آغاز جهان: چشم اندازهای علمی و دینیکیت گریسون/ ترجمه: امین محمدی
سال های آغازین دههی بیستم شاهد دگرگونی های پرشوری دربارهی جایگاه انسان در جهان هستی و نیز خودِ جهان هستی بود. فیزیک به زیست شناسی پیوست تا چهرهای در حال تکامل را از جهان به نمایش بگذارد: جهانی پویا و در حالِ انبساط که احتمالا در نقطهای از زمان آغازی داشته است. در سالهای ۱۹۳۰، هم نظریه و هم رصدها نشان میدادند که فضا رشد میکند و کهکشانها را با خود به دوردست می برد؛ و قانونی که این پدیده را توضیح میداد به خوبی بنیان نهاده شده بود. همان زمان اخترشناسان جنبههای جذاب دیگری از جهان فیزیکی را آشکار کرده بودند: این که زمین و نیز منظومهی شمسی در مرکز کهکشان ما نبودند و به علاوه، خود کهکشان ما هم تنها یکی از بیشمار منظومهها و سازههای ستارهای کیهان بود.
تحول در فیزیک ژرفتر از این بود؛ خودِ مفاهیم فضا، زمان و ماده دستخوش دگرگونیهای انقلابی شده بودند. نظریههای اینشتین فاش ساخته بود که فضا، زمان و جرم به حرکت مشاهده گر وابسته اند، جرم وانرژی معادل یکدیگرند و فضا-زمان تحت تاثیر جرم و انرژیی که آن را آکنده نموده شکل میگیرد. نسبیت عمومی و دیگر فرضیههای بعدی مدلهایی از یک جهان در حال انبساط را به ارمغان آورد که از یک شرایط اولیهی ناپایدار با انفجاری بزرگ آغاز شده بود و سپس طی اعصار گسترش یافته و سرد شده بود. پیشبینی نظری و سپس مشاهدهی تابش بازمانده از آن رخداد نخست، به آنچه که «نظریهی مهبانگ» نامیده میشود، اعتبار بخشید و نظریههای رقیب را به کام مرگ فرستاد. از طرفی، نسبیت خاص از رابطهی میان جرم و انرژی پرده برداشت. این نظریه به همراه نظریهی کوانتم زیرساختی پیریزی کردند که واکنشهای هستهای و فرایند تولید عناصر را در جهان آغازین و نیز در ستارهها فهمپذیر کرد. بدینگونه این نکته سر برآورد که ستارگان تا ابد زنده و ثابت نخواهند ماند بلکه در دورهای طولانی که میلیونها و شاید میلیاردها سال به طول بینجامد ماده را فرآوری میکنند و عناصر سنگین را بهوجود میآورند.
پیامدهای دینی این کشفیات به دلیل گسترهی وسیع نظرات و نظرگاههای دانشمندان، خداباوران و آباء کلیسا، بسیار گونهگون بود. بار دیگر[۱]زمین به گوشهای بیاهمیت و دور افتاده تبعید شده بود، اما این بار به گوشهای بسیار بیاهمیت تر: گوشهای پرت در میان کهکشانی عظیم که خود یکی از بیشمار کهکشانهای موجود در کیهان بود. پیامدهای این تصویر باعظمت از کیهان، در کنار جایگاه بیاهمیت زمین چشمگیر بود. انبساط کیهان و دگرگونیهای ستارگان و نیز تکامل تدریجی آنها، تصویری هیجانانگیز بود که در عین حال ناپایداری جهان را نیز پیش میکشید. ژرفتر از همه اما شاید بازتابهای متافیزیکی نسبیت و یکپارچهشدن مفاهیم پایهای فیزیک نظیر زمان، فضا، ماده و انرژی بود. جالب توجهتر از همهی اینها، پیامد دینی قوی برای منشا جهان بود که حالا شواهدی تجربی برای «نقطهی آغاز آفرینش» آن را تایید میکرد و میتوانست با روایت انجیل از آفرینش و مفهوم مسیحی «خلق از عدم»، و نیز با مفهوم گسترش یافتن کیهان از یک نقطهی منفرد که در نوشتههای کابالایی[۲] یهودیان آمده بود و همچنین با کیهانشناسی مهربابا[۳] همنوایی کند.
کشف آغاز جهان و جایگاه ما در آن
نخستین شواهد انبساط جهان در سال ۱۹۱۲ آشکار شد، وقتی که وستو اسلیفر[۴] دریافت که برخی سحابیهای مارپیچِ تار یا ابرهای گازی با سرعت زیادی در حال دور شدن از زمین هستند. این پدیده از طریق پرتونگاری نوری که از جرم آسمانی به ما میرسد به سادگی قابل آشکارسازی است. مطابق «اثر داپلر» وقتی شیئ نورانی از ما دور میشود، امواج ساطع شده از آن «کش» میآیند و طیف آنها به سمت ناحیهی سرخ طیف جابهجا میشود (شکل۱). در طول یک دهه، اسلیفر چهل جرم را پرتونگاری کرد و پدیدهی «انتقالبه سرخ» را در سیوشش مورد از آنها مشاهده نمود.
در آن زمان چنین تصور می شد که این سحابیها اجرامی درون کهکشان راه شیری هستند، همان کهکشانی که تصور میشد منظومه شمسی ما در مرکز آن قرار دارد. عقیده بر آن بود که ستارگان – که آسمانی بیکران را پر کرده بودند – جهان را از فرو ریختن محافظت می کنند. به غیر از حرکات تصادفی برخی ستارگان و گردش سیارات بر مدارشان، کل نظام جهان، پایدار، جاودانه[۵] و بیکران بود. در سال ۱۹۱۸ هارلو شپلی[۶] با استفاده از اندازهگیری تابش ستارههای متغیر، جهشی بزرگ در فهم عظمت کهکشان راه شیری و موقعیت فضایی ما به وجود آورد. او دریافت که زمین ما در مرکز کهکشان یا حتی جایی نزدیک به مرکز قرار ندارد و نیز قطر کهکشان ما حدود سیصدهزار سال نوری است (تصویری که بعدها به یک سوم کاهش یافت). او چنین میپنداشت که سحابیهای دورشونده مطمئنا باید درون چنین منظومهی عظیمی قرار میداشتند، همانطور که اخترشناس مشهور، آرتور ادینگتون[۷] در سال ۱۹۲۳ اظهار کرد که «یکی از دشوارترین مسایل کیهانشناسی سرعت بسیار زیاد سحابیهای مارپیچی است.» (لایتمن، ۲۰۰۵، ۲۳۵).
شکل۱: اثر داپلر برای کهکشانها. وقتی کهکشانی از ما دور میشود، امواج نور آن «کِش» میآیند و بلندتر، یا به عبارت دیگر سرختر میشوند و اثر «انتقال به سرخ» را از خود نشان میدهند. به جز چند کهکشان نزدیک، خطوط طیفی تمام کهکشانها «انتقالبهسرخ» را نشان میدهند که بیانگر دور شدن همهی آنها از ما است. مطالعات بعدی نشان داد که این حرکت، از «کش آمدن» یا همان «انبساط جهان» ناشی میشود.
