آنچه وقتی مُردم، دیدمای. جی. آیر/ ترجمه: فروغ کیانزاده
ساندی تلگراف[۱] / ۲۸ اگوست ۱۹۸۸
فیلسوف برجستهی الحادگرای بریتانیایی، ای. جی. آیِر[۲] (۱۹۸۹-۱۹۱۰)، طی مقالهای در ساندی تلگراف، تجربهی نزدیک به مرگ خارقالعادهی خودش را گزارش کرده است. گزارشی که اشارات محتملی را بازتاب میدهد.
اولین باری که دچار حملهی ناشی از التهاب ریه شدم، امریکا بودم. در یکی از بیمارستانهای نیویورک بستری شدم و پس از ده روز بالاخره پزشکان گفتند حالم در حدی مساعد هست که بتوانم مرخص شوم. اما صبح آخرین روز بستری، در رادیولوژی مشخص شد که ریههایم هنوز عفونیاند. یکی از پزشکان پروندهی من که دلسوزتر از بقیه بود توصیه کرد چند روز دیگر هم در بیمارستان بمانم. به توصیهاش احترام گذاشتم اما از آنجا که دیگر لباس پوشیده بودم و آمادهی رفتن شده بودم و به لحاظ روانی هم تصمیم گرفته بودم این بیماری را جزء خاطراتم بدانم، بر آن شدم که خطرش را بپذیرم و بیمارستان را ترک کنم. چند روزی در آپارتمان دختر ناتنیام ماندم و بعد هم برنامهریزی کردم تا با پروازی به انگلستان برگردم.
وقتی رسیدم پیش خودم باور داشتم معالجه شدهام و بیمحابا خودم را غرق دورهمیهای اجتماعی پرجنبوجوشی کردم که پیش از رفتنم به امریکا هم اهلشان نبودم. مجازات این بیپروایی روز یکشنبه سیام ماه می گریبانم را گرفت. ناهار بیرون بودم و از خوردن و نوشیدن و پرحرفی کوتاهی نکردم. شب که شد به عکس آن ظهر هیچ اشتهایی نداشتم و از خوراکیهایی که دوستی به منزل آورد تا با هم بپزیم و بخوریم، تقریبا هیچ نخوردم.
من از مدتها پیش برای روز بعد که تعطیلی بانکی بود، با دوستی که به شدت مشتاق بود با پسرش آشنا شوم قراری برای ناهار داشتم. اگر میشد دیدارم با آنان را لغو میکردم اما این دوست من ساکن اکستر[۳] بود و نمیدانستم چهطور میتوانم او را دوباره در لندن ببینم. برای همین یک تاکسی به طرف هتل ساووی[۴] گرفتم و تلوتلوخوران خودم را به سرسرای هتل رساندم. بهسختی میتوانستم از خوراکیهای خوشمزهای که سفارش دادم چیزی دهانم بگذارم. به هر زحمتی بود گفتوگویم را به انجام رساندم و زود خداحافظی کردم و برای رفتن به خانه تاکسی گرفتم.
آن شب حالم خیلی بدتر شد. از شامی که دوست دیگری برایم آورده بود تقریبا هیچ نخوردم. البته او آنقدر از ضعف و بیرمقی من جاخورده بود که تصمیم گرفت آن شب منزل ما بماند. صبح هنوز بهتر نشده بودم و به همین دلیل او به پزشک عمومی من و پسر بزرگم، جولیان[۵]، زنگ زد. پزشک کم و بیش قول داد سعی خواهد کرد با متخصصی تماس بگیرد اما جولیان که خیلی بیسروصدا آدم واقعا کارآمدی است، بیدرنگ یک آمبولانس خبر کرد. آمبولانس زود آمد و با کمک دو امدادگر تنومند و یک دوست دیگر مرا به بیمارستان کالج دانشگاهی رساندند.
