چه‌گونه نظریه‌ی تکامل و دکترین آفرینش با هم سازگاری دارند؟
سانتیاگو کولادو/ ترجمه: مریم درودیان

سانتیاگو کولادو، فارغ‌التحصیل رشته‌ی علوم فیزیکی (۱۹۸۲) از دانشگاه گرانادا در مقطع کارشناسی است. او مدرک کارشناسی ارشد (۱۹۹۶) و دکتری (۱۹۹۹) خود را در رشته‌ی فلسفه از دانشگاه هالی کراس اخذ کرد. کولادو از سال ۲۰۰۰ تاکنون مدرس فلسفه‌ی طبیعت و موضوعات مرتبط با گفتمان ایمان و علم، جهان‌بینی علمی و متافیزیک در مدارس و مراکز گوناگون بوده است.

وقتی از نظریه‌ی تکامل صحبت می‌کنیم، ممکن است به موضوعات گوناگونی اشاره کنیم. در مورد واژه‌ی خلقت نیز چنین است. مانند همیشه، چه‌گونگی تناسب این دو مفهوم با هم بستگی به این دارد که منظور ما از هر یک از آن‌ها چیست.

پروفسور فرانسیسکو آیالا[۱] در کتابی به نام نظریه‌ی تکامل[۲] که در سال ۱۹۹۴ منتشر شده است، می نویسد:

نظریه‌ی تکامل به سه موضوع گوناگون می‌پردازد، موضوع نخست واقعیت تکامل است؛ یعنی گونه‌های زنده در طول زمان تغییر می‌کنند و به دلیل این‌که اجداد مشترکی دارند با یک‌دیگر مرتبط هستند. موضوع دوم تاریخ تکامل است، یعنی روابط خاص خویشاوندی میان موجودات (مانند شامپانزه، انسان و اورانگوتان) و زمانی که تبار منتهی به گونه‌های زنده از هم جدا شدند، وجود دارد. موضوع سوم به علل تکامل موجودات مربوط می‌شود.

از میان این سه پرسش، اولی را می‌توان به عنوان یک واقعیت در نظر گرفت. داده‌های بسیاری وجود دارند که از نظر علمی ثابت می‌کنند همه‌ی گونه‌های موجود اجداد مشترکی دارند و بنابراین، فرایند تکامل از گونه‌های بدوی و نه‌چندان پیچیده به گونه‌هایی که امروزه می‌شناسیم، وجود داشته است. همچنین، ما با استناد به بقایای فسیلی می‌دانیم بسیاری از گونه‌ها منقرض شده‌اند.

این واقعیت اخیر مربوط به جنبه‌ی دوم تکامل است که آیالا به آن اشاره کرده است: تاریخ تکامل. در این بخش از نظریه، میزان اطمینانی که ما داریم کم‌تر از آن چیزی است که به واسطه‌ی علوم ریاضی می‌توان به آن دست یافت. اکتشافاتی که در حال انجام است، نشان داده‌اند آن‌چه پیش‌تر ایجاد شده، اغلب تغییر می‌کند. ژنتیک مدرن به تایید بسیاری از نتایج به‌دست‌آمده از راه‌های دیگر کمک کرده است.

شاید دشوارترین و مشکل‌سازترین جنبه از نظریه‌ی تکامل، تعیین علل تکامل باشد. چیزی که در صدد توضیح آن هستیم، منشا افزایش پیچیدگی و تنوع در دنیای موجودات زنده است.