جهش بعدی وقتی رخ داد که دانسته شد سحابیهای نامنظم اجرامی فراکهکشانی هستند و در واقع بیرون از کهکشان ما قرار دارند. در سالهای میانی دههی ۱۹۲۰ ادوین هابل از ستارههای متغیر بهره برد تا نشان دهد فاصلهی نزدیکترینِ این نوع سحابیها یعنی سحابی مارپیچی بزرگ آندرومدا (شکل۲) حدود ۹۰۰،۰۰۰ سال نوری است (اکنون به ۵/۲ میلیون سال نوری اصلاح شده است). به روشنی این سحابی بیرون از کهکشان ما قرار داشت و هر چه او بیشتر و بیشتر اندازه میگرفت بهتر درمییافت که همهی این «جهان-جزیرهها»[۸]ی غولپیکر اجرامی شبیه خود کهکشان راهشیری هستند. یافتن این اجرام، تاثیر به سزایی در شکلگیری «تصویر بزرگ جهان»[۹]داشتند. هابل شروع کرد به اندازهگیری فاصلهی سحابیهای دورشونده. اولین نتایج، که در سال ۱۹۲۹ منتشر شدند، رابطه معینی را نشان می داد: به جز در موارد نادری، هر چه کهکشانها دورتر بودند، انتقال به سرخ بیشتری داشتند و به عبارت دیگر با سرعت بیشتری داشتند از ما دور می شدند (شکل۳).
شکل۲: کهکشان بزرگ صورت فلکی آندرومدا. در دههی ۱۹۲۰ اختر شناسان کشف کردند که این «سحابی مارپیچ زیبا» در واقع «جهان-جزیرهای» است که بیرون از کهکشان راه شیری قرار گرفته است. اکنون اخترشناسان میدانند که این کهکشان در فاصلهی۵/۲ میلیون سال نوری از ما قرار گرفته و یک میلیارد ستاره را دربر گرفته است.
شکل۳: انتقال به سرخ کهکشانهای دور. پس از تعیین فاصله کهکشانها و عکسبرداری از خطوط طیفی کهکشانهای بسیاری، ستاره شناسان قانونی را یافتند. هرچه کهکشانی دورتر باشد، انتقال به سرخ آن بزرگتر است و بنابراین با سرعت بیشتری دارد از ما دور میشود.
شکل۴: قانون هابل برای جهانِ در حال انبساط. در سال ۱۹۲۹ ادوین هابل نمودار سرعت-فاصله را برای کهکشانهایی با فاصله حدود ۲ مگاپارسِک (۶.۵ میلیون سال نوری) را ترسیم کرد. به رغم پراکندگی دادهها، هابل اعلام کرد که بین فاصله و سرعت دورشوندگی آنها نسبتی خطی برقرار است. این اعلان دو سال بعد، یعنی وقتی که او و میلتون هوماسون سرعت کهکشانهایی را اندازه گرفتند که فاصلهی آنها در محدودهی ۳۰ مگاپارسِک (۹۸ میلیون سال نوری) قرار داشت، به شدت تقویت شد.
با این که کهکشانها اجرامی بسیار دور از هم و پراکنده هستند، هابل اظهار داشت رابطهی سرعت-فاصلهی کهکشانها رابطهای خطی است و از قانونی فیزیکی حکایت میکند: سرعت کهکشانهای دورشونده با فاصلهی آنها از ما تناسب مستقیم دارد. این «جهش ایمانی»[۱۰] وقتی راسختر شد که دو سال بعد او به همراه میلتون هومیسون[۱۱] مطالعات خود را به اجرام بسیار دوردستتر گسترش دادند (شکل۴). بر اساس نمودار وی، که بیانگر سرعت انبساط جهان بود، میشد حدس زد که زمانی بوده است که همه چیز در یک نقطه جمع بوده و بعد به تدریج کهکشانها از هم جدا و دور شدهاند. این زمان چیزی بین ۱۰ تا ۲۰ میلیارد سال پیش تخمین زده شده است.
شکل۵: خمش نور ستاره توسط خورشید. نسبیت عام اینشتین پیش بینی میکرد که نور باید در اثر میدان گرانشی قوی خم شود. با اندازهگیری و رصد موقعیت ستارگان در خلال کسوف سال ۱۹۱۹ این پیش بینی، تایید تجربی قدرتمندی یافت. با تبیین این که ماده و انرژی چهگونه ساختار فضا-زمان را تغییر می دهند، نسبیت عام نشان داد که عناصر اصلی دنیای فیزیک درهم تنیده و وابسته به یکدیگرند.
مدتی پیش از انتشار مقالهی هابل، محاسبات نظری، انبساط جهان را پیشنهاد داده بود. این کار بر اساس نظریهی نسبیت عام اینشتین که در سال ۱۹۱۵ منتشر شد صورت گرفته بود. بر اساس نظریهی نسبیت عام، ماده و انرژی به مفهوم فضا-زمانِ تعریف شده در نظریه نسبیت خاص پیوستگی یافته بود. در این نظریه، نیروی گرانش از سایر نیروها جدا شده بود و به عنوان نتیجهی خمش فضا-زمان در همسایگی ماده و انرژی در نظر گرفته میشد. یک توصیف عامه فهم تاکید داشت که این نظریه تا چه حد میتواند درک ما را از جهان دگرگون کند:
جهان دیگر پس از این عمارتی صلب و تغییرناپذیر نخواهد بود که در آن ماده و اجرامِ مستقل، در فضا و زمانی مستقل سکنا گزیده باشند. دقیقا برعکس، جهان یک پیوستار آشوبناک است، بی هیچ سازهای مستحکم، مومی شکل و دگرگون شونده و مستعد تغییر و واپیچیدگی. هر جا که ماده و حرکت باشد، این پیوستار آشفته میشود. همچنان که ماهی در آب شنا میکند و آب را پیرامون خویش پریشان میسازد، یک ستاره یا یک کهکشان نیز هنگام حرکت، هندسهی فضا-زمان را در اطراف خود به آشوب میکشد. (بارنت، ۱۹۵۷، ۸۵)
نسبیت عام پیشبینی میکرد که نور هنگام عبور از همسایگی یک جرم بزرگ باید خمیده شود. این پیشگویی در سال ۱۹۱۹ فاتحانه تایید تجربی یافت. به هنگام خورگرفتِ کامل، دیده شد که نور ستارگان دوردست در عبور از همسایگی خورشید خم شدهاند (شکل۵). خیلی بعد، اخترشناسان «عدسیهای گرانشی» را مشاهده کردند و دریافتند که خوشههای کهکشانی نزدیک، هم چون یک عدسی آسمانی، نور کهکشانهای بسیار دوردست را هنگام عبور خم میکنند (شکل۶).
اینشتین و دیگران مدلهای کیهانشناسی را بر اساس معادلات نسبیت عام پیش بردند. گرچه او دریافته بود که ممکن است مدل جهان در حال انبساط معتبر باشد ولی اعتقاد او به جهان ایستا باعث شد تا با وارد کردن چیزی به نام «ثابت کیهانشناختی» (لاندا) در معادلات، نوعی رانش یا «ضدگرانش» را به معادلات بیفزاید. اینشتین به شدت در برابر مدلهای جهان متغیر، که کمی بعد الکساندر فریدمن[۱۲]، ریاضیدان جوان روس، و کمی بعدتر فیزیکدان بلژیکی، ژرژ لومیتر[۱۳]، پیشنهاد داده بودند، مقاومت میکرد. لومیتر در کاری ارزشمند نظریهی نسبیت عام را به کشفیات اخیر در زمینهی انتقال به سرخ و موقعیت فراکهکشانی سحابیهای مارپیچ گره زده بود. او در مقالهی مهم خود به سال ۱۹۲۷، که چندان هم مورد توجه قرار نگرفت، تاکید کرد: «سرعت دورشوندگی سحابیهای فراکهکشانی ناشی از انبساط جهان است.» و پیشبینی کرد که این سرعت باید با فاصلهی سحابیها از ما نسبت خطی داشته باشد (لایتمن، ۲۰۰۵ ، ۲۳۰-۴۵).
شکل۶: عدسی گرانشی کهکشانهای دوردست. بر اساس نسبیت عام، همانگونه که نور در هنگام عبور از کنار خورشید خم میشود، نور کهکشانهای دوردست نیز به هنگام عبور از کنار گروههای کهشانی پرجرم دچار خمش میشوند. خوشههای غنی متشکل از هزاران کهکشان، مانند خوشه آبِل۲۲۱۸ در بالا، مانند عدسیهایی گرانشی – تلسکوپهای فضایی عظیم- نور کهکشانهای دورتر را که پشت سر آنها پنهان شدهاند، گردآوری کرده و آنها را برای ما دیدنی میکنند. در تصویر بالا که تلسکوپ فضایی هابل آن را عکسبرداری کرده است، این کهکشانهای دوردست مانند کمانهایی دیده میشوند. یکی از این کمانها، که به صورت دوگانه در عکس بالا دیده میشود، تصویر یکی از دورترین اجرام عالم است که تاکنون دیده شده است: یک «بچه کهکشان» در فاصلهی ۴/۱۳ میلیارد سال نوری.
بیآن که هابل بداند، مطالعات نظری در وضعیتی بود که کشف تاریخی وی را پشتیبانی نماید. در سال ۱۹۳۱ اینشتین در آزمایشگاه رصدخانهی مونت ویلسون[۱۴] یافته های هابل را محترم شمرد و اعلام کرد که از مدل جهان ایستا و آن لاندای معروفش دست شسته و مدل جهان در حال انبساط را پذیرفته است (لایتمن ۲۰۰۵، ۲۴۴). در دهههای اطمینان بخش بعدی سه نسخه از جهان در حال انبساط به عنوان مدلهای استاندارد «مهبانگ» متداول شد: دو مدل «باز» که انبساط جهان را همیشگی میدیدند و یک مدل «بسته» که نشان میداد جهان بار دیگر روی خودش بسته خواهد شد (شکل۷). بیشترین کارهای ارزشمند کیهانشناسی در سدهی بیستم بر این موضوع متمرکز بودند که دریابند کدام مدل درست است.
شکل۷: مدلهای انبساط جهان. نسبیت عام اینشتین ما را به سه مدل استاندارد رهنمون می سازد: «مدل بسته» که پیشبینی میکند جهان در پایان با یک «رُمبش بزرگ» فرو خواهد ریخت، «مدل تخت» یا مدل مرزی که پیش بینی میکند سرانجام انبساط جهان کُند و یا حتی متوقف خواهد شد و بالاخره «مدل باز» که که در آن جهان برای همیشه به انبساطش ادامه خواهد داد. در هر سه مدل انبساط جهان با گذشت زمان کاهش پیدا میکند. وقتی اخترشناسان در سال ۱۹۹۸ پیبردند که [به رغم مدلهای استاندارد] انبساط جهان در خلال ۴ تا ۵ میلیارد سال گذشته در حال شتاب گرفتن بوده است، به شدت شگفت زده شدند.
در سالهای نخستین دههی۱۹۳۰، لومیتر فرضیهای را پیش کشید که براساس آن جهان در حال انبساط از وضعیتی اَبَرچگال آغاز شده است و آن را «اتم نخستین» نام نهاد. جرج گاموف[۱۵] کیهانشناس گفت که نام «هستهی نخستین» تعبیر مناسبتری برای توصیف آن وضعیت است: هستهای متشکل از جریانی بیاندازه چگال و غولپیکر از ذرات هستهای که با یورش انبساط ناپایدار شد و به پارههای بسیاری متلاشی گشت (گاموف، ۲۰۰۴، ۵۰-۵۱). لومیتر برای خلقِ بخشی از فرضیهاش که به توصیف شرایطی که به «پیش» از آغاز زمان و قبل از تحریک «اتم» مربوط میشد، وجود مواد رادیو اکتیو شناختهشده را با فهم فیزیک کوانتوم دربارهی رفتار یک ذرهی منفرد پیوند زد؛ فهمی که براساس آن هرگز نمیتوان وضعیت دقیق ذره -و حتی موقعیتش در فضا و زمان را- دانست، پیوند زد. (کراگ، ۱۹۹۹،۴۸). او فرایند را چنین توضیح می داد:
اگر جهان از یک کوانتوم ساده آغاز شده باشد، آنگاه اندیشهی فضا و زمان برای آن وضعیت نخستین بیمعنا می شود؛ این عبارات تنها وقتی معنا مییابند که کوانتوم نخستین به تعداد کافی از کوانتاهای بعدی تقسیم شده باشد. اگر این پیشنهاد درست باشد، آنگاه جهان کمی پیش از آغاز فضا و زمان شروع شده است . . . ما می توانیم آغاز جهان را همچون اتمی منفرد با جرمی برابر جرم همهی هستی بپنداریم. این اتمِ شدیدا ناپایدار میتواند با فرایندی شبیه یک اَبَرواپاشی رادیواکتیو به اتمهای کوچکتر و کوچکتر تقسیم شود. (کراگ، ۱۹۹۹، ۴۷).
او می دانست گمانهاش چقدر قمارگونه و پرمخاطره است. از جمله اینکه گمانهی او نیازمند آن بود که یک فیزیک هستهای بسیار قوی بتواند آن را پشتیبانی کند (لومیتر، ۱۹۶۵، ۳۴۲) و نیز راه حلی برای این معما بیابد که چهگونه ممکن است این همه موجودات متنوع دنیای کنونی ما از دل یک «کوانتوم بسیط» بیرون آمده باشد. با این حال او بر این عقیده بود که نظریهی کوانتوم این امکان را فراهم خواهد ساخت. او توضیح می دهد که «همهی مادهی موجود در جهان کنونی، در آغاز هم وجود داشته است ولی این داستانی است که گام به گام باید آن را نوشت.» (کراگ،۱۹۹۹،۴۸). در سالهای بعد او این رخداد کیهانی را از نظرگاهی که ما در آن ایستادهایم به تصویر کشید:
تحول و تکامل کیهانی به اجاقی می ماند که به تازگی خاموش شده است: اجاق پر است از رگههای کمی که هنوز سرخاند؛ خاکستر و دود، همچون تکهذغالهایی نیمسوز، ما خورشیدهایی را می بینیم که آرامآرام به خاموشی میگرایند و ما با دیدن این تصویر داریم تلاش میکنیم که لحظات با شکوه و درخشان آغازین اجاق را بازسازی کنیم. (گاموف، ۲۰۰۴، ۵۱).
در سال های پایانی دههی ۱۹۴۰ اگرچه چالشهای جدیدی برابر مهبانگ سربرآوردند، ولی موفقیتهایی هم برای آن رقم خورده بود. فرد هویل[۱۶]، اخترفیزیکدان بریتانیایی به همراه هرمان بوندی،[۱۷]کیهانشناس، و توماس گولد، اخترفیزیکدان، نظریهی جهان ایستا را به عنوان رقیبی برای مهبانگ معرفی کردند. در این نظریه، اگر چه جهان در حال انبساط بود ولی همواره مادهی جدید به نحوی خلق میشود که چگالی ماده را ثابت نگاه دارد. در همان زمان توجه جورج گاموف،کیهان شناس اوکراینی، به منشا پیدایش عناصر شیمیایی جلب شد. او و هرمان آلفرِ[۱۸]فیزیکدان توانستند فراوانی عناصر سبُک جهان کنونی را به ترکیبهای هستهای ناشی از جوش هستهای در دوره بسیار اولیه جهان داغ و چگال و در حال انبساط ربط بدهند. بسط فرضیهی مهبانگ به نحوی که بتواند رخدادهای هستهای جهان اولیه را توضیح دهد، پیشرفتی قابل توجه بود و گاموف را به عنوان مهمترین نظریهپرداز سالهای میانی سدهی بیستم مطرح کرد.
در همان سال آلفر و رابرت هرمان[۱۹] پیش بینی کردند که باید تابشی – همچون امضا یا ردّپایی- از جهان داغ اولیه به جای مانده باشد. این تابش گرچه درجهان اولیه از جنس تابش پر انرژی امواج نور بوده است؛ ولی اکنون باید در اثر انبساط جهان به تابش ریز موج بسیار سرد و پراکندهای تبدیل شده باشد که به طور تصادفی از همه جای آسمان میتابد (شکل۸).
شکل۸: طیف الکترومغناطیس. اکنون اخترشناسان تمام بخشهای طیف الکترومغناطیس، از کم انرژیترین آنها که طول موجی به قامت کوهها و آسمان خراشها دارند، تا پرانرژیترین آنها، یعنی تابش گاما را مطالعه می کنند. با انبساط جهان، تابشهای نخستین که از جنس تابش گاما بودند، به تدریج سردتر و کم انرژیتر شدند و «کِش» آمدند و اکنون به صورت تابش ریزموج سردی در تمام گسترهی کیهان پراکندهاند.
کشف اتفاقی این «تابش ریزموج زمینه کیهانی»[۲۰] توسط آرنو پنزیاسِ[۲۱] فیزیکدان و روبرت ویلسون[۲۲] در سال ۱۹۶۵ همچنان بزرگترین گواه بر اعتبار نظریه «مهبانگ» است (شکل ۹). این کشف باعث شد که فرد هویل از نظریهی جهان ایستا، که رقیب مهبانگ بود، دست بکشد. این تابشِ ارزشمند، قدیمیترین «عکس فوری» از جهان اولیه است که دانشمندان در اختیار دارند زیرا این تابش تنها چندصدهزار سال پس از مهبانگ و هنگام شکلگیری اتمها بهوجود آمده است. یکنواختی قابل توجه آن، با دامنهی نوسانی به کوچکی یک در ۱۰۰۰۰، در عین حال که بیانگر همگنی و یکنواختی فوقالعادهی جهان اولیه است، این پرسش را برمیانگیزد که چهگونه ساختارهایی کلوخهای و ناهمگون همچون کهکشانها از دل این همگنی و یکنواختی سربرآوردهاند. سرانجام اندازهگیریهای ماهوارهای در سال ۱۹۹۲نشان داد که در همان تابش نخستین، ناهمگنیهای بسیار ظریفی در چگالی تابش کیهانی اولیه وجود داشته است که می تواند به پیدایش کهکشانها منجر شده باشد. این یافته بار دیگر از درستی انگارهی مهبانگ دفاع کرد. در خوشامدگویی به نظریهی مهبانگ به عنوان یکی از بزرگترین کشفیات قرن، حتی شک اندیشان از جملاتی مذهبیگونه استفاده کردند. جورج اسموت[۲۳] گفت: «اگر شما انسانی مذهبی باشید، این شبیه دیدنِ خداست»، و مایکل ترنرِ[۲۴] اخترفیزیکدان اظهار کرد: «آنها جام مقدسِ[۲۵] کیهان شناسی را یافتهاند” (باربور، ۱۹۹۷، ۱۹۸؛ راس ۱۹۹۵، ۱۹).
شکل۹: آرنو پنزیاس و روبرت ویلسون در کنار آنتن گیرندهی ریزموجشان. در سال ۱۹۶۵ پنزیاس و ویلسون گیرندهی ریزموجی را که برای بهبود ارتباطات مخابراتی ساخته بودند آزمایش میکردند. آنها با معمایی روبهرو شده بودند و آن آشفتگی آزاردهندهای بود که همواره به طور یکنواختی از تمام جهتها به آنتن میرسید. آنها دریافتند که این ریزموج، در واقع بقایای همان آتشبازی نخستین بوده است. این کشف، یکی از بزرگترین اکتشافات قرن بیستم است و شاهدی پر قدرت برای تایید نظریهی مهبانگ به شمار میآید.
محاسبات مربوط به چهگونگی تولید عناصر شیمیایی در جهان اولیه قابل انجام بود زیرا در خلال نیمهی اول سدهی بیستم گامهای بلندی در زمینهی فهم و تدوین واکنشهای شیمیایی صورت پذیرفته بود. مبنای این پیشرفتها، اصول فیزیک کوانتوم و امکان تبدیل ماده و انرژی به یکدیگر بود که اینشتین آن را در نظریهی نسبیت خاص ارایه داده بود. اینشتین این نظریه را بنیان نهاده بود تا نشان دهد چرا سرعت نور در چارچوب هر دستگاه مختصاتی که مشاهده و اندازه گیری شود؛ همواره عدد ثابتی است. او نشان داد که این رصد ساده، پیامدهای وحشتناکی به دنبال دارد: ویژگیهایی همچون زمان و فاصله یا طول -که به نظر میرسید مقادیر پایهشان ثابت است و تصور میشد مستقل از دستگاه مختصات مشاهدهگر هستند- کاملا وابسته به وضعیت مشاهدهگرند. حتی مقدار جرمِ یک شیئ هم نسبی است: در یک سیستم مختصات ثابت، جرم یک شیئ متحرک با نزدیک شدن به سرعت نور افزایش مییابد و اگر سرعتش به سرعت نور برسد، این جرم بینهایت خواهد شد! بنابراین، هیچ جرمی با سرعت نور نمیتواند حرکت کند. هم چنین ماده و انرژی می توانند بر اساس فرمول E=mc² به یکدیگر تبدیل شوند. این اصل، سنگ بنای فهم فرایندهای واپاشی یا شکافت هستهای و نیز گداخت یا همجوشی هستهای است. فرایند شکافت هستهای، فرایندی است که در آن هستههای سنگین همچون اورانیوم به چند هستهی سبک تر وا میپاشند و در خلال این فرایند مقداری انرژی نیز آزاد میشود. نیز همجوشی هستهای، فرایندی است که در آن دو یا چند هستهی سبک به یکدیگر جوش میخورند و ضمن این که هستهی سنگینتری را تشکیل میدهند مقداری انرژی نیز آزاد میکنند. زیر فشار جنگ جهانی دوم، فرایند شکافت هستهای در سالهای دههی۱۹۴۰ در بمب اتمی و فرایند گداخت هستهای در سالهای دههی ۱۹۵۰ در بمب هیدروژنی بهکار گرفته شدند. در عین حال، فهم این فرایندها به دانش طبیعت ماده و انرژی و فرایندهایی که در ستارگان رخ می دهد ژرفا بخشید. هانس بته[۲۶]، فیزیکدان آلمانی، در سالهای پایانی دههی ۱۹۳۰جزییات واکنشهای گرما-هستهای را استخراج کرد؛ جزییاتی که نشان میدهد چهگونه خورشید با گداخت هیدروژن و تبدیل آن به هلیوم، گرما میآفریند. نیز ادینگتون[۲۷] به همراه چاندراسخار[۲۸]، اخترفیزیکدان هندی، ساختار و فرایندهای درون-ستارهای را تدوین نمودند. در سالهای پایانی دههی ۱۹۵۰، هویل، ویلیام فاولر[۲۹]، جئوفری[۳۰] و مارگارت باربیج[۳۱] در مقالهی مشترک بدیعی نشاندادند که تقریبا تمامی عناصر شیمیایی موجود، در واکنشها و فرایندهای درون-ستارهای به وجود آمدهاند. این سنگ بنایی بود که توانست تصویر ما را از کیهان و تکامل کیهانی کامل کند و آن را محکم در جایگاه خود بنشاند.
واکنش های فلسفی و مذهبی دانشمندان
دانشمندانی که این کشفهای مهم را به سرانجام رساندند، به خوبی از اثرات سهمگین آنها بر فلسفه و مذهب آگاه بودند؛ و برخی از آنان انگیزه یافتند که درباره رابطه بین علم و مذهب قلم زنند. نفوذ اعتقادات شخصی بر پژوهشهای علمی نیز آشکار بود. به خوبی می شود مثال هایی از نفوذ اعتقادات را در برخی کارهای علمی این دوره به دست داد.
واکنشها به کشف پهناوری کیهان و اهمیت موقعیت فیزیکی زمین در آن
یکی از واکنشهای فلسفی به پهناوری گیتی و فروکاهش موقعیت زمین در آن، برآمدن این دیدگاه بود که ما نسبت به کل جهان در موقعیتی فرعی قرار داریم. لری ویتامِ[۳۲]روزنامهنگار با این نقل قول از شیپلی[۳۳] که میگوید «منظومهی شمسی، و به دنبال آن انسان، در مرکز عالم قرار ندارد . . . انسان، چیز دندانگیری در عالم هستی نیست، بلکه او تنها یک پدیدهی فرعی و تصادفی به شمار میآید» (ویتهام،۲۰۰۳،۳۹). معتقد است شیپلی به «پیامبر اشارات فلسفی ناشی از تغییر موقعیت انسان در جهان» تبدیل شد. شیپلی در کتابی با عنوان دربارهی ستارگان و انسانها: واکنشی انسانی به جهان در حال انبساط[۳۴] اعلام میدارد که نه تنها انسان موجودی جنبی در جهان پهناور و در حال انبساط است، بلکه تقریبا با قاطعیت میتوان گفت که موجودات دیگری وجود دارند که بر جهان چیره شدهاند. این را میتوان از محاسبهی تعداد ستارگان خورشیدگونه دانست و از این که تعداد قابل توجهی از این خورشیدها خیلی پیش از خورشید ما، در جهانی جوانتر و چگالتر شکل گرفتهاند (دیک، ۱۹۹۸، ۴۶). روشن است که ما مهمترین این مخلوقات نیستیم.
از سوی دیگر، کسانی بودهاند که همچنان بر یکتا بودن و اهمیت انسان پای میفشرند و خداوند را به دلیل شیوهی درخشان آفرینشاش میستایند. ادینگتون، فیزیکدان مسیحی معتقدی که در کتابهای پرمخاطبش نظیر دانش و جهان نادیدنی[۳۵]یا چرا من به خداوند باور دارم: دانش و دین، آن چنان که دانشمند بدان مینگرد[۳۶] از عرفان و دین سخن میگوید؛ چنین اظهار داشت: «هر چند تعمق در کهکشان و موقعیت بیاهمیت دنیای کوچکمان در آن ما را متاثر می سازد؛ ولی میسزد که بیش از این به اعماق درهی خواری و بیاهمیتی فرو رویم» (ادینگتون، ۱۹۲۸، ۱۶۵). او در این جمله به انبوه کهکشانهای دوردست که هر یک میلون ها میلیون ستاره دارند اشاره میکند. با این حال او معتقد است که فراوانی ستارگان، بخشش و موهبتی از سوی طبیعت است تا از میان انبوه ستارگان یکی پیدا شود که بتواند انسان را در کنار خود بپروراند؛ آن چنان که درخت بلوط، بی شمار بذر و میوهی بلوط می پراکند تا از میان آنها یکی سبز شود، جوانه بزند و به بلوطی تناور بدل گردد (دیک، ۱۹۹۸، ۷۷-۷۸). کیهانشناس بریتانیایی ای. آ. مایلن در کتاب خود کیهانشناسی نوین و انگاره خدای مسیحی[۳۷] (۱۹۵۲) همین احساسات را واگویه میکند؛ آنجا که فراتر رفته و ابراز میدارد که کهکشانها و سیارههای بیشمار، آمادگاههای خداوند خالق نامحدود هستند تا حیات را بر آنها بگستراند (مایلن، ۱۹۵۲، ۱۵۴-۱۵۲).
واکنشهای دینی دانشمندان به نظریههای کیهانشناسی نوین
برای برخی خداباوران مسیحی، کشف یک نقطهی آغاز برای جهان، دلیل محکمی برای آفرینش الهی بود. در سالهای دههی ۱۹۴۰، کسانی چون مایلن و نیز ادموند ویتاکر، فیزیکدان بریتانیایی که در سال ۱۹۴۳ کتاب آغاز و پایان جهان[۳۸] را نوشته بود، این دیدگاه را ابراز کردند. ویتاکر میگفت کشف نقطهی آغاز مطلق برای جهان هستی به دست دانشمندان، احیاگر برهان وجود خداوند به عنوان علت نخستین جهان خواهد بود. به این ترتیب، علم از انگارهی خدای متعال پرستیدنی که تمام هستی را در همان آغاز جهان خلق کرده بود حمایت میکرد نه از انگارهی «همه-خدایی» کسانی که معتقد بودند خدا همان روح منتشر در جهان است که با جهان آغاز شده و با آن رشد میکند. خود لحظهی آفرینش ورای فهم علم بود. مایلن همصدا با این دیدگاه بود که «ما هیچ گزارهای دربارهی وضعیت t=0 نمیتوانیم ابراز کنیم؛ یعنی در فعل آفرینش الهی، خداوند نامشهود و نادیدنی است، حتی در سرآغاز» (کراگ ۱۹۹۹، ۲۵۲). این تشخیص به مسالهای توجه میدهد که غالبا فراموش میشود: مهبانگ واقعا نظریهای دربارهی خود نقطهی آغازین نیست. قلمرو این نظریه به لحظات بلافاصله «پس از آغاز» محدود میشود و فرایند انبساط و سرد شدن جهان را – که تاکنون هم ادامه دارد – توضیح میدهد اما دربارهی خود لحظهی آغاز چیزی نمیتواند بگوید چون بر اساس نظریهی نسبیت عام خمیدگی فضا-زمان و نیز چگالی در آن لحظه بینهایت است و قوانین فیزیک در آن از کار می افتند. این نقطهی آغاز، «تکینگی» نامیده می شود. اینشتین و لومیتر هر دو تشخیص داده بودند که این تکینگی اجتنابناپذیر است ولی با آن به مثابه یک واقعیت فیزیکی هم برخورد نمیکردند. (کراگ، ۱۹۹۹). مدل مهبانگ لومیتر تنها میانگاشت که انبساط از یک «اتم نخستین» شروع شده است ولی در مدل او خود این «اتم نخستین» از پیش وجود داشته است. در سالهای آخر قرن بیستم، گرچه کیهانشناسی کوانتومی توانسته است ما را به لحظات بسیار نزدیک به نقطهی آغاز برساند اما هرگز به زمان صفر نرسیده است؛ درواقع برخی پیشنهاد دادهاند تا که باید از لحظهی «آفرینش» پرهیز کرد.
برای سایر مسیحیان، ابتدا اندیشهی گرهزدن «آغاز انبساط» به «آفرینش جهان» خداباور مهم نبود و مطلوبیت فلسفی هم نداشت. خود لومیتر و ادینگتون هم ابتدا کیهانشناسی را با این مفهوم که «آغاز جهان معنایی واقعگرایانه دارد» بررسی نمیکردند.» (کراگ، ۱۹۹۹، ۴۵). برای ادینگتون، گر چه یک خداباور بود، آغاز ناگهانی جهان چیز بیمزهای بود چون در آن لحظه مفهوم فضا-زمان به پایان میرسید. ادینگتون در گفتوگویی که در سال ۱۹۳۱ انجام داده بود تاکید کرده بود که: «به لحاظ فلسفی، تصور نقطهی آغاز نظم جهان کنونی چیز دل بههمزنی است . . . این تصور مرا پژمرده میکند،» و اگر به هر حال از پذیرش آغازجهان گریزی نباشد، در این صورت به لحاظ زیباییشناختی چنین آغازی نباید بیش از حد ناگهانی بوده باشد» (ادینگتون، ۱۹۳۳، ۵۶). در جایی دیگر، او به تعبیری شاعرانه میپردازد:
دالان زمان به عقب کشیده می شود اما ما نمی توانیم دریابیم که این دالان چگونه آغاز شد .ما می توانیم حفرهای تهی را تصور کنیم که با مادهای در حال انبساط پر شده است و سحابی رقیقی را شکل میدهد. تودههای رقیق اتمها به شکلی بیقاعده و بینظم اینجا و آنجا افشانده میشوند . . . سپس به آرامی نیروی جاذبه به کار میافتد. مرکزهای این تودهها به آرامی شکل میگیرند و ماده را به سوی خود میکشند. تودههای بزرگتر به منظومههای ستارهای همچون کهکشان ما بدل خواهند شد؛ در حالی که تودههای کوچکتر درون آنها خوشههای ستارهای را شکل میدهند و سرانجام تودههای کوچک درون این خوشهها، ستارگان را خواهند ساخت. (ادینگتون، ۱۹۲۸، ۱۶۷)
به رغم ترجیحات فلسفی، ادینگتون هرگز در جهتی نرفت که از علم تجربی نتایج دینی استخراج کند. بر عکس، او میگوید: «این که باورهای مشخصی از دین را از یافتهها یا روشهای دانش فیزیک استنباط کنیم کاملا مردود میدانم» (۱۹۲۸، ۳۳۳).
هیچکس به اندازهی لومیتر با این عقیده موافق نبود، زیرا او هم بر سر آن بود که دین و علم تجربی کاملا باید از هم جدا باشند. با این حال، او به عنوان کشیشی کاتولیک، مردی دین اندیش بود و به خوبی میدانست که بسیاری از مردم به طور طبیعی بین دو انگارهی علمی «آغاز جهان» و انگاره دینی «آفرینش جهان به دست خداوند» نوعی ارتباط و همبستگی میبینند. به نظر میرسید او بسیار قدردان ذات پنهان خداوند و لذت حاصل از اکتشاف علمی بود. او در عبارتی -که بعدها آن را از ارایهی اولیهاش از فرضیهی مهبانگ حذف کرد- نوشت: «فکر میکنم هر کس به وجودی متعالی که هر چیز و هر کنشی را قوام میدهد معتقد باشد، همچنین معتقد خواهد بود که خداوند ضرورتا باید وجودی نامشهود داشته باشد. چنین کسی احتمالا خشنود خواهد شد که بداند چهگونه فیزیک نوین پردهای بر آفرینش میکشد.
ظرفیتهای ذهنی ما، هدیهای از جانب خداوند است که ما را برمی انگیزانَد تا جهان را کشف کنیم. بر اساس این، به تعبیر کراگ، «خوشبینی شناختی»، «خداوند هیچ چیز را از ذهن انسان پنهان نمیکند، و بنابراین هیچ تناقضی بین عقاید مسیحی و کیهانشناسی علمی نمیتواند وجود داشته باشد.» چنان که لومیتر برای مخاطبان کاتولیک خود توضیح میداد که: «جهان . . . مانند بهشت عدن است، باغی است در دسترس انسان و آدمی میتواند در آن بکارد و به اکتشاف آن بپردازد.» (کراگ، ۱۹۹۹، ۵۹-۶۰). این واکنش فراعلمی، با آنچه که غالبا او را بدان متهم میکنند، کاملا متفاوت است: این که لومیتر نوعی کیهانشناسی را برساخته است تا حامی دین باشد. او در کنفرانس فیزیک به روشنی درباره این محکومیت سخن گفت:
آن طور که من میبینم، این نظریه [نظریه اتم نخستین] کاملا خارج از هر مقولهی متافیزیکی و دینی است. این نظریه به ماتریالیست اجازه میدهد تا هر وجود متعالی را تکذیب کنند . . . این نظریه برای مومنان باب هر آشنایی با خداوند را سد میکند . . . این نظریه با سخن اشعیای نبی دربارهی «خداوند پنهان» همخوان است، خداوندی که حتی در لحظهی آغاز جهان هم پنهان است . . . علم تجربی مجبور نیست در مواجهه با جهان تسلیم شود. وقتی پاسکال سعی کرد وجود خداوند را از بیکرانگی هستی نتیجه بگیرد، میتوانیم بیندیشیم که او به بیراهه رفته است. (کراگ، ۱۹۹۹، ۶۰)
لومیتر به قوت و شدت علیه استفاده از انجیل در حمایت از علم تجربی و بر عکس، بهرهگیری از علم تجربی برای تایید انجیل سخن گفت. در سال ۱۹۳۳ او استدلال کرد که «این عقیده که انجیل علم تجربی را به ما می آموزد . . . مانند آن است که باید در اصول عقاید، اصلی دربارهی روش حل معادلهی دو مجهولی وجود داشته باشد . . . آیا یک کشیش می تواند نسبیت را به این دلیل که این نظریه گواهی بر آموزه تثلیث دربر ندارد، رد کند؟» کسی که بر این عقیده باشد که نویسندهی انجیل علاوه بر اموری همچون جاودانگی و رستگاری، همهی امور دیگر جهان را از سیر تا پیاز می دانسته، حتما در فهم هدف انجیل به خطا رفته است. برخلاف بسیاری از کیهانشناسان، او خود بر سر آن بود که هرگز تعبیر علمی «آغاز جهان» را با عبارت «آفرینش الهی» درنیامیزد و اگر چه «لحظهی آفرینش» همواره فراتر از دسترس علم تجربی قرار میگرفت، هرگز از این نکتهی علمی در جهت تقویت دین بهره نبرد. این روش فکری نه به علم تجربی و نه به دین شرف و افتخاری نمیافزاید. خداوند نه انگارهای در دسترس علم است و نه میتوان او را به نظریهای علمی محدود کرد. کیهانشناسی میتواند با دین نسبتی برقرار سازد، ولی تنها برای کسی که بپذیرد این دو در دو سپهر گوناگون قرار گرفتهاند.