از آنجا به بعد چیزی یادم نمیآید. مرا به اتاقی در بخش عمومی بردند که پزشک متخصصی در همان طبقه برای من رزرو کرده بود. بعد از رادیولوژی و چند آزمایش دیگر که صریحا نشان میدادند بدجوری دچار التهاب ریه هستم، مرا در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند.
از بخت خوش من، پزشک جوانی که در آغاز کار مسئول پروندهی من بود هنگام تحصیلات تخصصی من در نیو کالج[۶] آکسفورد دانشجو بود. این موضوع او را به شدت نگران بهبودی من کرده بود. در واقع میشد گفت نگرانی او برای من بیش از حد بود و آنقدر برای من احترام قایل بود که ممنوع کرده بود کسی در شب سراغ من بیاید؛ حتی وقتی خواهر باتجربهی من و پرستار معتقد بودند این کار لازم است.
با مراقبت او و دیگران چنان بهبودی پیدا کردم که انتظار داشتم ظرف یک هفته از بخش مراقبتهای ویژه به بخش عمومی بازگردم. اشتباه خودم کار دستم داد. من غذای بیمارستان را نمیخوردم و خانواده و دوستان هر غذایی که میخواستم برایم میآوردند. من علاقهی خاصی به ماهی آزاد دودی دارم و یک شب بیهیچ ملاحظهای یک تکه از آن را بالا انداختم تا یک راست وارد گلویام شود. این لقمه مسیر را اشتباه رفت و تقریبا همزمان، خطی که ضربان قلبم را نشان میداد، پایین افتاد. پرستار برای نجاتم شتافت اما نمیتوانست جلو توقف قلبم را بگیرد. بعدها او و پزشک به من گفتند که در آن موقعیت به مدت چهار دقیقه مرده بودم و دلیلی برای باور نکردن حرفشان نداشتم.
دکتر به پسرم نیکلاس[۷] که از نیویورک به دیدنم آمده بود هشدار داده بود که بعید است حالم خوب شود و این که اگر هم از نظرجسمانی بهبود پیدا کنم، احتمال کمی هست که توانایی ذهنیام را بازیابم. پرستاران خوشبینتر بودند و نیکلاس هم عاقلانهتر دید که حرف آنها را باور کند.
از اتفاقهای آن لحظات چیزی به خاطر ندارم. دوستانم گفتند که لولههای مختلفی به گلوم وصل کرده بودند ولی خودم هیچ وقت متوجه نشدم چند لوله بودند و برای چه کاری. یادم نمیآید که برای بیرون آوردن آن خلطی که در ریههای من جا خوش کرده بود، لولهای وارد گلویم کرده باشند. حتی خبر نداشتم تعداد افرادی که به عیادتم آمده بودند آنقدر زیاد بودهاند که خانم پرستار ناچار شده بود برایشان نوبت بگذارد. میدانم که پزشکان و پرستاران از سرعت بهبودی من به وجد آمده بودند و وقتی شروع به صحبت کردم، پزشک متخصص گفت از اینکه میبیند کسی با این میزان کم اکسیژن در ریه، اینقدر هشیار است خیلی شگفتزده است.
اولین گفتهی ثبت شدهی من که باعث شد اطرافیان متوجه شوند هوشم را از دست ندادهام، این بوده که : «همهتون دیوونهاید». نمیدانم این جمله چه معنایی میداد. شاید من مخاطبانم را جمعی مسیحی پنداشته بودم و میخواستم به آنان بگویم من هیچ چیز خاصی در «سمت دیگر» کشف نکردم. شاید هم آنان را شکگرا انگاشته بودم و میخواستم به آنان بفهمانم که چیزی کشف کردهام. به نظرم احتمال مورد اول بیشتر است چون برای مورد دوم میبایست میگفتم «همهمون دیوونهایم». اما با این حال، مطمئن نیستم.