یکی از فرضیه‌هایی که تقریبا از آغاز قرن بیستم بر دنیای آکادمیک و علمی غلبه یافت، بیان می‌کند که علت اصلی تکامل، «انتخاب طبیعی» است؛ شرایطی که بر یک جمعیت از موجودات تاثیر می‌گذارد. این موجودات گرچه از یک گونه محسوب می شوند اما «انتخاب طبیعی» به تنوع ژنتیکی خاصی بر آن‌ها می‌انجامد. این تنوع نتیجه‌ی تغییر در کد ژنتیکی افرادِ گونه است. تغییرات ویژگی تصادفی‌بودن دارد. اکنون قطعیت علمی وجود دارد که تنوع به همراه انتخاب طبیعی که نخست داروین و والاس آن را پیشنهاد کردند، عامل تغییر و سازگاری با محیط در موجودات زنده است. تاثیر این سازوکار در تبیین افزایش پیچیدگی و در نتیجه تکامل گونه‌ها هنوز مورد بحث است و شواهد علمی محکمی برای آن وجود ندارد.

هدف نظریه‌ی تکامل در قلمرو علوم طبیعی، توضیح علل دگرگونی‌هایی است که در طبیعت رخ می‌دهد. در این مورد، دنیای موجودات زنده مورد مطالعه قرار می‌گیرد.

در عین حال، مفهوم «آفرینش» نیز در قلمرو بسیار متفاوتی حرکت می‌کند. آفرینش، در زمینه‌ای که در این‌جا مورد نظر ما است، به معنای خلقت از هیچ است. بنابراین، این مفهومی است که در حوزه‌ی روش‌شناختی فلسفه و به‌طور ویژه، متافیزیک قرار می‌گیرد. مفهوم آفرینش تلاشی برای پاسخ‌گویی به مشکلات گوناگونی نیست که به واسطه‌ی نظریه‌ی تکامل آن‌ها را دیده‌ایم. فلسفه در قلمرو واقعیت فیزیکی موضوعی عمیق‌تر را مطرح می‌کند: موضوع موجودیت جهان طبیعی، همان جهانی که زیست‌شناسی، فیزیک یا هر علم دیگری به ما نشان می‌دهند.

آن‌چه تاکنون گفته شد، نشان می‌دهد میان چیزی که علوم زیستی به ما می‌گویند و آن‌چه با مفهوم آفرینش در متافیزیک بیان می‌شود، تضاد یا ناسازگاری وجود ندارد. همان‌طور که دیدیم، دامنه‌ی روش‌شناختی این دو رشته بسیار متفاوت است. علوم طبیعی با عوامل مختلف دگرگونی سروکار دارند که ما تجربه‌ا‌ی آزمایشگاهی از آن‌ها داریم. بنابراین، علوم طبیعی نمی‌توانند درباره‎ی عملی که فراتر از دگرگونی مادی صرف است، چیزی بگوید. در این‌جا منظور من اعطای وجود از هیچ است. مفهوم آفرینش را می‌توان مورد بحث و استدلال قرار داد و تایید یا رد کرد اما نمی‌توان این کار را از طریق زیست‌شناسی انجام داد؛ زیرا از دامنه‌ی روش‌مندی آن فراتر می‌رود.

همچنین، تاملات متافیزیکی که با اصولی مانند «دلیل خلقت» سروکار دارد، نمی‌تواند به زیست‌شناسان توضیح دهد سازوکار‌هایی که بررسی می‌کنند چیست و چه‌گونه کار می‌کنند. این به معنای ورود به حوزه‌ای باقاعده است که متافیزیک به‌روشنی در آن ناتوان است. مشکلات زمانی به وجود می‌آید که از یکی از دو رشته، اظهاراتی که در زمینه‌ی مطالعاتی دیگری قرار می‌گیرد، بیان می‌کند.