به رغم تاکید لومیتر بر استقلال این دو منظر از یکدیگر، اما از آنجا که لومیتر کشیش بود، دیگران همچنان گمانه میزدند که نظریهی او در باب آغاز جهان، از انگیزهای دینی برخوردار است. یکی از پرسر و صداترین آنها هانس آلفون[۳۹]بود که معتقد بود «انگیزهی لومیتر برای نظریهاش برخاسته از نیاز او به آشتی دادن فیزیک با آموزهی کلیسایی آفرینش از هیچ است». او و همکارش اُسکار کلاین[۴۰]، فیزیکدان سوئدی، نظریهی مهبانگ را «غیرعلمی و اسطورهای» یافته بودند، ولی در عین حال نظریهی حالت پایدار جهان با فرض پدید آمدن پیوستهی ماده در جهان را هم به دلیل نیاز آن به قانون جدیدی در فیزیک برای خلق ماده، رد میکردند. نظریهی کیهانشناسی «پلاسما»ی آنها جهانی را فرض میکرد که از دو بخش برابر ماده و پادماده تشکیل شده است و این دو بخش را میدانهای الکترومغناطیسی در محیطی بسیار رقیق و سرد از هم جدا کردهاند. در یک دوره انقباض، فشار تابش ناشی از برخورد پروتونها و پادپروتون ها سبب شد که انبساط جهان در قالب نوعی «انفجار کیهانی» در یک ناحیه از جهان شروع شود. اخیرا اریک لرنر[۴۱]، نویسندهی علمی، در کتاب خود با نام مهبانگ هرگز رخ نداد (۱۹۹۱)[۴۲] مدعی شده است که در این نظریه نکات مثبتی یافته است: جهانی که براساس همین قوانین روزمرهی ما کار میکند و از نظر فضا و زمان بیکران [بی آغاز و بی پایان] است.
شاید پُر سروصداترین رقیب نظریهی مهبانگ، که به شدت هم به دیدگاههای ضددینی مُبدع آن، یعنی فرد هویل، تکیه داشت، نظریهی حالت پایدار بود که هویل با همکاری بوندی و گُلد آن را پدید آورده بود. فرضیهی آنان بر این اصل مبتنی بود که جهان به طور یکنواختی از همین مبانی فیزیک کیهانشناسی فعلی پیروی میکند و همواره از هر جا که به آن نگاه کنیم چنین بوده که اکنون هست. جهان، چیزی بیکران و بی پایان است. از آنجا که انبساط جهان به عنوان پدیدهای مشاهدهپذیر پذیرفته شده است، نظریه حکم میکند که ماده به کُندی و به آرامی بسیار «از هیچ به وجود آید». پیدایش ماده از هیچ، به آهستگی بسیار ، تقریبا به اندازهی یک اتم در قرن در حجمی به اندازه برج امپایر استیت رخ میدهد. در مجموعه برنامههای پرمخاطبی که رادیو بیبیسی در سال ۱۹۴۹ [تهیه کردهبود، هویل نظریهی مهبانگ را به نقد کشید، و البته خودش هم بود که برای نخستین بار اصطلاح مهبانگ را برای انفجار اولیه به کار برد:
از نگاهی فلسفی، فرض وجود مهبانگ بسیار کمتر از نظریهی حالت پایدار دلپذیر است، زیرا مهبانگ فرایندی غیرعقلانی است که نمیتوان آن را در قالب عبارات علمی بیان کرد. از نظر فلسفی، من برای ترجیح مهبانگ هیچ دلیل مناسبی نمییابم. در حقیقت، حس فلسفی من به وضوح این نظریه را عقیدهای نابسنده مییابد، زیرا فرضیه های پایهی آن در جایی خارج از دسترس قرار دارد؛ جایی که هرگز نمیتوان آن را مشاهده کرد. (کراگ، ۱۹۹۹، ۱۹۲)
در نسخهی چاپ شدهی این گفتوگوها به نام سرشت جهان[۴۳] (۱۹۵۰) او نقدهایی قوی بر اعتقادات مسیحی و وعدهی «مهمل» آن به زندگی ابدی روح بیجسم جاودان وارد کرد. از نظر او دین «تلاشی نومیدانه برای جستوجوی گریزگاهی از وضعیت هراسناکی که خود را در آن یافتهایم» بود. این حملهی قوی، واکنشهایی را از میان تودهی مردم، و حتی دانشمندان همکار او برانگیخت.
واکنشهای ضد دینی نقش مهمی در نظریهپردازیهای دانشمندان ایفا کرد. چنانکه تاریخپژوه علم، هلگ کراگ[۴۴] میگوید:«تقریبا بیتردید میتوان گفت که اینگونه اظهارنظرهای هویل، گولد و بوندی که نظریهی حالت پایدار را توسعه داده بودند، باعث شد که دانشمندان دین باور با نگاهی منفی به این نظریه بنگرند . . .» در حالی که نظریهی حالت پایدار میتوانست خالی از نتایج ضد دینی باشد، خداناباوران از این نظریه استقبال کردند زیرا فکر میکردند که این نظریه آنان را از پذیرش مسئلهی آفرینش بی نیاز میسازد. ایدهی »آغاز» برای هویل هم از نظر فلسفی و هم از نظر علمی دلنشین نبود، بلکه یادآور اسطورههای کهن و تفسیرهای دینی آفرینش بود. در عین حال که خود هویل خداناباوری را با نظریهی حالت پایدار و خداباوری را با نظریهی مهبانگ گره زده بود، این طبقهبندی ساده همواره صادق نبود. گاموف یکی از این استثناها بود؛ اگر چه نسخهای از مهبانگ که هویل آن را نشانه گرفته بود، نسخهی گاموف بود ولی نقدهای کمی از هویل به گاموف باز میگشت. گاموف دیندار نبود و [به تعبیر هویل] نمیخواست «دانش خود را به خدمت حوزهی آشفتهی دین» درآورد. در حقیقت گاموف هم تلاش میکرد با ارایهی یک نسخهی جهان نوسانگر، مهبانگش را از «نقطهی آغاز» دور نگاه دارد (شکل۷)؛ نسخهای که در آن جهانی ازلی و ابدی همواره در حال رمبش و انفجار بود (کراگ، ۱۹۹۹، ۲۵۲-۲۵۶). دیگرانی هم بودند که در طبقهبندی سادهی هویل نمی گنجیدند. ویلیام اینجِ[۴۵]الهیدان، یک جهان ابدی همواره پایدار را با خداوند مسیحی سازگارتر مییافت تا جهانی را که با مهبانگ شروع شده باشد. نیز برنارد لاول[۴۶] که رادیو اخترشناس بود، گرچه مسیحی پارسا و مخلصی بود، بر آن بود که آفرینش، چه همچون جهان هویل آهسته و پیوسته رخ دهد و چه در مهبانگ ناگهانی خلق شده باشد، به یک اندازه سرچشمهای الهی خواهد داشت. حتی خداباور متصلبی چون ویتاکر «از کار هویل به مثابه یک کل به گرمی استقبال میکرد». با این همه مایلن با هویل همسخن بود که کیهان شناسیای که با عقاید مسیحی سازگار باشد، باید با یک نقطهی تکینگی که خداوند آن را آفریده باشد، شروع شده باشد.» (کراگ، ۱۹۹۹، ۱۹۰، ۲۴۳،۲۵۴).
