخنرانی هیوگنو از او پرسیدم «آیا نظریهاش قابل آزمایش است؟» در ابتدا پاسخی به این پرسش نداد اما در نهایت گفت آزمایشاتی وجود دارند که قابل طراحی هستند.
پرسیدم: آیا او چنان آزمایشاتی طراحی کرده است؟
پاسخ داد: خیر، هنوز فرصت چنین کاری را نداشتهام.
رابرت مِیز[۵۷]، یکی از اساتید برجسته با ریشی به سبک زیگموند فروید، خلاصهی نظریهی پر جزییاتی را که با همسرش، سوزان[۵۸] تدوین کرده بود، بیان کرد. مِیز میگفت هوشیاری غیرمادی -نوعی «ماهیت ذهنگونه»[۵۹]– میتواند هدایت مغز فیزیکی را به عهده بگیرد؛ مانند زمانی که در فیلم جادوگر شهر اوز، جادوگر از پشت پرده اهرم را میکشد. از نظر مِیز، این نظریه میتواند هم توضیح دهد چهگونه یکسری تکانههای مغزی باعث ایجاد حس هوشیاری میشوند و هم معمای تجربههای نزدیک به مرگ را حل کند.
دستکم، مِیز خیلی دقیق مشخص کرد که از نظر او ماهیت ذهنگونه، برای کنترل مغز، با کدام سلولهای مغزی ارتباط برقرار میکند. او همچنین دربارهی تعریف فیزیکی این ماهیت ذهنگونه ایدههایی داشت؛ ایدههایی مانند این نوشته از او و سوزان: «سازهای متشکل از قطرهایی که نوسان الکتریکی یا مغناطیسی دارند و بهشکل ظریفی متمایز شدهاند». زمانی که از او پرسیدم چهگونه میتوان نظریهاش را آزمود، در پاسخ گفت میتوان تاثیر «میدان مغناطیسی» شخص را بر «نورونهای زندهای که در محیط آزمایشگاهی هستند»[۶۰] اندازهگیری کرد. بد نیست اما مشکل اینجا است که هیچ فیزیکدانی تا کنون چیزی را که او دربارهی میدان انرژی میگفت، ندیده است.
درست است که مِیز، هیوگنو و سایرین سبک و موضوع بحثهای متفاوتی را در پیش گرفتهاند اما همه چشمانداز مشابهی مطرح میکنند؛ تبیینهای گسترده و همهشمولی هستند که آنچه را افراد به عنوان اطلاعات درست به دست میآورند، به آنچه که افراد دوست دارند حقیقت باشد و نظمی بامعنا به هستی دهد، پیوند میدهند. تعجبی ندارد که تجربهکنندگانِ نزدیک به مرگ، اینگونه مطالب را متقاعدکننده بدانند.
اما چرا در این کنفرانس، در برابر آن نگاه کاملا علمی اینهمه مقاومت وجود داشت؟ سر میز صبحانه با دیان کورکوران، از او پرسیدم: «چرا اصلا نمیبینم کسی در کنفرانس از موضع مادیگرایی صحبت کند؟»
پاسخ داد: «طی چندین سال گذشته و با پژوهشهایی که انجام دادهایم، آن مرحله را پشت سر گذاشتهایم» و اضافه کرد: «همیشه یکی دو نفر با دیدگاه شکگرایی وجود دارند اما آنها را در این مراسم دعوت نمیکنیم؛ زیرا قرار است اینجا فضایی حمایتی باشد، نه فضایی که مطالب را زیر سوال ببرد. ما برای دریافت مقالات فراخوان دادیم اما هرگز کسی از دیدگاه شکگرایان مقالهای برایمان نفرستاده است».
من گفتم: «شاید احساس کردهاند از آنان استقبال خوبی نخواهد شد».
پاسخ داد: «شاید همینطور باشد اما ما میکوشیم دیدگاههای شکگرایان و مادیگرایان را به این حوزه نیز گسترش دهیم و مطالب فراوانی دربارهی وجود هوشیاری در بیرون از مغز موجود است». او گفت پژوهشگر سرشناسی میگوید: «وقتی کسی مقالهای منتشر میکند که در آن ادعا میکند “تبیین درست همین است” حتی ارزش پاسخ دادن ندارد. اغلب کسانی که چنین ادعاهایی دارند، اصلا در حوزهی مورد پژوهشْ تحقیق کافی نداشتهاند».