با وجود این، احترام به استقلال هر رشته به این مفهوم نیست که آن‌ها کاملا با یک‌دیگر بیگانه‌اند. اگر چنین بود، اگر فلسفه باید به‌شیوه‌ای کاملا مستقل از علوم طبیعی بررسی می‌شد، به رشته‌ای بی‌ربط یا کم‌اهمیت تبدیل می‌شد که ارتباطی به علوم طبیعی ندارد. چه‌گونه نظریه‌ی تکامل و دکترین آفرینش با هم سازگاری دارند؟ با مصلحت. حمایت از استقلال کامل این دو حوزه، از تضاد میان آن‌ها جلوگیری می‌کند اما به شیوه‌های متفاوت برای هر دو زیان‌آور است. نه‌تنها نظریه‌ی تکامل و دکترین آفرینش با یک‌دیگر سازگار هستند و هیچ تضادی میان آن‌ها وجود ندارد بلکه می‌توان آن‌ها را مکمل هم دانست.

این همان مکملیّتی است که به‌طور کلی میان فلسفه و علوم وجود دارد. هر دو نوع عقلانیت، مبتنی بر تجربه‌ی انسانی یکسانی هستند. تاریخ نشان داده است آن‌ها به‌طور متقابل و اغلب به‌صورت مثبت بر یک‌دیگر تاثیر گذاشته‌اند. به عنوان مثال، برخی مورخان علم به این نظریه معتقدند که این ایده که جهان به وسیله‌ی خدایی آفریده شده است که «لوگوس»[۳] (عقل، خرد) دارد، انگیزه‌ای تعیین‌کننده برای ظهور علم مدرن بوده است. در واقع، علوم طبیعی‌ای که امروزه می‌شناسیم، در غرب مسیحی و به دست متفکرانی که عمدتا مسیحی بوده‌اند، متولد شده‌اند.

در این مرحله، تفکیک دو مفهوم از یک‌دیگر بسیار مهم است: مفهوم خلقت از یک سو و جنبشی که به «خلقت‌گرایی» معروف است از سوی دیگر. خلقت‌گرایی در ایالات متحده، در میان جوامع پروتستانی و عمدتا به عنوان واکنشی به نظریه‌ی تکامل سرچشمه گرفت. از بدو پیدایش این دیدگاه، بسیاری از مسیحیان آن را تهدیدی برای ایمان‌شان می‌دانستند. در واقع، آن‌چه نظریه‌ی تکاملی با آن مخالف است، برداشتی از خلقت است که از خوانش تحت‌اللفظی باب پیدایش کتب عهدین[۴] ناشی می‌شود. این تفسیر تحت‌اللفظی منکر این واقعیت است که برخی گونه‌ها از طریق تکامل از گونه‌های دیگر مشتق شده‌اند و استدلال می‌کند که خداوند مستقیما آ‌ن‌ها را خلق کرده است. خلقت‌گرایی هرگز بخشی از مبانی ایمانی مذهب کاتولیک نبوده است بلکه مفهوم خلقت بخشی از اصول عقاید کاتولیک است. می‌توان به این مفهوم جدا از ایمان نزدیک شد، گرچه مهم‌ترین کمک‌ها به این مفهوم در تلاش برای درک محتوای کتاب مکاشفه[۵] انجام شده است.

مکانیک نیوتنی باعث پدیدآمدن شیوه‌ی فکری فلسفی‌ای به نام «مکانیک‌گرایی» شد. این رویکرد فلسفه‌ای است که مکانیک را معیار عقلانیت قرار می‌دهد و از این رو ماهیت تقلیل‌گرایانه دارد؛ زیرا می‌خواهد تمام واقعیت را با ابزار مکانیک توضیح دهد. به همین ترتیب، از پایان قرن نوزدهم و در سراسر قرن بیستم، شیوه‌ای از تفکر فلسفی شکل گرفت که ارتباط نزدیکی با نظریه‌ی تکامل دارد. می‌توان این مکتب فکری را «تکامل‌گرایی» نامید. در این‌جا نیز آن‌چه مورد حمایت قرار می‌گیرد، این است که تمام واقعیت‌ها را می‌توان با قوانین پیشنهادی نظریه‌ی تکامل توضیح داد. تکامل‌گرایان (درک تکامل‌گرایی به عنوان پیشنهادی فلسفی نه به عنوان نظریه‌ای صرفا علمی) معمولا بر شانس و انتخاب طبیعی به عنوان سازوکار‌های اصلی تکامل زیست‌شناختی و هر نوع پویایی مادی دیگر تاکید می‌کنند. آن‌ها همچنین تمایل دارند امور معنوی را به طرح کلی تقلیل دهند، یعنی موضوعی درون‌زا که تابع قوانین تکاملی است. خود توسعه‌ی زیست‌شناسی کنونی مشکلات دفاع از این رویکرد را نشان می‌دهد.