به جز جملهی اولم، چند ساعت بعد از بازگشتم به زندگی بود که اولین نشانههای یادآوری خاطرات شروع شد. این خاطرات خطاب به خانمی فرانسوی بود که پانزده سال بود با او دوست بودم. بیدار میشوم و میبینم کنار تختم نشسته است و تا او را بهجا میآوردم شروع میکنم به فرانسوی صحبت کردن با او. من زبان فرانسه را روان و سریع حرف میزنم و تقریبا اینها را به او گفتم: «میدونستی که مردهام؟ بار اولی که میخواستم از اون رودخانه عبور کنم موفق نشدم اما بار دوم تونستم. بسیار خارقالعاده بود. افکارم تبدیل به آدمها میشدند.»
محتوای آن یادآوریها نشان میدهد که تحصیلات و سوادم را از یاد نبرده بودم. در اسطورهشناسی یونان، ارواح مردگان که اکنون فقط سایهوار تجسم یافتهاند، مجبورند پس از پرداخت یک اُبول[۸] به قایقرانی به نام شارون[۹]، از رودخانهی استینکس[۱۰] عبور کنند تا به هادس[۱۱] برسند. شاید هم یاد فیلسوف مورد علاقهام، دیوید هیوم، افتاده بودهام که در آخرین بیماریاش، «اختلالی رودهای»، به نظرش رسیده بود که شارون صبرش لبریز شده و او را «یک نااهل تنبل و معطل» مینامید. هیوم با همان ادب معمولش میگفت بیتردید نزدیک شدن مرگ خود را دیده است و هیچ تلاشی هم برای به تعویق انداختنش نکرده است. این یکی از موارد نادری بود که من از هیوم پیروی نکردم. من به وضوح برای دراز کردن عمرم تلاش کرده بودم.
تنها خاطرهی من از تجربهای که نزدیک بود منجر به مرگ من شود، بسیار زنده و واضح است:
نور قرمزی روبهروم ظاهر شد، تیز و درخشان که حتی وقتی از آن روگرداندم هم بهشدت دردناک بود. میدانستم که این نور مسئول ادارهی جهان است. از بین وزیرانش هم، دو موجود به عنوان وزیران فضا مسئولیت بُعد مکان را بهعهده داشتند. این وزیران طی دورههای منظمی فضا را رصد میکردند و تازه هم رصدی را به انجام رسانده بودند. البته موفق به انجام درست کارشان نشده بودند و به این نتیجه رسیده بودند که فضا همچون پازلی بود که نقاط اتصالش اندکی نامیزان شده بود. پیامد دیگرش هم آن بود که قوانین طبیعت دیگر کارایی خود را از دست داده بودند. احساس میکردم برگشتن امور به وضعیت درستشان به من بستگی دارد. من حتی عزم آن داشتم که راهی برای خاموش کردن آن نور دردناک پیدا کنم. میپنداشتم که فضا کج شده است و وقتی نظم برقرار شود آن نور قرمز خاموش میشود. متاسفانه نمیدانستم نگهبانان فضا کجا رفتند و میترسیدم اگر آنان را بیابم قادر به ارتباط با آنان نشوم. سپس متوجه شدم با اینکه فیزیکدانان تا قرن حاضر نظر نیوتن مبنی بر جدایی زمان و مکان را پذیرفتهاند اما از زمان اثبات نظریهی عمومی نسبیت انیشتین، برخورد با زمان و مکان بهعنوان یک امر واحد متداول شد. از این رو فکر کردم میتوانم با تاثیرگذاری بر زمان، مسئلهی مکان را حل کنم. من، هر چند به شکلی مبهم، میدانستم وزیرانی که عهدهدار بُعد زمان بودند، کنار من هستند و من داشتم به پیشوازشان میرفتم. باز هم شکست خوردم. یا صدای مرا نمیشنیدند، یا تصمیم گرفته بودند به من اعتنا نکنند، یا درکم نمیکردند. آن وقت، این چاره به ذهنم رسید که بالا و پایین بروم، ساعت مچیام را حرکت دهم به این امید که توجهشان را نه به ساعتم که به زمانی که نشان میداد، جلب کنم. این کار هم هیچ پاسخی برنینگیخت. بیشتر و بیشتر مستاصل میشدم تا آن تجربه به پایان رسید.
ممکن بود این تجربه بهسادگی تجربهای موهوم باشد. شاید دوست فرانسویام، یا بهتر است بگوییم مادر ایشان که چند سال پیش دچار حملهی قلبی شده بود بتواند نشانهای ظریف از«راستین» بودن آن تجربه [برخورداری از عینیتی واقعی] فراهم کند. وقتی دخترش از او پرسیده بود آن تجربه برایاش چهگونه بوده است، پاسخ داده بود که به خاطرش میرسد که میبایست نزدیک نور قرمزی میماند.
اگر فرض کنیم این تجربهی آخر واقعی بوده است، میتوان بنا به ظاهر امر گفت این گونه تجربهها گواه محکمی هستند بر این که «مرگ موجب از بین رفتن هوشیاری نمیشود.» آیا این نشان میدهد که حیات دیگری وجود دارد؟ نه لزوما. مشکل اینجا است که معیارهای مختلفی برای مردن وجود دارد که البته به لحاظ منطقی با هم جور هستند اما نمیتوانند همیشه با هم برقرار شوند.
در این مورد ناگزیرم چنین درک کنم که ایست قلبی نه به لحاظ منطقی باعث ایست مغزی شده است و نه از نظر علّی. از نگاه شواهد بسیار محکمی که نشان میدهند افکار وابسته به مغزند، قویترین فرضیه آن است که بگوییم مغزم، با وجود از کار افتادن قلبم، به کار خود ادامه داده بود.
اگر دلیلی برای باور به حیات پس از مرگ مییافتم، تنها دربارهی من صدق نمیکرد. در حقیقت مسئلهی فلسفی در متقاعد کردن خود به باور قطعی وجود ذهنهای دیگر و محتواهای آنها هنوز به حد قابلقبولی حل نشده است [مسئلهی ذهنهای دیگر]. حتی در آن صورت هم، احتمالا به استثناء فیخته[۱۲] که گفته بود جهان ایدهی او بوده است -که البته منظورش معنای تحتاللفظی این جمله نبوده است و اصولا هیچ فیلسوفی تن به من-گرایی[۱۳] نداده است- هیچ فیلسوفی با جدیت نگفته است که او به تنهایی نسبت به تمام چیزهای عالم هوشیار است. علاوه بر این، نه فقط فلاسفه که سایرین هم غالبا از این موضوع غافلاند که ذهن دیگر افراد شباهت زیادی به ذهن خودشان دارد. به این ترتیب، اگر من از انتظاری منطقی برای حیات پس از مرگ برخوردار باشم، پس دیگر انسانها هم میتوانند از چنین توقعی برخوردار باشند.
اجازه دهید محض ادامهی این بحث، فرض کنیم میتوانیم پس از مرگ هم زندگیهایی داشته باشیم. این زندگیها به چه شکل خواهند بود؟ آسانترین پاسخ آن است که احتمالا آن زندگیها عبارت خواهند بود از ادامهی تجربههایمان، البته بدون هیچ تماس فیزیکی. این نظریه باید مورد پسند معتقدان به تجربهگرایان افراطی[۱۴] باشد. بیشک این برداشت همخوان با مفهومی از هویت شخصی است که هیوم و ویلیام جیمز هر دو از آن استفاده کردهاند و طبق آن هویت هر کس چیزی نیست که متعلق به روحی جاودان باشد بلکه در ردیف تجربههای اوست و از تضمین قوهی حافظه برخوردار است. آنان نظریهشان را در رابطه با حیات پس از مرگ، که هیوم هیچ اعتقادی به آن نداشت، اعمال نکردند.
برای افرادی مانند من که به این نظریه جذب شدهاند، عمدهترین مشکل که هیوم اعتراف کرده است قادر به حلش نیست، کشف رابطه یا رابطههایی است که میبایست بین تجربهها برقرار شوند تا آن تجارب متعلق به خود همان یک شخص باشند. ویلیام جیمز فکر کرد که به پاسخهایی دست یافته است و میگفت روابطی میان باهمآییِ[۱۵] احساس شده و پیوستگی رشتهی افکار و احساسها با حافظه وجود دارد که موجب یکی شدن تجربههایی میشود که جداگانه در طول زمان رخ دادهاند. با آنکه شکی در نقش ضروری حافظه نیست، میتوان دید که کارآمدی کافی هم ندارد.
من در کتابم، ریشههای پرگماتیزم[۱۶]، مروری اجمالی بر این نظریه داشتهام. در آنجا، برخلاف میلم، ناچار شدم نتیجه بگیرم که نمیتوانم صحبتی از «هویت شخصی» کنم مگر آنکه برگردم و دربارهی هویت یک یا چند بدنی سخن بگویم که شخص طی مدت زمانی بهطور متوالی در آن بهسر میبرده است. البته حتی در آن صورت هم نمیتوانستم به شکل قانعکنندهای توضیح دهم که چهطور میشود مجموعهای از تجربهها در زمانی معینی به یک پیکر معین گره میخورند.
پذیرش اینکه هویت شخصی در طول زمان نیازمند هویت یک بدن است، از ویژگیهای جالب مسیحیت است. به این دلیل این موضوع را جالب میخوانم که از دید من مسیحیان میتوانند بهسادگی فراموش کنند که رستاخیز مسیح یکی از عناصر مکتبشان است. این پرسش که چهگونه هویت بدنی در وقفههای زمانی همچنان حفظ میشود، چندان دشوار نیست. پاسخ در این است که فرض کنیم بازپیوست اتمهای یکسان که شاید بینشان چیزی جز شباهت فیزیکی بالایی در کار نباشد اثر شباهت رفتاریشان هم به آنها متصل شده باشد.
سفسطهی رایج این فرض است که اثبات حیات پس از مرگ به معنای وجود خدا باشد. این دو موضوع خیلی از هم فاصله دارند. اگر، چنانکه خودمن اعتقاد دارم، هیچ دلیل قابل قبولی وجود ندارد تا به خدایی اعتقاد داشته باشیم که این جهان را آفریده یا بر آن فرمانروایی میکند، پس به همین سان، بر اساس این فرض بعید که جهان پس از مرگ وجود دارد، باز هم هیچ دلیل قابل قبولی وجود ندارد تا به خدایی اعتقاد داشته باشیم که جهان پس از مرگ را آفریده یا بر آن فرمانروایی میکند. اگر جهان آخرتی در کار باشد، ممکن است تجربههای شخص در آنجا شواهدی در تایید وجود خدا فراهم کند اما وقتی ما اصلا چنان تجربهای نداریم، حق نداریم چنان شواهدی را پیشفرض خود قرار دهیم.
جا دارد یادآور شویم که دو فیلسوف مطرح دانشگاه کمبریج در قرن حاضر، جِی. ای. مکتاگارت[۱۷] و سی. دی. برود[۱۸]، معتقد به حیاتپساز مرگ بودهاند. مکتاگارت معتقد بود که قطعا پس از مرگ به حیات ادامه خواهد داد و برود هم تا احتمال ۵۰ درصد چنین اعتقادی داشت؛ با این حال هر دو خداناباور بودند. قطعی بودن اعتقاد مکتاگارت به خاطر معلوماتش در متافیزیک بود که دلالت بر آن داشت که آنچه ما به شکلی گمراهانه بهعنوان اشیای فیزیکی میپنداریم و در برخی موراد منزلگاه ذهن هستند، در واقع روحاند و به چشم چیزی از نوع عشق به طور جاودانه به هم مینگرند.
