طراحی‌هوشمندانه؛ برنامه‌ای علمی با ابعاد خداباورانه و فرهنگی
گفت‌و‌گو با ویلیام دمبسکی/ ترجمه: حمیرا افشار

ویلیام آلبرت دمبسکی[۱] (متولد ۱۸ جولای ۱۹۶۰) در سال ۱۹۸۸ درجه‌ی دکتری خود را در ریاضیات از دانشگاه شیکاگو دریافت کرد و  سپس در سال ۱۹۹۶ از مدرسه‌ی علوم الهی پرینستون[۲] مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته‌ی الهیات اخذ کرد. دمبسکی در هر دو دوره‌ی فوق لیسانس و فوق دکتری، بورس تحصیلی بنیاد ملی علوم[۳] را دریافت کرد و تاکنون در دانشگاه‌های نورث وسترن[۴]، نوتردام[۵] و دالاس[۶] تدریس کرده است. او دوره‌ها‌ی فوق دکتری خود را در رشته‌ی ریاضیات در دانشگاه MIT، در رشته‌ی فیزیک در دانشگاه شیکاگو و در شاخه‌ی علوم کامپیوتر در دانشگاه پرینستون گذرانده است.

دکتر دمبسکی، استاد موسسه‌ی اکتشاف سیاتل، مقالات متعددی در مجلات مربوط به ریاضیات، فلسفه و الهیات داشته است و مولف بیش از ده کتاب است. مهم‌ترین دیدگاه او این است که اگر منشأهای دیگری به جز طراحی احتمال کم‌تری برای پیدایش جهان داشته باشند، در این صورت با درجه‌ی قطعیت معقولی می‌توان طراحی را نتیجه گرفت. در کتاب استنتاج طراحی: حذف تصادف از طریق احتمالات وقوع کمتر (کمبریج، ۱۹۹۸)[۷]، او به بحث درباره‌ی برهان طراحی در زمینه‌ی پسا-داروینیسم می‌پردازد و روابط میان تصادف، احتمال و علت هوشمند را تحلیل می‌کند. بارها در مقالات روزنامه‌ها و مجلات به کار او اشاره شده است؛ از جمله در سه گزارش علمی که در صفحه‌ی اول روزنامه‌ی نیویورک تایمز به چاپ رسیده است. دمبسکی در چند برنامه‌ی تلویزیونی نیز حضور داشته است.

thebestschools.org, January 2012, Updated in May 2016

 آن چه در ادامه خواهید خواند، بخشی از مصاحبه مفصلی با ویلیام دمبسکی است که در سال ۲۰۱۲ صورت گرفته است. متن کامل این مصاحبه، به همراه مصاحبه‌های جذاب دیگر، به زودی توسط انتشارات پارسیک منتشر خواهد شد.

 

از شما تشکر می‌کنم که دعوت مرا برای این گفت‌وگو پذیرفتید. شما را با عناوین مختلفی می‌شناسند و مدام به این عناوین هم اضافه می‌شود. تازهترین آنها لقب اصلاحطلب علمی است. شما ریاضیدان، فیلسوف، الهی‌دان و نویسنده‌ی پرکاری هستید و به عنوان یکی از روشنگران جنبش طراحیهوشمندانه شناخته شدهاید؛ جنبشی که چالشی بزرگ و همگانی مقابل جریان اصلی نو‌ داروینیسم است. بنابراین مسایل مختلفی برای گفتوگو خواهیم داشت. ممکن است از شما بخواهم ابتدا کمی درمورد گذشتهی شخصی خود بگویید؟ این که کجا به دنیا آمدهاید و کجا بزرگ شدهاید؟ آیا در یک فضای آکادمیک رشد کردهاید؟ اصولا چه چیزی شما را به سمت زندگی دانشگاهی، نوشتن و تدریس سوق داد؟

از شما بابت چنین موقعیتی سپاس‌گزارم. به نظر می‌رسد این مفصل‌ترین مصاحبه‌ای خواهد بود که تاکنون داشته‌ام. من در ۱۸ جولای ۱۹۶۰ در شیکاگو به دنیا آمدم. پدرم که اهل شیکاگو بود، از دبیرستان بیرون آمده بود و به عنوان سرباز در جنگ جهانی دوم خدمت می‌کرد اما بعد از جنگ دوران مدرسه‌اش را به پایان برد و بعد برای تحصیل به دانشگاه ایلینویز در اوربانا شمپاین[۸]رفت.  با آن‌که پدرم پیشینه‌ی زندگی کارگری‌ داشت (او در هفت سالگی، در دوره‌ی معروف به رکود که پدرش هم خانواده‌شان را رها کرده بود، در خیابان‌های شیکاگو روزنامه می‌فروخت) عاشق زندگی آکادمیک شد. بعد از این‌که در مقطع لیسانس در رشته‌ی زیست‌شناسی تحصیل کرد، فوق‌لیسانس خودش را در رشته‌ی زیست‌شناسی و همین‌طور در رشته‌ی تعلیم و تربیت از دانشگاه ایلینویز دریافت کرد. بعد از آن و در اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰ در شیکاگو به تدریس در دبیرستان مشغول شد. آن موقع پدرم هنوز مجرد بود و به تدریس زیست‌شناسی بسیار علاقه داشت و بنابراین در سال ۱۹۵۷ با بورسیه‌ی تحصیلی فول‌برایت[۹] به آلمان رفت. آن‌جا با مادرم که شهروند آلمانی بود آشنا شد و سال بعد با هم ازدواج کردند. آن‌ها در سال ۱۹۵۹ به آمریکا برگشتند و بعد از بازگشت‌شان پدرم به تحصیل زیست‌شناسی در کمپ نیوی‌پییر[۱۰] (که بعدها به دانشگاه ایلینویز شیکاگو تبدیل شد) مشغول شد. پدرم تقریبا چهل ساله بود که در آلمان شروع به تحصیل در مقطع دکتری کرد و سه سال در آن‌جا تحصیل کرد.

 وقتی در سال ۱۹۶۷ خانواده‌ی ما دوباره به آمریکا بازگشت، کشور جای متفاوتی شده بود. دانشگاه ایلینویز که پدرم را تشویق به تحصیل دکتری کرده بود، حاضر نبود او را استخدام کند. پدرم برای تدریس به کالج شهر شیکاگو رفت. کمپ این دانشگاه درگیر تنش‌های نژادی بسیاری بود؛ در آن از اساتید بسیاری سرقت می‌شد و یا اساتید را به قتل می‌رساندند. همان زمان بود که مارتین لوتر کینگ ترور شد. گروه یوزپلنگان سیاه، با کلاه‌های مخصوص‌شان و با گلوله‌های کالیبر پنجاه‌شان که به گردنشان آویزان می‌کردند، جلسه‌های دانشگاه را مختل می‌کردند و رییسان مدارس و دانشگاه‌ها را مجبور به استعفا می‌کردند. به یاد می‌آورم زمان‌هایی که پدرم در ساعت‌ مقرر به منزل نمی‌آمد، مادرم این‌طور من را آرام می‌کرد که اگر برای پدرم اتفاقی افتاده باشد، حداقل هنوز مادرم را کنار خود دارم! من از پنجره‌ی آپارتمان‌مان در محله‌ی شمال شهر، دعواهای نژادی و آتش سوزی‌های محله‌ی مدیسون را شاهد بودم.

با توجه به تدریس پدرم در کالج شیکاگو، من شاهد بخش تاریک زندگی آکادمیک بودم؛ یعنی بخش منفعت‌گرایی جامعه‌ی اساتید و زوال استانداردهای تدریس. در طی این سال‌ها می‌دیدم که چه‌طور علاقه‌ی پدرم به تدریس و تحقیق از بین می‌رود. همین موضوع دید بدی از زندگی آکادمیک به من القا کرد و احتمالا بیش‌تر از هر چیزی باعث شد که دیگر اشتیاقی نداشته باشم تا کارهای روشن‌فکرانه‌تر را قربانی طرزفکر آکادمیک کنم که بابتش هزینه‌های زیادی هم داده‌ام.

علی‌رغم بی‌میلی من به کار دانشگاهی، این موقعیت همیشه در زندگی پیش روی من بوده. من همیشه خودم را در دنیای انتزاعی و پر از ایده‌های مختلف حس کرده‌ام و همیشه در زندگی آکادمیک موفق بود‌ه‌ام، البته تا قبل از تردید ایجاد کردن در خصوص داروینیسم.. از همان اول زندگی همراه با بورسیه‌ی تحصیلی و تدریس و تالیف برای من اجتناب‌ناپذیر بود. تنها چیزی که مشخص نبود، این بود که این فرآیند چه‌گونه پیش خواهد رفت.

تربیت مذهبی

شما در قالب چه مذهبی بزرگ شدید؟ آیا زمانی در زندگیتان بوده است که به وجود خدا شک کنید؟ چه اتفاقاتی منجر به دیدگاهها و وابستگیهای مذهبی فعلی شما شدهاند؟

من در خانواده‌ا‌ی که اسما کاتولیک بزرگ شدم و روی این واژه‌ی «اسما» تاکید زیادی می‌کنم. در تمام مراسم مذهبی به وقت‌شان شرکت کرده‌ام (اولین عشای ربانی را در سن هفت سالگی و سپس سیزده سالگی رفتم). ما به ندرت به مراسم عشای ربانی می‌رفتیم اما بسیاری از اصول متعارف مسیحیت مانند الوهیت عیسی یا واقعی بودن جهنم را رد می‌کردم (به یاد نمی‌آورم در مورد زنده شدن مجدد عیسی چه فکری داشتم، اما می‌دانم که آشکارا با آن مخالفت نمی‌کردم).

از سال هفتم به مدرسه‌ی دولتی رفتم. از سال چهارم تا سال هفتم در مدرسه‌ی اوانستون[۱۱] بودم که به عنوان یکی از مدارس برتر شناخته می‌شد. زمانی که به این مدرسه می‌رفتم، یک سیستم آموزشی غیرمذهبی آن را به دست گرفته بود و هیچ انضباطی در مدرسه وجود نداشت. مدام به من حمله می‌شد یا وارد دعواهایی می‌شدم که خودم آن‌ها را شروع نکرده بودم. اما علی‌رغم همه‌ی این‌ها خانواده‌ام مرا از مدرسه بیرون نمی‌آوردند. پدرم همان‌طور که گفتم از پیشینه‌ای کارگری آمده بود و بهترین پیشنهادی که برای من داشت این بود که چه‌گونه می‌توانم از این دعواها پیروز بیرون بیایم. او به جای من با مدیر مدرسه صحبت کرد که فرقی هم ایجاد نکرد. نهایتا چیزی که باعث شد والدینم مرا از آن مدرسه بیرون بیاورند، به هم ریخته بودن برنامه‌ی درسی آن‌جا بود.

من این پیشینه را به این دلیل تعریف کردم، چون در تشریح روش‌های متضاد من کمک می‌کند. من از این سیستم آسان‌گیر و بی‌مذهب رایج در مدسه‌ی اوانستون بیزار بودم و این بسیار شبیه موضع من نسبت به نظریه‌ی داروینیسم طبیعت‌گرا است.

به یاد دارم کلاس هشتم و پس از مراسم تعمیدم، باید نامه‌ای به اسقف می‌نوشتم و این نامه ظاهرا باید به صورت یک نامه‌ی تقدیر و ممکن است چنبن تصور شود که از آن‌جا که من به مدرسه‌ی کاتولیک رفته‌ام، تعالیم مذهبی مسیحی به من تلقین شده است. اما این طور نبود. من مدام در حال تفکر بودم و در مورد مذهب سوالات جدی داشتم و راهبه‌های مدرسه‌ی هاردی پرپ[۱۲] در شیکاگو چندان راغب به پاسخ دادن به این سوالات نبودند.

تشکر باشد، اما من در آن سوالاتی درمورد این مراسم نوشتم؛ این که من این مراسم را درک نمی‌کنم و برایم جالب خواهد بود اگر روزی بتوانم آن را بفهمم (که الان می‌فهمم). راهبه‌ای که مسئول این کار بود نامه را پس فرستاد و از من خواست تا تمام سوالات را پاک کنم و به هیچ‌کدام از سوالاتم نیز جواب نداد.

وضعیت دبیرستانم در پورتسموث ابی[۱۳] در رد آیلند[۱۴]، بهتر بود اما آن زمان من به سمت فلسفه‌ی شرقی و چیزی که بعدها به نام عصر نو[۱۵] شناخته شد،کشیده شده بودم،. زمانی که من دبیرستان را تمام کردم و به دانشگاه شیکاگو رفتم، باید در فرمی مذهب خود را می‌نوشتم و من هندو را انتخاب کردم. ممکن است قابل درک نباشد، اما من در آن زمان از نظر مذهبی در آن نقطه ایستاده بودم. زمانی‌که مدرسه‌ی کاتولیک را ترک کردم، اصلا قصد بازگشت به کاتولیک رومن[۱۶] یا هرنوع دیگری از مسیحیت را نداشتم. از نظر من مسیحیت قدرت لازم را نداشت و به یاد می‌آورم که هرگونه دری از مسیحیت را به روی خودم بسته بودم.

والدینم هرگز مذهبی را به من تحمیل نکردند. مادرم علاقه‌ی خاصی به مسیح داشت. زمانی‌که دختر جوانی بود اعتقادات مذهبی شدیدی داشت اما در مدرسه با کتاب‌های هرمان هسه[۱۷] آشنا شد و رفته رفته اعتقادات سنتی مسیحی‌اش را از دست داد. پدرم هر از گاهی به مراسم عشای ربانی می‌رفت که فکر می‌کنم دلیل آن این بود که آن‌جا به آرامشی دست پیدا کرده بود اما کمابیش اعتقاداتی ضدمذهبی هم داشت. او هرگز داروینیست متعصبی نبود اما یکی از جملات مورد علاقه‌اش از رابرت گرین[۱۸] بود: در طبیعت نه پاداش وجود دارد، نه مجازات، همه چیز پی‌آمد چیزهای دیگرند.