به نظر من این بهواقع تا حدی منطقی است. بسیاری از مطالبی که در زمینهی تجربههای نزدیک به مرگ نوشته میشوند، نهتنها تجربهکنندگان را زیر سوال میبرند که حتی گاه به تمسخر هم میگیرند و اینکه تبیینهای علمی با وجود محتملبودن قطعی نیستند، حقیقت دارد.
با وجود این، من در این کنفرانس علاوه بر مقاومت در برابر علم، سو برداشتهای بسیار نسبت به آن را هم دیدهام. در راهروهای هتل به هیوگنو برخوردم. به او گفتم نکتهی مشترک کل نظریههای علمی، قابل آزمون بودنِ آنها است. قابل آزمون بودن، به معنای ابطالپذیر بودن است؛ در اصل باید بتوانی آزمایشی را اجرا کنی که آن آزمایش بتواند غلطبودن آن نظریه را نیز نشان دهد. بهطور مثال، اگر فنجان قهوه از دستم بیفتد و روی زمین نریزد و در عوض در هوا معلق شود و به سوی راهرویی در خانه برود، نظریهی جاذبه رد میشود؛ هر بار که این نظریه در آزمون رد نشود، اطمینان ما به آن بیشتر میشود. اما اعتقاد ما به نظریه همیشه موقت باقی میماند؛ مدام حواسمان هست که در چه موقعیتهایی امکان دارد درست از آب درنیاید. سپس از او پرسیدم: «چهگونه میشود جهان هوشیار را آزمود؟»
او پاسخ این پرسش را با سفسطه داد: «اگر فنجان قهوه را بیندازی میگویی پایین خواهد افتاد. اما پایین یعنی کدام طرف؟ اگر زاویهی دید را تغییر دهی و کف زمین را بالای سرمان در نظر بگیری، آنوقت پایین یعنی بالا». من هم رفتم و فنجان را بالای سرش نگه داشتم و گفتم میتوانیم این نظریه را امتحان کنیم. او با صدایی بلند و حالتی عصبی زد زیر خنده.
روز سوم کنفرانس، داشتم از یافتن نگرشی منطقی ناامید میشدم. انگار همه در طیفی بودند که یک قطبش «شبهعلم» بود و قطب دیگرش «عرفان محض» و بخش عمدهی افراد در میانهی این طیف و در بیخبری مطلق به سر میبردند. این هنگام بود که به میچ لیستر[۶۱] برخوردم.
لیستر، روانپزشک پیر قدبلند و خوشتیپی که دانشآموختهی دانشگاه کولورادو[۶۲] و دانشگاه کالیفرنیا در ارواین[۶۳] است، چنان پذیرا و گرم برخورد میکرد که دلت میخواست از همه چیز با او صحبت کنی. به من گفت تحصیلاتش در پزشکی باعث شده نسبت به تجربههای نزدیک به مرگ نگاه شکگرایانهای داشته باشد. البته زمانی که او مشغول تحصیل بوده، برای پدربزرگش چنین تجربهای پیش آمده و از آن پس او شروع به دیدار با تجربهکنندگان دیگر که لزوما بیمار هم نبودند، کرد. به گفته خود او: «افراد شروع به صحبت با من میکردند».
لیستر گفت به خودش هم تجربهای شبیه به تجربهی نزدیک به مرگ دست داده است؛ چیزی با مشخصات تجربهی نزدیک به مرگ، در حالی که او نه در وضعیت نزدیک به فوت قرار داشته و نه مادهی توهمزایی مصرف کرده بوده. به همین خاطر از او پرسیدم نظر خودش دربارهی این عقیده که ذهن و بدن را از هم جدا میداند، چیست؟
«مغزم از لحاظ عقلانی باوری به آن ندارد اما با تجربهای که برای خودم پیش آمده، میدانم حقیقت دارد. در واقع، پیوسته دراینباره با خودم در حال بحث و جدالم».
پرسیدم: «آیا در این میان، بین معنویتگرایان و مادیگرایان، فصل مشترکی وجود ندارد؟» او اذعان کرد یافتنش کار دشواری است. «به نظر میرسد بسیاری از مادیگرایان این موضوع را آنقدر جدی نمیدانند که بخواهند دربارهاش بحث علمی داشته باشند . . . از طرف دیگر بسیاری از کسانی که تجربهی نزدیک به مرگ داشتهاند، چندان از علم خوششان نمیآید».
لیستر هر دوشنبه صبحانهاش را با جمع کوچکی میخورد که هر کدام در رشتهای متخصص و سرشناس بودند. این گروه از یک فیزیکدان، یک دانشمند مادیگرا، یک هنرمند، یک روحانی با تحصیلات فلسفه و یک مشاور آسایشگاه که رقصندهی حرفهایِ سبک بومیان آمریکا هم بود، تشکیل شده است. صحبتهای آنان دربارهی این است که چهگونه میشود دربارهی تجربههای نزدیک به مرگ از موضعی کاملا علمی تحقیق کرد و در عین حال ذهنی باز و پذیرا داشت. او گفت «به نظر من راهی برای پلزدن میان این دو موضع وجود دارد».
لیستر در گفتوگوها و سپس در ایمیلهایمان، چند حوزه را که پژوهشگران میتوانند دربارهی آنها عمیقتر کار کنند، مطرح کرد. آنها میتوانند مغز افراد را هنگامی که در حالت بیهوش یا سایر وضعیتهای «از خود بیخود» قرار دارد، تصویربرداری کنند. میتوانند افرادی مانند شمنها را که ادعا میکنند قدرتهای معنوی دارند، مورد مطالعه قرار دهند. میتوانند ماهیت خاطراتی را که در حین تجربهی تجربهی نزدیک به مرگ شکل گرفتهاند، بررسی کنند و ببینند چه تفاوتی با سایر خاطرات دارند (لیستر در حال کار روی این موضع است). آنها میتوانند روشهای آزمایشی معتبر را طراحی کنند تا ادعاهای افرادی که میگویند به میدانهای الکتریکی حساس شدهاند یا در آن تداخل ایجاد میکنند، دقیقا بررسی کنند. میتوانند در زمینهی «حالت میخکوب مرگ» که پژوهشگران دانشگاه میشیگان در موشها یافتند، تحقیقات بیشتری انجام دهند و شاید حتی بتوانند آن را در افراد بیمار نیز شناسایی و تفکیک کنند . . . و بسیاری موارد دیگر.
او گفت تجربههای نزدیک به مرگ، صرف نظر از اینکه چهگونه تبیینشان کنیم، بیش از هر چیز رویدادی محوری در زندگی افراد هستند؛ «این پدیده، تسهیلگر سطوح بسیار متنوعی از رشد است؛ مانند سطوح روانشناختی، عاطفی و حتی شاید فیزیولوژیکی».
حتی اگر در نهایت، پژوهشها نشان دهند (بسیاری از دانشمندان نیز معتقدند چنین خواهد شد) تجربههای نزدیک به مرگ چیزی نیستند جز پیامد انقباضهای مغز در حال مرگ، باز هم ارزشش را دارد که این تحقیقات پیگری شوند؛ چراکه درک ما از یکی از رازآلودترین موضوعات علمی را به چالش میکشد؛ هوشیاری.
مرز میان زندگی و مرگ، که زمانی تصور میشد مرز کاملا مشخصی باشد، اکنون حالت مبهمی پیدا کرده است. سام پرنیا در مقالهی مروریِ جدیدی با عنوان مرگ و هوشیاری اظهار کرد آنچه باعث میشود پس از چند دقیقه توقف تنفسْ مغز آسیب ببیند، بر خلاف باور رایج، کمبود اکسیژن نیست. روند از دست رفتن سلولهای مغزی در نبود اکسیژن ساعتها طول میکشد، بهویژه اگر سرد نگه داشته شود؛ به همین دلیل است که گاهی افراد پس از مدفونشدن زیر برف یا افتادن در دریاچههای در حال انجماد، به زندگی بازمیگردند. در واقع، چیزی که بیشترین آسیب را میزند، بازگشت ناگهانی اکسیژن به مغز همراه با جریان تند خون و مواد شیمیایی است که به آن «سندروم پسا-احیا»[۶۴] میگویند. تکنیکهای پزشکی جدیدی هستند که دارند راه را برای پیشگیری از این آسیبها باز میکنند و امکان به حیات بازگرداندن کسانی را که به این شکل رسما مرده اعلام میشوند، فراهم میکنند.
از دید برخی افراد، این فقط گواهی بر این است که ذهن میتواند مستقل از جسم وجود داشته باشد؛ وگرنه وقتی مغز مرده است، ذهن کجا قرار دارد؟ از دید مادیگرایان، این گواهی بر چیزی کاملا برعکس است؛ ذهن اصلا جایی «نمیرود». همانطور که تصویر اسلایدی هنگام خاموششدن دستگاه پروژکتور جایی نمیرود. این در واقع، نشان میدهد ذهن و هوشیاری داشتههای بیواسطهی مغزند و با انواع و اقسام فرایندهای فیزیکی و شیمیاییِ دستگاه عصبیمان در هم تنیده شدهاند.
اما اگر چنین باشد، پس این تنیدهشدن چهطور شکل میگیرد؟ این پرسش در مطالعات حوزهی «هوشیاری» بسیار تعیینکننده است. جورج اِ. ماشور[۶۵]، یکی از مولفان پژوهش دانشگاه میشیگان روی موشها، بهشکلی قرصومحکم به دیدگاه مادیگرایی پایبند است. او میگوید اگر برایمان دشوار است توضیح دهیم که مغز سالم چهگونه هوشیاری ایجاد میکند، پس توضیح اینکه مغزِ آسیبدیده و رو به مرگ چهطور چنان هوشیاری دقیقی دارد و حسهای «فوق معمولی» را تجربه میکند، بهمراتب دشوارتر است. او به من گفت: «اگر تبیین علمیای برای تجربههای نزدیک به مرگ به دست آید، نقطهی عطف مهمی در علم و در حوزهی هوشیاری خواهد بود».
اگر دریابیم حالتهای میخکوبشدن در فعالیت عصبی، مانند آنچه ماشور و همکارانش در موشها دیدند، در مغز رو به مرگ انسان نیز رخ میدهد، میتوانیم هم به تبیینی برای تجربههای نزدیک به مرگ دست پیدا کنیم و هم دربارهی ماهیت عصبی-زیستی هوشیاری به اطلاعات تازهای برسیم. البته انسانها موش نیستند. ماشور میگوید بعید است بتوانیم از وضعیت کسانی که هنگام حملهی قلبی تجربهی نزدیک به مرگ داشتهاند و بعد زنده ماندهاند تا تجربهشان را بازگو کنند، اطلاعات مفید کافی به دست آوریم. او میگوید با این حال، پژوهش روی موشها این احتمال را نشانمان داد که برای تبیین تجربههای نزدیک به مرگ نیازی نیست «ارتباط میان مغز و هوشیاری را نفی کنیم».
پرسش دربارهی چهگونگی پدیدآمدن هوشیاری، در واقع زمانی میتواند یکی از مهمترین پرسشهای قرن ۲۱ باشد که ما در ابتدا توانسته باشیم تشکیلاتی به پیچیدگیِ مغز بشر بسازیم. آیا چنان تشکیلاتی دارای هوشیاری خواهد بود؟ از کجا خواهیم فهمید؟ آیا هوشیاری برای آن دستگاه همان کارکردی را خواهد داشت که برای ما دارد؟ و چه کارکردی برای ما به عنوان آفرینندهی آن خواهد داشت؟ اینها پرسشهایی هستند که فقط اگر بدانیم هوشیاریمان دقیقا از چه تشکیل شده، ممکن است بتوانیم به پاسخشان برسیم.
در پایان، اگر دلیل انجام پژوهشهای جدی دربارهی تجربههای نزدیک به مرگ همین باشد که بتواند دستکم برخی از تبیینهای معنوی دربارهی آن را حذف کند، ارزشش را خواهد داشت. شاید کسانی که باور شدیدی به جهان پس از مرگ دارند، هرگز از موضع خود کوتاه نیایند. عدهای از مردم به برخی باورها اعتقاد راسخ دارند، حتی اگر شواهد علمی خلافشان را ثابت کنند (مانند اعتقادات نسبت به واکسنزدن یا گرمایش زمین). البته علم صرفا میتواند اعلام کند تا چه محدودهای میداند و بهتدریج آن محدوده را گسترش دهد. تا زمانی که تحقیقات کافی برای ردکردن باورهای افراد نسبت به تجربهی نزدیک به مرگ در دست نیست، هیچ پایه و اساسی برای تمسخر و تحقیر عقاید وجود ندارد.
فرض کنیم آزمایشات انجام شده باشند و در نهایت توضیح جامع، کاملا علمی و مادیگرایانهای به دست آید که بگوید دلیل تجربهی نزدیک به مرگ چیست. بعد از آن چه؟ آیا این به معنای آن است که تمام ماجراهایی که افراد دربارهی دیدن فرشتگان و خویشاوندان فوتشده میگویند، قصههایی هستند که باید نشنیده گرفته شوند؟
به نظر من، خیر. آنچه من در این کنفرانس -با همهی عجیب بودنش- دیدم، این بود که حتی یک مادیگرای سرسخت نیز میتواند با شناخت پیداکردن از موضوع تجربههای نزدیک به مرگ بفهمد افراد چهگونه اتفاقات را برای خود معنا میکنند و بیش از هر چیز، به نقش اساسی داستانهایمان در شکلدادن به درکمان از آن چه هستیم، پی میبرد.