همان‌طور که تکامل‌گرایی (به عنوان فلسفه‌ای ماده‌گرایانه) با ایمان مخالف است، آسیب‌شناسی‌هایی از ایمان نیز وجود دارد، مانند «ایمان‌گرایی»[۶] که گاه مانعی بر سر راه علم بوده است. رابطه‌ی میان ایمان و عقلانیت زمانی مشکل‌ساز بوده که علم می‌خواسته است بیش از آن‌چه روش علمی اجازه می‌دهد، بگوید یا از ایمان هنگامی که در برابر منطق بسته بوده است، دفاع شده است. ممکن است گاهی این امر به عنوان واکنشی دفاعی در برابر تقلیل‌گرایی فلسفی که علمی خاص آن را تشویق می‌کند، اتفاق افتاده باشد. در موارد دیگر، علت آن در نظر نگرفتن این نکته بوده است که بیان ایمان وحیانی در زبان بشری به‌ناچار محدود است و افزون بر آن، تابع قواعد مربوط به سبکی است که متن با آن نوشته شده است. سبک‌ها بسته به زمان و هدفی که برای آن نوشته شده‌اند، می‌توانند بسیار متفاوت باشند. به‌طور خلاصه باید گفت علم تجربی نمی‌تواند خلقت را تایید کند اما همچنین نمی‌تواند آن را انکار کند.

از سوی دیگر، علوم گوناگون با در اختیار گذاشتن دانش جهان طبیعت با فرایندها، سازماندهی و روابط متعدد آن، ما را به تفکر درباره‌ی مبانی یا اصولی دعوت می‌کنند که میان خود و دیگر حوزه‌های واقعیت که صرفا مادی نیستند، وحدتی را حفظ می‌کنند. علوم ما را دعوت می‌کنند تا از خود بپرسیم آیا جهانی که ما را قادر می‌سازد آن را بهتر و بهتر بشناسیم، می‌تواند خود را تبیین کند؟ اساسا آیا جهان خودبسنده است؟ پرسش‌هایی از این دست می‌تواند ما را به این نکته سوق دهد که این مفهوم خلقت است که در ادراک چنین پرسش‌هایی که علم در ذهن انسان ایجاد می‌کند، نور می‌افکند، هر چند از سطح دیگری از عقلانیت.

در نهایت، باید گفت ایمان به جهانی که آفریده شده است به ما این اطمینان را می‌دهد تا بپذیریم گویا عقلانیتی وجود دارد که به کل واقعیت وحدت و معنا می‌بخشد؛ عقلانیتی که از آفریننده‌ی آن، «لوگوس»، سرچشمه می‌گیرد. به این ترتیب، طبیعت فراخوانی است برای اندیشیدن و جست‌وجو درباره‌ی عقلانیتی که از آن پشتیبانی می‌کند، تلاش برای شناخت بیش‌تر و بهتر آن و تسلیم‌نشدن در برابر مشکلاتی که لازمه‌ی همه‌ی پژوهش‌ها است.

منبع:

https://en.unav.edu/web/ciencia-razon-y-fe/como-encajan-la-teoria-de-la-evolucion-y-la-doctrina-de-la-creacion

 

[۱]. Francisco Ayala

[۲]. La teoría de la Evolución

[۳]. Logos

[۴]. Genesis

[۵]. Revelation

[۶]. fideism

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا