نقطهی کور داروینجرارد ام. ورشورین/ ترجمه: ریحانه بیآزاران
جرارد ام. ورشورین[۱] ( -۱۹۴۶) متخصص ژنتیک انسان است. او در هلند متولد شده و اکنون در ایالات متحدهی آمریکا سکونت دارد. ورشورین تحصیل خود را در دانشگاه لیدن[۲] هلند، در رشتهی زیستشناسی آغاز کرد. سپس مدرک تخصصی خود را در رشتهی ژنتیک از دانشگاه اوترخت[۳] دریافت کرد. او همچنین دارای درجهی دکترای فلسفهی علم از دانشگاه وریج[۴] آمستردام است. ورشورین تاکنون در دانشگاههای معتبر اروپا و آمریکا به پژوهش و تدریس مباحثی از جمله انسانشناسی زیستی، ژنتیک، آمار، فلسفه، زیستشناسی و منطق پرداخته است.
این موضوع که چارلز داروین (نویسندهی کتاب مشهور و در عین حال ناشناس منشا انواع[۵]) در دوران حیات خود (۱۸۸۲-۱۸۰۹)، میان افراد مذهبی به شهرت فراوانی دست یافت، حقیقتی آشکار است. عقاید شخصی داروین در هالهای از ابهام قرار دارند. تصور میکنم آنچه او در نامهی خود به جی. دی. هووکر[۶] (۱۸۶۱) نوشته، بهروشنی نشاندهندهی این ابهام است: «خداشناسی من، سردرگمیای ساده است؛ نمیتوانم جهان را حاصل تصادف کور بدانم، در عین حال هم نمیتوانم در جزییات این جهان، مدرکی دال بر وجود طراحیای هدفمند یا اصلا هرگونه طراحی بیابم».
آیا داروین ملحد شد؟ دلایل ما برای قبول این مسئله نیز در هالهای از ابهام قرار دارد. حتی اگر ملحد شده باشد، این اتفاق میتواند «پس از» ارایهی نظریهاش رخ داده باشد. ملحدشدن داروین لزوما «ناشی از» نظریهی او نیست؛ به گفتهی خودش، مسئلهای که منجر به لاادریگرایی[۷] او شد مرگ مصیبتوار خواهر ده سالهاش آنی[۸] بود. در هر صورت، لاادریگرایی یا حتی ملحدشدن او تاثیری بر اعتبار نظریهی تکاملیاش ندارد.
داروین در کدام نقطه گمراه شد؟
هدف من در این مقاله، تحلیل کاستیهای زیستشناسانه یا الهیاتی داروین نیست اما تصور میکنم ایراد مهمی در فلسفهی او وجود دارد؛ ایرادی که در نهایت منجر به انحراف او از مسیر درست شده است؛ هم از نگاه زیستشناسانه و هم از نگاه الهیاتی.
نقطهی آغاز بحث من، یکی از گفتههای داروین است که در زندگینامهاش آمده. در جایی که او تردیدش را دربارهی ادعاهای خداباوران بیان میکند، پرسشی مطرح میکند که این پرسش را نظریهی انتخاب طبیعی در او برانگیخته: «هنگامی که انسان دست به چنین نتیجهگیریهای بزرگی میزند، آیا میتوان به ساختههای ذهن او اعتماد کرد؟ آن هم ذهنی که در باور خودش، تکامل یافتهی ذهن یک حیوان پستتر است.» داروین بار دیگر در سال ۱۸۸۱ در نامهای به گراهام[۹] مینویسد: «اگر در ذهن یک میمون عقیدهای وجود داشته باشد، آیا کسی به آن اعتماد میکند؟»
داروین، اینجا به نکتهی مهمی اشاره میکند؛ اگر ذهن انسان صرفا حاصل انتخاب طبیعی باشد، نمیتوانیم به هیچیک از نتیجهگیریهای او اعتماد کنیم. جالب این جا است که او این مسئله را تنها در نتیجهگیریهای الهیاتی صادق میداند؛ اما آن را در نتیجهگیریهای زیستشناسانهی خود اعمال نمیکند. به نظر میرسد او متوجه این نکته نیست که اگر بخواهد ادعاهای الهیاتی را کنار بگذارد، باید ادعاهای تکاملی خودش را نیز کنار بگذارد؛ چراکه باور دارد هر دو، صرفا حاصل انتخاب طبیعی هستند.
برای من بسیار روشن است که با حذف دلیل از استدلال، حتی خود نظریهی انتخاب طبیعی داروین نیز دچار مشکل شده است؛ زیرا هنگامی که انتخاب طبیعی را «تنها نیرویی» بدانم که شکلدهندهی من و ذهنم است –همانطور که شکلدهندهی DNA من است- در ارزش ظرفیتهای عقلانی خودم شک میکنم و اتفاقا نظریهی تکامل کاملا مبتنی بر همین ظرفیتها است؛ ظرفیتهایی که واقعیتی که در بالا گفته شد، اساس آن را سست میکند.
در هر صورت تا جایی که من میدانم، داروین هرگز کاملا درک نکرد که این پیچیدگی چهقدر جدی است. به همین خاطر آن را «نقطهی کور داروین» مینامم. او نتوانست -و یا شاید نخواست- خارج از چهارچوب نظریهی داروینی فکر کند. در نتیجه محدودهی گستردهی متافیزیک را که خارج از چهارچوب فیزیکی نظریهاش است، از دست داد. آیا این به آن معنا است که نظریهی او دچار مشکل جدی است؟ اگر نظریهی داروین را آنقدر جدی و مهم نپنداریم، دچار مشکل نخواهد شد اما اگر دامنهی این نظریه را فراتر از آنچه که میتواند پوشش دهد، گسترش دهیم، دچار مشکل خواهد شد. اجازه دهید توضیح بدهم.
آیا داروینسم دچار مشکل شده است؟
کار داروین -و آنچه نظریهی تکامل او را به نظریهای انقلابی تبدیل کرد- این بود که به تمامی جوانب زندگی به عنوان پدیدههای طبیعی نگاه میکرد. پدیدههایی که علل طبیعی و قوانین فیزیکی، آنها را در قالب نظریههایی عینی و تجربهپذیر توضیح میدهند. حق با او بود؛ اگر علم تا آخرین میزان امکان خود پیشروی نکند، شکست تلقی میشود. به همین خاطر بود که زیستشناسی مدرن متولد شد. از نظر من، همین نکته بخش اعظم میراث داروین محسوب میشود. اما این تمام ماجرا نیست.
تمامی نظریههای علمی تنها به موفقیتهای موضعی دست پیدا میکنند و چنین موفقیتهایی هیچ گونه اعتبار کلی[۱۰] ندارند. اگر این واقعیت را نادیده بگیریم، نظریهی داروین دچار مشکل اساسی خواهد شد. با این حال، داروین به ادعاهای زیستشناسانهی خود قدرتی فراتر از آنچه که باید باشد، داد. او کوشید به آنها اعتبار کلی بدهد. داروین ادعا کرد نظریهی زیستشناسانهاش نهتنها برای پدیدههای زیستی، بلکه برای پدیدههای خارج از حوزهی زیستشناسی نیز توضیح دارد؛ پدیدههایی همچون جامعهشناسی، روانشناسی و حتی مذهب. ممکن است خود او صریحا این کار را نکرده باشد اما هربرت اسپنسر[۱۱]، فیلسوفی که از هواداران او بود، بهطور قطع این کار را کرده است.
تصور میکنم نیازی به گفتن نیست که در تمام موارد اینچنینی، بهروشنی قدم از حد و مرزهای نظریه، فراتر گذاشته میشود. چنین اتفاقی منتهی به ایده «گرایی»ای[۱۲] شبیه به ذرهگرایی[۱۳]، فیزیکالیسم[۱۴]، تکاملگرایی[۱۵]، مادهگرایی[۱۶]، علمگرایی[۱۷] و غیره میشود. تمام «گراییها» تمایل دارند از حد فراتر روند؛ آنها دوست دارند پیچیدگیهای بیکران واقعیت را در مدلی ساده خلاصه کنند و یکی از نقشههای خاص خود را جایگزین واقعیت کنند.