دو سال بعد از اتمام دبیرستان، در سال ۱۹۷۹ بود که ایده‌ی مسیحیت برایم جذاب شد. گرچه من هیچ‌گاه یک خداناباور نبوده‌ام اما همیشه بزرگ‌ترین مشکل مذهبی‌ام این بود که بفهمم خدا چه‌گونه ارتباطی معنادار با بشریت برقرار می‌کند. خداوند بی‌نقص بود و انسان‌ها در موقعیتی زجرآور، پس خداوند چه‌گونه می‌تواند حس و حال ما را تجربه کند؟ در اثر تفکر و تمرکز بر همین سوال بود که سرانجام تجسد مسیح[۱۹] برای من مسجل شد. حتی زمانی‌که در مدرسه‌ی کاتولیک تحصیل می‌کردم، آگاهانه الوهیت مسیح را رد می‌کردم اما این حلول خدا در بشر به ناگاه عمیق‌ترین سوال مرا پاسخ داد. زمان زیادی از این موضوع نگذشت که من مسیحی شدم. این موضوع در حلقه‌های جمعی مربوط به پروتستان‌های اوانجلیک اتفاق افتاد و از آن زمان به بعد من همیشه در میان همین حلقه‌‌ها بوده‌ام.

تردید در تکامل هدایت نشده

نخستین بار کی به ذهن‌تان خطور کرد که نظریهی انتخاب‌طبیعی به خوبی می‌تواند توضیح میدهد که موجودات زنده ظاهرا محصول طراحی هستند؟ همان چیزی که ریچارد داوکینز[۲۰] و دانیل دنت[۲۱]  به راحتی به آن اقرار میکنند.

موضوع جالب توجهی که وجود دارد، به خصوص در پرتو کاری که من روی طراحی‌هوشمندانه انجام داده‌ام، این است که مبحث تکامل هیچ نقشی در تمایل من به مسیحیت نداشته است. پدر من به تکامل اعتقاد داشت و حتی در سطح دانشگاهی هم آن را تدریس می‌کرد. او حتی در این مورد شوخی می‌کند که ما میلیون‌ها سال پیش از درخت‌ها آویزان بوده‌ایم! من با قبول تکامل، مسیحیت را پذیرفته‌ام و هیچ تناقض اساسی بین این دو نمی‌دیدم. بعد از رو آوردن به مسیحیت، شروع کردم به خواندن کتاب‌های مربوط به خلقت‌گرایی (آن موقع کتابی درمورد طراحی‌هوشمندانه وجود نداشت) و تازه آن زمان بود که تنش بین داروینیسم و متون کهن انجیل را دیدم؛ همان چیزهایی که در حلقه‌های اوانجلیکی‌ای که در آن‌ها شرکت می‌کردم، معمول بود. اما چیزی که من را به ضد داروینیسم متمایل کرد، غیرقابل باور بودن آن از دیدگاه تفسیرهای مسیحیت نبود. همه‌ی ما درکی از چیزهایی که با شانس و تصادف قابل دسترسی هستند و نیستند، داریم. اگر من یک سکه‌ی شانس داشته باشم و سه بار آن را بیندازم، ممکن است سه بار شیر بیاید و هیچ مشکلی هم نیست. ممکن است اگر یکی دو ساعت سکه را بیندازم، بتوانم ده بار پشت سر هم روی شیر سکه را ببینم. اما این‌که این اتفاق برای صد یا هزار بار تکرار شود به نظر بی‌معنا می‌آید.

سال ۱۹۸۰ که در زمینه‌ی منشا حیات مطالعه می‌کردم، به نظرم کاملا مضحک بود که علم شیمی بتواند به تنهایی چنین شاهکاری خلق کند و حیات اولیه را شکل دهد. وقتی طبیعت‌گرایی در نظرم منطق خود را برای توجیه مبدأ حیات از دست داد، تردیدم نسبت به داروینیسم برای تاریخچه‌ی حیات شکل گرفت. در واقع بدون طبیعت‌گرایی که داروینیسم را تقویت کند، شواهد برای این حالت از تکامل جندان قابل دفاع نیست. فیلیپ جانسون[۲۲] این را به صورتی موثر در کتاب محاکمهی داروین[۲۳] نشان داد. دیگران نیز کارهای مشابهی انجام داده‌اند. من هم یک سال بعد از گرویدن به مسیحیت، به نتیجه‌ی مشابهی رسیدم.

وضعیت من دقیقا نقطه‌ی مقابل لی استروبل[۲۴] بود. او اعتقادش را به خدا زمانی از دست داد که در دبیرستان در جریان آزمایش میلر اوری[۲۵] قرار گرفت؛ آزمایشی که نشان می‌داد تعداد مشخصی از اجزای تشکیل‌دهنده‌ی موجودات زنده ممکن است از روی تصادفات شیمیایی پدید آمده باشند. او به اشتباه چنین برداشت کرد که حیات می‌تواند بدون نیاز به هرگونه طراحی خاص و یا تکنولوژی شکل بگیرد. برای من اما این احتمال پوچ بود که تصادفات شیمیایی بتوانند چیزی را شکل دهند که بتواند حتی به پیچیدگی سلول نزدیک شود. برای من، نه علم شیمی، نه داروینیسم و نه تکامل این کار را نمی‌کنند.

در ادامه کتابی را به همراه جاناتان ولز[۲۶] نوشتم با نام چه‌گونه به شکل عقلانی یک خداناباور رضایتمند باشیم یا نباشیم[۲۷] نام گرفت و به این ادعای ریچارد داوکینز می‌پرداخت که معتقد بود داروین امکانی فراهم آورده که بتوانید به گونه‌ای عقلانی خداناباوری را انتخاب کنید. این کتاب در سال ۲۰۰۸ به عنوان تحقیقی درباره‌ی پیدایش حیات منتشر شد و نشان می‌داد دریافت‌هایی که من اوایل دهه‌‌ی۱۹۸۰ داشتم درست بوده است. هیچ برداشت منطقی درمورد مبدا طبیعی پیدایش حیات وجود ندارد. در واقع مبانی علم شیمی که حیات برمبنای آن شکل گرفته است، جدا از هر تکنولوژی دیگر، روی شکل‌گیری ماکرومولکول‌های زیستی ضروری برای حیات تاکید می‌کند و در خصوص چه‌گونگی گردهم آمدن آن‌ها کنار یک‌دیگر سخنی نمی‌گوید.

طراحی‌هوشمندانه: علم یا شبه علم؟

شما جایی گفتهاید «نظریه‌پردازان ‌طراحی موکدا براساس زمینههای علمی با نظریهی داروین مخالفند». اما چرا جنبش طراحی‌هوشمندانه شامل این حجم از باورمندان به مذهب است؟ اگر صحبت شما درست باشد، آیا نباید از جامعهی علمی انتظار بیش‌تری داشته باشیم که از این جنبش حمایت کنند؟ چرا اغلب دانشمندان پیشرو در مسایل علمی با نظریهی طراحی‌هوشمندانه مخالفت می‌کنند و معتقدند این نظریه کیفیت علمی لازم را ندارد؟

این نقل قول به پاره‌ای توضیحات احتیاج دارد. من این را هم نوشته‌ام که طراحی‌هوشمندانه علاوه بر این‌که یک برنامه‌ی علمی است، از این نظر که در تلاش برای درک اعمال خداوند است، یک بُعد الهیاتی هم دارد. طراحی‌هوشمندانه همچنین به خاطر تلاش برای برانداختن طبیعت‌گرایی یک جنبه‌ی فرهنگی هم دارد. بنابراین موضوع طراحی‌هوشمندانه شامل موارد متعددی است. اما در ذات خود یک طرح علمی است. در واقع اگر یک نظریه‌ی علمی نباشد که آن را توضیح دهد، تمام زیرساخت‌های الهی و فرهنگی آن هم که مردم به آن استناد می‌کنند پوچ و بی‌اساس خواهد شد.

برای این پرسش هم که چرا دین‌داران بیش‌تر به بحث طراحی تمایل دارند، می‌توان سوال را به گونه‌ای دیگر پرسید. اگر تکامل داروینی کاملا علمی است، چرا بیش‌تر معتقدان به آن خداناباوران هستند؟ در یک بررسی از حدود یک‌صد و پنجاه زیست‌شناس تکاملی برجسته، تنها دو نفر از آن‌ها به مذهب باور داشته‌ است. تاجایی که به خاطر دارم ویل پروواین[۲۸] این بررسی را انجام داده بود. به نظر من هر دو نظریه‌ی طراحی و تکامل داروینی یک هسته‌ی مرکزی علمی دارند و به نظرم این درست نیست که وضعیت علمی آ‌ن‌ها را از روی پیروان‌شان قضاوت کنیم. هویت پیشنهادهایی را که این دو نگاه می‌سازند همان چیزی است که واقعا باید در نظر گرفت.

اما چرا دانشمندان زیادی علیه طراحی‌هوشمندانه شوریده‌اند؟ به یاد می‌آورم سال ۲۰۰۷ در یک گردهمایی در کالج شهر گروو[۲۹] سخنرانی می‌کردم و تاریخ‌نگار علمی دانشگاه ویسکانسین[۳۰]، ران نامبرز[۳۱] اعلام کرد که بیش از صد انجمن علمی تخصصی اخطارهایی رسمی علیه طراحی‌هوشمندانه ارایه کرده‌اند. قطعا این آمار امروز بیش‌تر هم شده است.

من تحت تأثیر این اخطارها و شکایات قرار نگرفتم. در تمامی این موارد به نظر می‌آمد انگیزه‌ای سیاسی پشت آن است و تلاش می‌کردند اطمینان حاصل کنند که جامعه‌ی علمی وجهه‌ی خود را از دست نخواهد داد و برخی از افراد خودسر هستند که با نظریه‌ی طراحی‌هوشمندانه همراه شده‌اند. من شکایات انجمن آمریکایی پیشرفت‌های علمی (AAAS)[۳۲] را به یاد دارم. من هم در آن زمان عضو این مجموعه بودم، هرچند پس از این اخطارها عضویتم لغو شد. وقتی همکارانم توضیح دادند که چه کسانی پشت این اخطارها بوده‌اند و چه چیزهایی خوانده‌اند که آن‌ها را مجاب به انتشار چنین مواردی کرده است، مطمئن شدم که بسیاری از مقالات خوانده نشده‌اند و شاکیان نمی‌دانند دقیقا به چه چیزی اعتراض دارند.

این‌که «اگر طراحی‌هوشمندانه نظریه‌ی مشروعی بود آیا دانشمندان بیش‌تری به آن نمی‌گرویدند؟» هم به نظرم پرسش دقیقی نیست. سوال در مورد مشروعیت آن نیست، بلکه در مورد محرک آن‌ها است. اگر تصور فرد بر این نباشد که این نظریه شامل ایده‌های جالب و ببینش‌های درستی است، دیگر هیچ مشوقی برای همراه شدن با آن ندارد. هیچ بودجه‌ی دولتی برای این تحقیقات نیست. اگر شما در بستر آکادمیک فعالیت دارید و از نظریه‌ی طراحی‌هوشمندانه حمایت می‌کنید، می‌توانید انتظار داشته باشید که شغل‌تان به زودی از خط خارج شود. از طراحی‌هوشمندانه حمایت کنید و منتظر دردسر باشید.

از سویی دیگر، اگر شما علیه طراحی‌هوشمندانه صحبت کنید، امتیاز به دست می‌آورید. قاضی جونز[۳۳] را در پرونده‌ی کیتزمیلر[۳۴] علیه مدرسه‌ی دوور[۳۵] به یاد بیاورید. او بعد از آن‌که در سال ۲۰۰۵ علیه نظریه‌ی طراحی‌هوشمندانه رای داد، به عنوان یکی از ده مرد جذاب مجله‌ی وایرد[۳۶] برگزیده شد. مجله‌ی تایم از او به عنوان یکی از صد متفکر مهم سال ۲۰۰۵ نام برد و شنیده‌ام چهار دکترای افتخاری گرفته است (دست‌کم از دوتایشان مطمئن هستم). شهرت جونز تا پیش از دادگاه دوور در کارشناسی‌اش در مبانی نظری تکامل زیست‌شناختی نبود، بلکه بیش‌تر در زمینه‌ی کمیسیون نوشیدنی‌های الکلی پنسیلوانیا بود!

می‌توانم موارد دیگری  از افراد آکادمیک ناموفق نام ببرم که با به چالش گرفتن نظریه‌ی طراحی‌هوشمندانه برای خود شهرتی به هم زده‌اند و می‌توانم افراد برجسته‌ی دیگری هم نام ببرم که حرفه‌شان به خاطر حمایت یا صرفا همراهی با این نظریه از اعتبار ساقط شد. مستند اخراجی[۳۷]همین موضوع را به تصویر کشیده است.

مرکز مایکل پولانی

در سال ۲۰۰۰، بعد از میزبانی یک کنفرانس بینالمللی بسیار موفق و چشمگیر از طرف شما و بروس گوردون[۳۸]، (که بعدا در مجلهی ISI سال ۲۰۱۱ با نام ماهیت طبیعت[۳۹] منتشر شد) شما ابتدا تنزل رتبه داده شدید و بعد از دانشگاه بیلور تگزاس اخراج شدید. میتوانید توضیح دهید که چه‌طور این اتفاق افتاد؟ اخراج شما چه عواقبی برای بیلور داشت؟ به نظر شما تاثیرات بلندمدت این واقعه برای جامعهی روشنفکران ما چه بوده است؟

خلاصه‌اش این است که بیلور من را استخدام کرد که یک موسسه‌ی تحقیقاتی در مورد طراحی‌هوشمندانه بسازم که همان مرکز مایکل پولانی بود. ما یک کنفرانس بسیار موفق هم برگزار کردیم و سه روز بعد از کنفرانس، اعضای هیات علمی دانشگاه

با رأی ۲۷ به ۷ تصمیم گرفتند مرکز را ببندند! این اتفاق همان موقع نیفتاد اما چند ماه بعد، مدیریت بیلور این درخواست هیات علمی را محقق کرد.

زمانی که من به بسته شدن این مرکز اعتراض کردم، به عنوان مدیر مرکزی که قرار است بسته شود، من هم اخراج شدم. و این اتفاق در بیلور افتاد که به ظاهر موسسه‌ای مسیحی بود اما در واقع اعضای هیات علمی بیلور بیش‌تر از رقیبان خداناباور خود، داروینیست بودند و می‌خواستند به افراد دیگر هم ثابت کنند که آن‌ها  به علم‌شان وفادار هستند. اگر قرار بود دوباره این کار را نجام دهم، هرگز به بیلور نمی‌رفتم. اما گذشته‌ها دیگر گذشته است. این مسئله در حد ملی خبرساز شد و بیلور به خاطر عدم احترام به آزادی افکار و بیان وجهه‌ی بدی پیدا کرد. در نهایت موسسات بزرگی مانند بیلور می‌توانند اندک بدنامی‌هایی را تحمل کنند ولی کسانی را که کنار می‌گذارند به اندازه‌ی خودشان خوش شانس نیستند.

به هرحال طراحی بدون هیچ‌گونه حمایتی از طرف سازمان‌ها پیش رفت که در این صورت می‌توانست سرعت و مقبولیت بیش‌تری داشته باشد. می‌توانم مخالفت کینه‌توزانه‌ی داروینیست‌ها را در این زمینه درک کنم. بسیار تاسف‌انگیز است که مرکز پولانی اولین و آخرین موسسه در هر کالج یا دانشگاهی بود که در زمینه‌ی طراحی کار می‌کرد. نه فقط در مدارج بالاتر تحصیلی، بلکه در مدارج تحصیلی عالیه‌ی مذهبی هم این موسسه تنها مورد بود.

درسی که من از این ماجرا گرفتم این بود که افراد در فضای دانشگاهی، حتی در فضاهای مسیحی، چندان به دنبال حقیقت نیستند بلکه به دنبال این هستند که موجه به نظر بیایند. شاید من باید این را از همان اول می‌دانستم. بعد از آن‌که این مرکز بسته شد، خیلی از همکاری‌ها و کنجکاوی‌ها هم درمورد این نظریه تمام شد. در ذهن بسیاری از افراد، طراحی دیگر نظریه‌ی برنده نبود و مردم همیشه تمایل دارند به دنبال برنده بروند. همین موضوع را چند سال بعد در قضیه‌ی دوور دیدیم.

اما تاریخ به ما یاد می‌دهد که حقیقت چیزی بیش‌تر از برد و باخت است. مسیح، کسی که خود را «راه و حقیقت و حیات» می‌نامد، روی صلیب نقشی از پیروزی به ذهن نمی‌دهد. بنابراین من هم هیچ‌گاه باور قلبی خودم را از دست نداده‌ام.

عواقب بعد از بیلور، شخصا برای من بهتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم. افراد زیادی بعد از آن پیش من آمدند و من دوستان زیادی برای بحث در این زمینه پیدا کردم. من به اندازه‌ی کافی حمایت شدم و آن‌قدر دیده شدم که دیگر می‌توانستم روی پای خودم بایستم. می‌توانست از این بدتر هم بشود.

خیلی مایل نیستم در مورد عواقب بعد از آن برای جامعه‌‌مان صحبت کنم. به نظرم از این موضوع نباید به عنوان یک نبرد قاطع که روند یک جنگ را تغییر می‌دهد، یاد شود. من این را نشانه‌ای از تحریف می‌بینم که در فضای آکادمیک ما وجود دارد. این واقعه به تنهایی نشان می‌داد که ایدئولوژی سکولار تا چه حد می‌تواند پشت فضای آکادمیک سنگر بگیرد.

سرخوردگی از بنیادگرایان

در مناظرهای که سال ۲۰۱۰ با کریستوفر هیچنز[۴۰] داشتید، شما به بوئتیوس[۴۱] اشاره کردید و گفتید که نیکی‌کردن برای خداناباوران یک معضل است، همانطور که مسئله‌ی شرّ برای دینداران یک مشکل است. دوست داریم در مورد هر دو طرف این ملاحظه‌ی جذاب بیشتر بدانیم. اول سراغ مسئلهی شرّ برویم که یکی از مباحث اصلی شما در کتاب فرجام مسیحیت: جست‌و‌جوی خدایی خوب در جهانی پر از شر[۴۲] بوده است. برای خوانندگانمان باید این را توضیح دهیم که: «مسئلهی شرّ» اشاره به ناسازگاری ظاهری قدرت شرّ با قدرت مطلق انگاشتن و خیر پنداشتن خداوند است. میتوانید خیلی مختصر در مورد برداشت شخصی خودتان از این معضل قدیمی توضیح دهید؟

دیدگاه کلی من در مورد مسئله‌ی شر همان دیدگاه سنتی مسیحی است که می‌گوید خداوند به شیطان مهلتی موقتی داده است، زیرا وقوع خیر بزرگ‌تر از همین اجازه نتیجه می‌شود. تمام یادداشت‌های من در مناظره با هیچنز به صورت آنلاین قابل دسترسی است و خوانندگان‌تان را تشویق می‌کنم نگاهی به آن بیندازند. اما چیزی که من در کتاب فرجام مسیحیت به آن اشاره کرده‌ام، موضوع ظریف‌تری است. در واقع مسئله این است که چه‌طور می‌توان به عنوان یک مسیحی روایتی از مسئله‌ی شرّ ارایه داد که مبتنی بر خوانشی از کتاب مقدس باشد که اجازه می‌دهد زمین و جهان میلیاردها سال (و نه صرفا هزاران سال) عمر داشته باشند. من به آفریش‌گرایی زمین کهن معتقدم، بنابراین می‌پذیرم که زمین و جهان میلیاردها سال قدمت داشته باشند. خلقت‌‌گرایی‌زمین‌جوان[۴۳] که دیدگاه سنتی تری دارد، زمین را تنها با چندین هزار سال قدمت می‌بیند.

عاملی که میان این دو دیدگاه تمایز می‌گذارد مربوط به مسئله‌ی شرّ است. مسیحیت به شکل سنتی معتقد بوده که هم شر طبیعی و هم شر اخلاقی پیامد هبوط انسان است. اما اگر زمین کهنسالی داشته باشیم، در این صورت زندگی حیوانی قبل انسان‌ها وجود داشته و شری طبیعی مانند کشتن حیوانات توسط یک‌دیگر و وجود انگل‌ها پیش از به صحنه آمدن انسان صورت گرفته است. در این صورت رنج کشیدن این حیوانات چه‌گونه می‌تواند پیامد گناه انسان و هبوط او باشد؟ راه‌حل من این است که استدلال کنیم هبوط تاثیرات عطف به ما سبق[۴۴] در تاریخ داشته است (مانند رستگاری مسیح روی صلیب، که فقط برای نجات مردم این زمان نیست، بلکه حتی در گذشته نیز باعث نجات قدیسان عهد قدیم شده است).

کتاب شامل مبانی اندیشه‌ی الهیاتی است و من لزوما در تمام جزییات آن متقاعد نشده‌ام. اما جالب است واکنش برخی جوامع مسیحی، به‌خصوص بنیادگرایان را نسبت به آن ببینید. کن هام[۴۵] به شدت از آن عصبانی شد و در تمام کشور این را اعلام می‌کرد که من یک مرتد و بدعت‌گذار هستم و مردم را تشویق می‌کرد که به کارفرمایان من نامه بنویسند تا به خاطر دیدگاه‌هایم در این کتاب، اخراجم کنند.

از یک نظر من در کتاب این ایده را آزموده‌ام که تکامل در چارچوبی که من ترسیم می‌کنم چه‌گونه خواهد بود. من تکامل‌گرا نیستم و به اجداد مشترک جهانی معتقد نیستم. من به یک آدم و حوای واقعی معتقدم (زوج اصیل انسانی) که خداوند آن‌ها را جدا از نیاکان اولیه‌ خلق کرده‌است. دوستانم همیشه این شوخی را با من می‌کردند که محافظه‌گرایی من، چه در قالب سیاسی و چه الهیات، من را در جایگاه آتیلا[۴۶] نشانده است. من هنوز هم صرفا به این خاطر که منطق معطوف به گذشته‌ در موضوع هبوط چه‌گونه می‌تواند مزیتی برای داروینیسم (که من قبولش ندارم) تلقی شود،  یکی بعد از دیگری ایمیل‌هایی دریافت می‌کنم که در آن من را سازش‌کار می‌نامند و به من می‌گویند که اعتقاداتم را فروخته‌ام (تعداد این ایمیل‌ها قابل توجه است!).

طرز فکر رایجی در مسیحیان محافظه‌کار وجود دارد که می‌گوید هیچ‌کس نمی‌تواند کاملا محافظه‌کار باشد. این مرا به تفکر درمورد بنیادگرایان و اشتباهات آن‌ها واداشت. این‌که روی یک دیدگاه‌ها با علاقه اصرار کنید یک چیز است و اینکه یک عقیده خاص را با تعصب خاصی نگه دارید و باقی دیدگاه‌ها اصلا مجال بحث پیدا نکنند و نتایج‌شان به هیچ عنوان ملاحظه نشود، یک چیز دیگر. این افراد من را نسبت به آینده‌ی فرقه‌ی اوانجلیک نگران می‌کنند.

کتاب فرجام مسیحیت، بیش‌تر از سایر کتاب‌هایم از روی واکنش‌هایی که برانگیخت، چشمم را شخصا به روی خیلی چیزها باز کرد. واکنش‌های داروینیست‌ها و تکامل‌گراهای خداباور به کتابم گرچه تند بود ولی قابل پیش‌بینی بود. اما این واکنش بنیادگرایان بود که برای من بسیار تعجب‌آور بود. هرچند باید احتمال آن را می‌دادم. اما چرا این واکنش برای من تعجب‌آور بود؟ چون من در تمام زمانی که در پریسنتون یا بیلور بودم، خودم را به عنوان یک بنیادگرا فرض می‌کردم. بنیادگرا خودش واژه‌ی ننگینی است (پلنتینگا[۴۷] از این واژه به عنوان لغتی برای «ناسزا یا تقبیح» استفاده می‌کند، چیزی مثل «حرامزاده»). اما من این‌جا این واژه را به معنای خودش استفاده می‌کنم. بنیادگرایی که من از آن یاد می‌کنم، به معنای مقام استادی یا اصول‌گرا یا سنتی نیست. چیزی که خطرساز است، روش برخورد تند یا ذهن بسته است که نه تنها اصرار بر درستی یک راه‌حل داشته باشد، بلکه به سایر اشکال مسیحیت هم گوش ندهند و در مورد باورهای خود چیزی برای ارایه به افراد دیگر خارج از این جمع نداشته باشد. بنیادگرا به این معنا یک فرد با ذهن متحجر و روح نفوذ‌ناپذیر است. من این را خطر بزرگی در کمین اوانجلیک‌ها می‌بینم.

خوب، از موضوع دور شدم، بگذارید به سوال‌تان در مورد «مسئله‌ی خیر» بازگردم. این موضوع یک اشتباه واضح و ویران‌کننده از جایگاه یک ماده‌گرا است. اگر جهان بی‌ارزش است و اگر آن‌طور که داوکینز می‌گوید جهان «بی‌رحم و بی‌تفاوت» است، پس خشم خداناباوران جدید از بی‌عدالتی و شرور در جهان از چه رو است؟ چه چیزی آنها را این‌قدر به خشم می‌آورد؟ نیروی خیر؟ وجهه‌ی افلاطونی خیر؟ خیر بودن خداوند؟ این داستان عجیب‌تر هم می‌شود وقتی آن‌ها می‌خواهند از نجات یافتگان هولوکاست یا مادر ترزا[۴۸] حرف بزنند.

من عمدا مناظره‌ام با کریستوفر هیچنز را با ارجاع به مادر ترزا خاتمه دادم. می‌دانستم که این مانند تکان‌دادن پرچم قرمز جلوی گاو وحشی خواهد بود. هیچنز مستندی ساخته و کتابی هم نوشته در این مورد که مادر ترزا یک کلاهبردار بوده است. همان‌طور که پیش بینی می‌شد، وقتی اسم مادر ترزا را آوردم هیچنز شروع کرد به یاوه‌گویی در مورد او که هیچ کمکی هم به هیچنز در این مناظره نکرد. هیچنز تنها ملحدی نیست که می‌خواهد فعالیت‌های خیرخواهانه‌ی مادرترزا را جور دیگری تاویل کند. ای. او. ویلسون[۴۹] هم همین کار را کرده است.

در جهانی آکنده از نیروی شرّ چرا باید به دنبال مادر ترزا برویم؟ زیرا، به‌رغم اشتباهاتی که داشته، اگر کارهای خیر او به چالش گرفته نشود، خیرخواهی او دیدگاه مادی جهان را که در ژرفای خود هیچ ارزش ذاتی برای جهان قایل نیست، به چالش می‌کشد. اشکالی هم ندارد چون با چنین دیدگاهی این ارزش‌ها می‌توانند از طریق فرهنگ یا تکامل تبیین شوند. اما خیّر بودن واقعی که از نسبیت‌گرایی هم بالاتر برود، از نظر آن‌ها قابل قبول نیست.

غایتشناسی سکولار

بیایید به «مسئلهی خیر» بازگردیم اما از جنبهی متفاوتی به آن نگاه کنیم. میتوان درک کرد که چرا شما این مشکل را برای افرادی مانند فیزیکگراها، تقلیل‌گراها، داروینیستها و دیگرانی که وجود هرگونه هدف یا ارزش را به مفهوم عینی آن انکار میکنند، طرح میکنید. بگذارید همهی این افراد را در دستهای بگذاریم و آنها را طبیعتگرایان متافیزیکی بنامیم، چرا که آنها برای این که به ما بگویند چه وجود دارد به علوم موجود در طبیعت نگاه میکنند نه به تجربهی هرروزهی زندگی. البته تمام بیخدایان، طبیعتگرا نیستد. مثلا شما کسی مثل ارسطو، جی. ای. مور[۵۰]، مکس شلر[۵۱]، موریس مرلو پونتی[۵۲]، هانس یونانس[۵۳] یا توماس نیگل[۵۴] را که خداباور سنتی نیستد اما به طور شهودی معتقدند داشتن هدف و ارزش از مشخصات ذاتی جهان ماست، چه مینامید؟

می‌توانم این طور بگویم که «وقتی بحث از هدف و ارزش باشد، ما در یک گروه قرار داریم. حالا بیایید ببینیم سرچشمه‌ی غایی آن‌ها چیست.» به نظر من الهیات مسیحی دیدگاه بهتری از این افراد دارد و من هم با این دیدگاه هم‌نظرتر هستم. مثلا از این بین می‌توانم طراحی‌هوشمندانه و شواهد تاریخی برای اثبات مسیحیت را مثال بزنم. تعجب‌آور هم نیست که من با ارسطو و همکارانش بیش‌تر موافق باشم تا با طبیعت‌گرایان متافیزیکی.

گرویدن به طراحی‌هوشمندانه

آیا طراحی‌هوشمندانه توانسته است خداناباوران زیادی را به خداپرستی سوق دهد یا فقط به مذاق خداباوران خوش میآید؟ مانیفستهای دفاعی طراحی‌هوشمندانه چیست؟

من داستان‌های زیادی از قدرت طراحی‌هوشمندانه در متحول کردن خداناباوران و دست کشیدن‌ آن‌ها از چُرت متعصبانه‌شان و گرویدن‌شان به خداپرستی دارم. در حقیقت من چه از طریق ایمیل و چه در سمینارها با افراد زیادی آشنا شده‌ام که معتقد بودند کار من در زمینه‌ی طراحی‌هوشمندانه نقش مهمی برای‌شان ایفا کرده است اما جالب خواهد بود که بارنا[۵۵] یا گالوپ[۵۶] تحقیقاتی حرفه‌ای انجام دهند. در این صورت نقش اصلاحی طراحی‌هوشمندانه در خداناباوری سنجش دقیق‌تری خواهد داشت.

به عنوان ارزش دفاعی طراحی‌هوشمندانه باید بگویم که من آن را مانند فرآیندی می‌بینم که از پایه همه چیز را دگرگون می‌کند و تمام موانعی را که طبیعت‌گرایی بر سر راه باور مردم به گزینه‌ی وجود خدا پدید آورده است، از بین می‌برد. بنا به تجربه‌ی من، داروینیست تقلیل‌گرا، دست‌کم در فرهنگ غرب، یکی از بزرگ‌ترین موانع بوده است. هیچنز، داوکینز و دنت[۵۷] به داروین به عنوان پیشوای خود نگاه می‌کنند؛ کسی که دعای خیر خودش را بدرقه‌ی راه آن‌ها کرده است تا خداباوری را انکار کنند. حتی داوکینز جایی نوشته است که داروین این گزاره را که به شکل عقلانی می‌توان یک خداناباور رضایتمند بود، امکان‌پذیر ساخته است. به همین دلیل اگر به خداناباوری به عنوان یک پدیده‌ی فرهنگی نگاه کنیم که علم را به عنوان پشتوانه‌ی‌ کار خود به کار می‌گیرد، و اگر به طراحی‌هوشمندانه به عنوان خنثاکننده‌ی آن پشتوانه نگاه کنیم که در نتیجه خداباوری را ممکن‌ می‌سازد، آن‌گاه ما به یک منطق دفاعی از طراحی‌هوشمندانه رسیده‌ایم.

روزهای پس از طرد شدن

بسیار کنجکاو هستیم بدانیم که در معرض آن همه تحقیر و ناسزا بودن، و مانند یک صاعقهگیر بودن که در مرکز تمام صاعقهها قرار دارد، چه حسی به همراه داشت؟ آیا با اتفاقاتی که برای‌تان رخ داد، غافلگیر شدید؟ عصبانی شدید؟ ناامید شدید؟ چه‌گونه توانستید تاب بیاورید؟ در سختترین شرایط چه چیزی شما را پیش میبرد؟

بیایید دورنمای این مسئله را ببینیم. من تمام این سال‌ها حقوق ثابت داشتم و می‌توانستم خانواده‌ام را تامین کنم، تحقیقاتم را ادامه دهم، تدریسی داشته باشم، کتاب‌های متعددی چاپ کنم و حالا خودم را در جامعه‌ای کوچک اما در حال رشد ببینم. این در مقایسه با بلوک شرق سابق که در آن تنزل درجه‌ی یک استاد به منزله‌ی کار در سمت آبدارچی یا تبعید به گولاگ بوده جفای مهمی نیست. حالا اگر تعداد زیادی با من مخالفند، چه اهمیتی دارد؟ من که اهمیت نمی‌دهم. علاقه‌ای ندارم شایعاتی را که علیه من نوشته شده بود بخوانم. دست‌وپنجه نرم کردن با حاشیه‌سازی‌ها و محروم شدن از حقوق اجتماعی که من تجربه کردم، چه در بیلور و چه حالا از طرف بنیادگرایان، سخت‌تر از چیزهای دیگر بود اما من همیشه عقیده دارم که بهترین راه برای پاسخ به دشمنان این است که در کار خود نتیجه بگیرم و اجازه ندهم که تمرکزم را از دست بدهم. این موضوع زیاد به من کمک کرده است. البته من به طور کامل از نصیحت خودم پیروی نکردم و از این کار آسیب هم دیده‌ام اما این در مقابل رنجی که در طول تاریخ مسیحیان برای اعتقادات خودشان کشیده‌اند اهمیت ندارد. این دید آرامش بیش‌تری به من می‌دهد.

چیز دیگری که دید خوبی به من داده است، بیماری اوتیسم پسرم جان است. من و همسر مهربانم بیش از یک دهه است که با این بیماری درگیر هستیم. هنوز در تلاشیم تا کمک کنیم حال او خوب شود اما خیلی چیزها باید تغییر کند تا این اتفاق بیفتد. پسرم حالا پانزده ساله است، به طور کامل آموزش ندیده، نیاز دارد تا در حمام‌کردن و لباس پوشیدن کمکش کنیم، و هنوز صحبت نمی‌کند (گرچه تلاشش را برای حرف زدن ادامه می‌دهد). من هرگز مکالمه‌ای با او نداشته‌ام و نمی‌دانم آیا تا ابد می‌توانم این کار را بکنم یا نه. به خاطر گرفتاری پسرم – و البته که این یک گرفتاری است چون پسرم از اوتیست‌بودن راضی نیست، از این‌که همیشه مملو از احساس است، از کنش‌پریشی، از زبان‌پریشی، از این شرایطش خوشحال نیست –  دیگر انگیزه‌ای برای  شرکت و برد در مسابقه با منتقدانم ندارم. قبلا این طور نبود، اما دیگر انگیزه‌ای ندارم. تمام علاقه‌ی این روزهایم مراقبت از خانواده‌ام است و این‌که بتوانم بدون هیچ کشاکش و  هیچ چیزی که تمرکزم را به هم بزند در کار خودم مفید باشم.