برود که خیالپردازتر بود تحت تاثیر یافتههای پژوهشهای روانشناسی قرار گرفته بود. او بیشک هوش فوقالعاده سرشاری داشته که فکر کرده است هنرنماییهای حرفهای چند نفر در حدس ورقهای نادیدهی بازی، که او با زحمت و مشقت ثابت کرد به لحاظ آماری بامعنا هستند، ربطی به احتمال وجود حیات پس از مرگ دارد.
برود خداناباور بود اما دوستم، دکتر آلفرد اِوینگ[۱۹]، نه. اوینگ، که معتقد بود برود در فلسفه از ویتگنشتاین بالاتر است، انسانی بود بیریا و حتی با استانداردهای آکادمیک هم وارسته از امور دنیا، از لحاظ علمی زیرک، همواره صادق و یک مسیحی متدین بود. یکبار برای آنکه کمی سربهسرش بگذارم گفتم: «آلفرد، به من بگو بیشتر از همه امیدواری در جهان پس از مرگ چه چیزی باشد؟» او بیدرنگ گفت: «خداوند به من خواهد گفت پیشفرض اولیهای وجود دارد.» حقش نیست که پاسخ این شخصیت عجیب را به حساب شوخی بگذاریم.
من به این دلیل این ماجرا را بازگو کردم که بگویم مسایل فلسفی به عنوان موضوع بحث چه پیشفرضهای منطقی و چه ریاضیات محض، یا به لحاظ استنتاجی تحلیلی هستند[۲۰] یا به لحاظ واقعی ترکیبی[۲۱]، و اگر تحلیلی باشند، اینکه آیا بهواسطهی عرف، حقیقت تلقی میشوند یا خیر، حل نخواهد شد. آنچه لازم است آن است که میتوانیم با وضوح بهتری ببینیم که اینگونه مسایل دقیقا عبارت از چه مولفههایی هستند. شاید کسی امیدوار باشد در حیات پس از مرگش به چنین پاسخهایی دست یابد، اما در واقع ما دلیلی منطقی برای این نداریم که معتقد باشیم در جهان دیگری، اگر وجود داشته باشد، هوش قویتری نسبت به هوش کنونی خواهیم داشت. شاید اگر خدایی وجود داشته باشد بتواند هوش ما را قویتر کند اما حتی پرشورترین دین و آیین هم نمیتواند چنین ادعایی کند.
تنها مسئلهی فلسفی که میتواند در رابطه با ما، هنگامی که خود را در جهان دیگری مییابیم، بروز کند، ممکن است دربارهی «رابطهی ذهن و جسم» باشد. البته اگر زندگی پس از مرگمان، نه در تناسخ جسمهای ما، بلکه در امتداد یافتن توالی تجربههای کنونی خود ما باشد. در آن صورت باید شاهد پیروزی دیدگاه دوگانهانگاری[۲۲] باشیم، البته نه آن دوگانهانگاری که دکارت تصور میکرد بنیانگذاری کرده است. اگر زندگیهای ما در طول مجموعه تجربههای متوالی پیوستهای امتداد مییافت، باز هم نباید دلیلی برای معنوی دانستن وجودمان در دست داشته باشیم.
باری، چنین است. تجربههای اخیر من، تا حدودی اعتقاد مرا به این موضوع ضعیف کرد که مرگ واقعی من، که کمکم دارد فرامیرسد، پایان حیات من باشد، هرچند من هنوز امید دارم که چنین باشد. این تجربهها اعتقاد من به وجود نداشتن خدا را ضعیف نکردند. مطمئن هستم که خداناباور ماندن من آبی بر آتش اضطراب همفکران من خواهد بود.
یادداشتها:
- Sunday Telegraph
- A. J. Ayer
- Exeter
- Savoy
- Julian
- New College
- Nicholas
- Obol، سکهی یونانی در زمان باستان. م.
- Charon
- Stynx
- Hades
- Fichte
- solipsism
- empiricists
- togetherness
- The Origins of Pragmatism
- J. E. McTaggart
- C. D. Broad
- Dr. Alfred Ewing
- deductively
- Factually synthetic
- dualism