هیچ ماجرایی به اندازهی تصمیم اینشتین برای اصلاح مدل کیهانشناسیاش، اثرگذاری باور بر نظریه را به نمایش نمیگذارد. با این که نظریه و مدل کیهانشناسی او انبساط جهان را پیشبینی میکرد، اما اینشتین این مدل را به نحوی بازسازی کرد که انبساط جهان را حذف کند، از آن رو که انبساط جهان با باورهای او همخوانی نداشت. او مدلش را اصلاح کرد، گرچه [به تعبیر خودش] این اصلاح «به زیبایی خیرهکنندهی نظریهاش به سختی لطمه زد» (کراگ، ۱۹۹۹، ۱۰). هر چند اینشتین بر آن بود که بین نظریهی نسبیت عام و دین هیچ رابطهای وجود ندارد، ولی به نظر میرسید که بین دیدگاه فلسفی او دربارهی ایستایی و جاودانگی جهان و نظریهپردازیاش نسبتی برقرار بود. گمان میرود او از فلسفهی اسپینوزا تاثیر یافته بود. اسپینوزا این عبارت انجیل را که «عرش الهی از ابد تا به ابد پایدار است» اشارهای به «جهان ایستا و تغییرناپذیر» میدانست، و هم او بود که در الهیاتش اظهار میداشت «خداوند تغییرناپذیر است و . . . صفات و ویژگیهایش (از جمله زمان و فضا) نیز ایستا و تغییرناپذیر هستند.» با این حال، بعدها که شواهد انبساط جهان رصد شدند اینشتین ثابت کیهانشناسی را «بزرگترین اشتباه زندگیاش» خواند و دستاوردهای هابل و لومیتر را ستود. زمانی او به همسر هابل گفته بود «کار همسر شما زیباست»، و وقتی ارایهی لومیتر را درباره نظریهی مهبانگ را شنید بارها گفت که «این زیباترین و رضایتبخشترین تفسیر آفرینش است که تاکنون شنیدهام.» (جامر، ۱۹۹۹، ۶۲-۶۳؛ نیز لایتمن، ۲۰۰۵، ۲۴۴).
ارجاعات:
- Lightman, Alan. 2005. The Discoveries: Great Breakthroughs in 20th Century Science.New York: Pantheon Books.
- Barnett, Lincoln. 1957. The Universe and Dr. Einstein. 2nd rev. ed. Mineola, NY:Dover Publications
- Gamow, George. 2004. The Creation of the Universe. Mineola, NY: Dover Publications.
- Kragh, Helge. 1999. Cosmology and Controversy: The Historical Development of TwoTheories of the Universe.Princeton, NJ: Princeton University Press.
- Lemaitre, Georges. 1965. “The Primeval Atom.” Pp. 339–۳۵۳ in Milton K. Munitz,ed., Theories of the Universe: FromBabylonian Myth to Modern Science. NewYork: The Free Press.
- Barbour, Ian G. 1997. Religion and Science: Historical and Contemporary Issues (revised andexpanded edition of Religion an Age of Science). San Francisco: HarperSan-Francisco.
- Witham, Larry. 2003. By Design: Science and the Search for God. San Francisco: EncounterBooks.
- Dick, Steven. 1998. Life on Other Worlds: The 20th-Century Extraterrestrial Life Debate. NewYork: Cambridge University Press.
- Eddington, Arthur S. 1928. The Nature of the Physical World. New York: The MacmillanCompany.
- Eddington, Arthur S. 1933. The Expansion of the Universe. New York: Cambridge University Press.
- Milne, E. A. 1952. Modern Cosmology and the Christian Idea of God. Oxford: OxfordUniversity Press
- Lerner, Eric. 1991. The Big Bang Never Happened. New York: Times Books.
- Jammer, Max. 1999. Einstein and Religion: Physics and Theology. Princeton, NJ: PrincetonUniversity Press
- Ross, Hugh. 1995. The Creator and the Cosmos: How the Greatest Scientific Discoveriesof The Century Reveal God. Colorado Springs, Col: Nav Press.
منبع:
Kate Grayson Boisvert, Religion and the Physical Sciences, Greenwood Press, PP. 29-46
- پس از آن که دانسته شد این زمین است که به دور خورشید میچرخد نه خورشید بر گرد زمین. م.
- Kabbalistic
- Meher Baba
- Vesto Slipher
- یعنی هم ازلی و هم ابدی. م
- Harlow Shapley
- Arthur Eddington
- island universes
- big picture of the universe
- leap of faith
- Milton Humason
- Alexander Friedmann
- Georges Lemaitre
- Mount Wilson Observatory
- George Gamow
- Fred Hoyle
- Herman Bondi
- Herman Alpher
- Robert Hermann
- cosmic microwave background
- Arno Penzias
- Robert Wilson
- George Smoot
- Michael Turner
- بر اساس عقاید مسیحیان، جام مقدس جامی است که حضرت عیسی در شام آخر آن را نوشید. م
- Hans Bethe
- Eddington
- Chandrasekhar
- William Fowler
- Geoffrey
- Margaret Burbidge
- Larry Witham
- Shapley
- Shapley, Harlow. 1964. Of Stars and Men: The Human Response to an Expanding Universe. Boston: Beacon Press.1964
- Eddington, Arthur S. Science and the Unseen World. New York: The Macmillan Company, 1929
- Eddington, Arthur S. Why I Believe in God: Science and Religion, as a Scientist Sees It. Girard, KS: Haldeman-Julius Publications.1930
- E. A. Milne, Modern Cosmology and the Christian Idea of God (۱۹۵۲)
- Edmund Whittaker, who wrote The Beginning and End of the World
- Hans Alfven
- Oskar Klein
- Eric Lerner
- The Big Bang Never Happened
- The Nature of the Universe. New York: Harper
- Helge Kragh
- William Inge
- Bernard Lovell