خود داروین نیز چیزی «فراتر» از «حاصل تکامل» است
هنگامی که ایدهی نظریهی انتخاب طبیعی به ذهن داروین رسید، متوجه نشد خودش چیزی «فراتر» از حاصل انتخاب طبیعی است. پتر کریفت[۱۸]، فیلسوف آمریکایی، برای روشنکردن این واقعیت فلسفی مثالی میآورد. او باور دارد همانطور که پروژکتور باید «فراتر» از تصویری که به نمایش میگذارد، باشد و همانطور که دستگاه کپی باید «فراتر» از کاغذهای کپی باشد، به همان میزان، در معنای کلیتر، فاعل شناسا[۱۹] باید «فراتر» از متعلق شناسایی[۲۰] باشد.
به همین شکل، هنگامی که داروین قانون انتخاب طبیعی را کشف کرد، خودش باید چیزی «فراتر» از نظریهای که کشف کرد، بوده باشد. در غیر اینصورت با استدلال دوری مواجه خواهد شد. حتی اگر خود نظریهی انتخاب طبیعی، حاصل انتخاب طبیعی نباشد، کماکان حاصل فکر انسانی است (بهطور دقیق، حاصل فکر داروین).
بنابراین، تصور میکنم باید به نتیجهای مهم برسیم؛ حتی زمانی که دانشمندان مغز انسان را به عنوان یک ابژهی علمی[۲۱] مطالعه میکنند، کماکان به ذهن انسان به عنوان سوژهی علم[۲۲] نیاز دارند؛ چرا که بدون ادراک و عقلانیت ذهن انسان، اصلا هیچ علمی وجود نخواهد داشت. پیش از مطالعهی مغز، وجود ذهن مورد نیاز است! در این نقطه از بحث، بهطور قطع وارد محدودهی متافیزیک میشویم؛ محدودهای که متاسفانه در «نقطهی کور» داروین قرار گرفته است.
اگر داروین میتوانست تصدیق کند که ذهن انسان حاصل انتخاب طبیعی نیست، آنهنگام قادر بود سردرگمیای را که برای خودش درست کرده، برطرف کند. ممکن است مغز انسان (از جمله هوش) حاصل انتخاب طبیعی باشد اما این به آن معنا نیست که ذهن انسان (از جمله ادراک آن) نیز حاصل انتخاب طبیعی است. در واقع، نظریهی انتخاب طبیعی مجبور است ذهن انسان را به عنوان یک فرض بپذیرد اما نه میتواند آن را بیافریند و نه میتواند توضیحش دهد. مغز نمیتواند خودش را مطالعه کند؛ ما برای مطالعهی مغز، به ذهن نیاز داریم. به همین خاطر ذهن باید منشایی غیر از مغز داشته باشد. من حتی از این هم فراتر میروم و ادعا میکنم ذهن باید ساختهی تصور خداوند و جداشدهای[۲۳] از ذهن آفریننده باشد. در حالی که داروین به این نتیجه رسیده بود که ما نمیتوانیم به چیزهایی که از خداوند میدانیم اعتماد کنیم. اما من نظری خلاف نظر او دارم؛ اگر خداوندی وجود نداشته باشد، به هیچ چیز نمیتوانیم اعتماد کنیم.
منبع:
https://strangenotions.com/darwin-blind-spot
[۲] Leiden University
[۳] Utrecht University
[۴] Vrije University of Amsterdam
[۵] On the Origin of Species
[۶] J.D. Hooker
[۷] Agnostic، ندانمگرایی یا لاادریگری، دیدگاهی فلسفی است که دانستن درستی یا نادرستیِ برخی ادعاها و بهطور ویژه، ادعاهای مربوط به امور فراطبیعی، مانند الهیات و زندگی پس از مرگ و وجود خدا را نامعلوم و از اساس ناممکن میداند. لاادریگری، از گرایشهای فلسفی است که در عین باور به عینیت و واقعیت جهان، شناخت قسمتی از آن یا کل آن را ناممکن میداند.
[۸] Annie
[۹] W. Graham
[۱۰] universal validity
[۱۱] Herbert Spencer
[۱۲] ism
[۱۳] atomism
[۱۴] physicism
[۱۵] evolutionism
[۱۶] materialism
[۱۷] scientism
[۱۸] Peter Kreeft
[۱۹] the knowing subject
[۲۰] the known object
[۲۱] an object of science
[۲۲] the subject of science
[۲۳] a take-off of the Creator’s mind