سوزان بلکمور، که دیدگاه تقریبا شکگرایانهای دارد نیز همینطور فکر میکند. او در پایان ایمیلش به من کسانی را سزاوار سرزنش دانست که بر نگاهی نادرست و بیفایده اصرار دارند و تجربهی نزدیک به مرگ را به عنوان «حقیقی، جالب، معنوی و غیره» با تجربهی نزدیک به مرگ به عنوان «صرفا توهمهای بیاهمیت» مورد مقایسهای سیاه و سفید قرار میدهند. از نظر من، حقیقت آن است که تجربههای نزدیک به مرگ میتوانند تجربههایی شگفتانگیز باشند که کل زندگی شخص را متحول میکنند و بر وضعیت انسان و پرسشهایش دربارهی مرگ و زندگی نوری میتابانند.
[۲] Near death experience
[۳] Heaven is for Real
[۴] Proof of Heaven
[۵] Eben Alexander
[۶] To Heaven and Back
[۷] Mary C. Neal
[۸] The boy who came back from Heaven
[۹] Sam Parnia
[۱۰] Pim VanLommel
[۱۱] Brigham
[۱۲] Harvard
[۱۳] Investigative article
[۱۴] Esquire: مجلهای در آمریکا که مخاطب آن مردان هستند و موضوعات متنوعی از مد گرفته تا سیاست و علم، مطالبی در آن یافت میشود. م
[۱۵] skeptics
[۱۶] Newport Beach, California
[۱۷] International Association for Near-Death Studies
[۱۸] Diane Corcoran
[۱۹] Bruce Greyson
[۲۰] Long Binh
[۲۱] Raymond A. Moody Jr.
[۲۲] Life After Life
[۲۳] The Handbook of Near-Death Experiences: Thirty Years of Investigation
[۲۴] PubMed
[۲۵] retrospective
[۲۶] self-selecting
[۲۷] prospective
[۲۸] veridical perception
[۲۹] Greyson
[۳۰] Totemic، چیزی که به عنوان سمبل یک گروه یا جامعه در نظر گرفته میشود و حریم و تقدس ویژهای دارد و تماس یا پرداختن به آن به نوعی ممنوع است. م
[۳۱] Seattle
[۳۲] Kimberly Clark Sharp
[۳۳] Pam Reynolds
[۳۴] hypothermic cardiac arrest
[۳۵] electroencephalogram
[۳۶] Anesthesia awareness
[۳۷] Awakening
[۳۸] Atlantic
[۳۹] Journal of Near-Death Studies
[۴۰] esoteric theories
[۴۱] Janice Miner Holden
[۴۲] Aware
[۴۳] Stony Brook
[۴۴] Hypoxia
[۴۵] hypercarbia
[۴۶] رابطهی میان پدیدههای (متغیرهای) مورد مطالعه در پژوهشها که با سنجش میزان با هم رخدادن پدیدهها، احتمال وجود رابطهای بامعنا میان آنها تایید میشود و در آن صورت احتمال اتفاقیبودنِ رخدادنِ همزمان آنها رد میشود. م
[۴۷] Susan Blackmore
[۴۸] Alana Karran
[۴۹] monomyth
[۵۰] Proof of Heaven
[۵۱] Jeff Olsen
[۵۲] I Knew their Hearts
[۵۳] در باور مسیحیت رابطهی محبتآمیز خداوند با بندگانش مانند رابطهی پدر-فرزندی تعبیر میشود. م
[۵۴] brain dump
[۵۵] Alan Hugenot
[۵۶] Erwin Schrödinger
[۵۷] Robert Mays
[۵۸] Suzanne
[۵۹] mind entity
[۶۰] به این نوع آزمایشها in vitro گفته میشود؛ در این روش رفتار زیستی سلولها و بافتها و . . . در محیط آزمایشگاهی که مشابه محیط واقعی است، مورد بررسی قرار میگیرد. م
[۶۱] Mitch Liester
[۶۲] Colorado
[۶۳] University of California at Irvine
[۶۴] post-resuscitation syndrome
[۶۵] George A. Mashour