تمرکز دوباره بر آموزش

در سالهای اخیر شما تمرکز خود را از طراحی‌هوشمندانه به تدریس تغییر دادهاید. با ما در این مورد هم صحبت کنید. آیا منصفانه است بگوییم شما مبحث طراحی‌هوشمندانه را رها کردهاید؟ چرا به سمت تدریس گرایش پیدا کردید؟ در این زمینه مشغول چه کاری هستید؟

من از کاری که در زمینه‌ی طراحی‌هوشمندانه انجام داده‌ام راضی هستم و از هیچ کدام‌شان پشیمان نیستم. اما بعد از بیست سال کار کردن در این زمینه، به نظرم نیاز به یک استراحت داشتم. از طرفی، هم از در انزوا قرار گرفتن و هم از طرف مقابل، از جنجالی که کارم را در زمینه‌ی طراحی‌هوشمندانه تحت‌تاثیر قرار می‌داد، خسته شده بودم. بنابراین دوباره به کسب‌وکار برگشتم، کسب‌وکار آموزشی که کسب‌وکار بزرگی هم هست. توانسته‌ام درآمد خوبی در زمینه‌ی پیشرفت تولید محتوای تحصیلی و محصولات و نرم‌افزارهای مختلف آن داشته باشم. برخی از این اقدامات هنوز در مراحل اولیه است و برای همین نمی‌خواهم چیز زیادی از آن‌ها بگویم. کتابی که سایت TheBestSchools.org من را موظف کرده است بنویسم و به زندگی و آثار جیمی اسکالانت[۵۸]می‌پردازد بسیار همراستا و مشابه فلسفه‌ی تدریس علمی من است. همچنین با یک استارت‌آپ در زمینه‌ی بازی‌های تحصیلی کار می‌کنم که تکنولوژی VR/3D/HoloLens را به خدمت گرفته است. فکر می‌کنم ما زمان بسیار زیادی را در زمینه‌ی آموزش هدر داده‌ایم و دوست دارم که نقش مثبتی در تغییر محتوای تحصیلی انجام دهم، به‌خصوص در این راه که دانش و مهارتی ارایه دهم که مردم نیاز دارند یاد بگیرند تا از طریق آن کار  رضایت‌بخش انجام دهند و بتوانند خانواده‌شان را تامین کنند. شعار من در زمینه‌ی کار تدریسم این جمله از فیلسوف استوییک[۵۹] است که می‌گوید: «فقط آموزش دیده‌ها هستند که آزادند.»

حرف آخر

حرف آخری برای خوانندگان ما دارید؟ به نظرتان شانسی وجود دارد که در آیندهای نزدیک در این جامعه، احتمال وجود مناظراتی آزادانه و بدون هیچ ارعابی در باب انتخاب‌طبیعی و تکامل برگزار شود؟ دورنمای شخصیتان برای ده سال آیندهی خودتان چیست؟ آیندهی طراحی‌هوشمندانه را چه‌گونه میبینید؟ دوست دارید نسلهای بعد چه جایگاهی د ر این زمینه داشته باشند؟

سرلوحه‌ی کتابم با نام انقلاب طراحی نقل قولی است از مقاله‌ی کوتاهی نوشته‌ی پاسکال[۶۰] با نام هنر ترغیبکردن[۶۱]: «مردم معمولا نه براساس دلیل و  برهان بلکه براساس آن‌چه مجذوبش شده‌اند به چیزی اعتقاد پیدا می‌کنند.» دو دهه پیش وقتی وارد بحث طراحی‌هوشمندانه شدم، گمان می‌کردم حقیقت و اعتبار آن (یا چیزی که پاسکال آن را دلیل و برهان می‌نامد) کافی است یا حداقل نزدیک به کافی است. اما حالا مسن‌تر و آگاه‌تر شده‌ام دریافته‌ام که بیش‌تر مردم اولویت‌های دیگری دارند. حتی آن‌هایی که ادعا می‌کنند عاشق حقیقت هستند (مثل ریچارد داوکینز)، از همین ادعای‌شان برای پیشبرد ذهنیات و موارد ذهنی خود استفاده می‌کنند. من خودم را هم این‌طور می‌بینم. حداقل قبل از دوران کار حرفه‌ای‌ام این طور بودم: خودخواه، جاه طلب و خودشیفته  که دیوانه‌وار دنبال به اصطلاح «یافتن حقیقت» بودم. شاید هنوز هم آن را کنار نگذاشته باشم.

من خودفریبی یکسانی میان مسیحیان، خداناباوران و لاادریون می‌بینم. در حقیقت من از سروکله زدن با بی‌دین‌ها بیشتر لذت می‌برم تا مسیحیانی که مذهب را به عنوان پوششی برای غرور و نبود عشق در زندگی‌شان استفاده می‌کنند. حداقل در اغلب موارد بی‌دین‌ها به بد بودن خودشان اعتراف می‌کنند اما مسیحیان، و به طور خاص مسیحیان اوانجلیک آمریکایی، در ضمن عقاید خشک و زهد ریاکارانه‌شان، تظاهر به خوبی می‌کنند. حالا همه‌ی اینها چه ربطی به سوال شما دارد؟ ارتباطش این است که من در زندگی سابقم به شدت هیجان زده بودم که قرار است طراحی‌هوشمندانه الگوی جدید غالبی باشد که جایگزین نظریه‌ی تکامل می‌شود، اما حالا دیگر آن‌قدر خوشبین نیستم. البته به این معنا نیست که دیگر روی آن کار نخواهم کرد. به کارم ادامه خواهم داد و به نظرم آینده‌ی طراحی‌هوشمندانه تغییرات زیادی خواهد داشت اما همچنان به نظرم الگوی قبلی ادامه خواهد داشت. جمهوری شوروی به رغم این‌که سال‌ها غیرقابل شکست به نظر می‌رسید، اما به یک باره از هم فرو پاشید. در مقابل سیستم بانکی ما سال‌هاست با ورشکستگی روبه‌رو است اما به نظر می‌رسد دارد همچنان به راه خود ادامه می‌دهد.

به نظر من طراحی‌هوشمندانه، استدلال قوی‌تری است اما به قول وکیلی که بیش از پنجاه سال پیش در یک کارتون مجله‌ی نیویورکر[۶۲] به موکل خود می‌گفت: «آقای پیتکین[۶۳]، استدلال قوی‌ای دارید اما چه‌قدر می‌توانید عدالت را تحمل کنید؟»، مطمئن نیستم که طراحی‌هوشمندانه تا چه حد بتواند عدالت را تحمل کند چون به رغم همه‌ی عمومیتی که پیدا کرده، پشتیبان‌های کمی دارد. خداناباوران معتقد به تکامل از آن متنفرند. خداباوران معتقد به تکامل هم از آن متنفرند. بنیادگرایان هم از آن متنفرند، چون به آن‌ها پاسخ‌هایی که مدنظرشان نمی‌دهد.

ماکیاولی[۶۴] درست می‌گفت که: «انجام هیچ‌کاری به این اندازه سخت نیست، هیچ چیز در رسیدن به موفقیت به این اندازه در تردید قرار ندارد و هیچ چیز به این اندازه خطرناک نیست که بخواهید چیز جدیدی را ایجاد کنید. دشمن افراد اصلاح‌طلب همیشه کسانی هستند که منافع‌شان در چیزهای قدیمی است و همین‌طور مدافعانی بی انگیزه‌ دارند که از چیزهای جدید سود می‌برند. بخشی از این بی‌انگیزگی محصول ترس از حریفان است که قوانین به سودشان است و بخشی از آن از روی بی‌اعتقادی افرادی است که به راستی به ایجاد چیزهای جدید باور ندارند تا زمانی که آن را در واقعیت تجربه کنند.»[۶۵]

با این مقدمه می‌خواهم با صراحت به سوال‌تان پاسخ دهم: من هیچ مناظره‌ی باز و آزادی در مورد تکامل در آینده‌ی نزدیک نمی‌بینم؛ یعنی نه تا زمانی که بتوان  هر طور که شده داروینیست‌ها را مجبور کرد بپذیرند مشکلی در دیدگاه‌شان وجود دارد. این اتفاق ممکن است در یک دادگاه دیگر رخ دهد. دادگاه دوور شکستی برای طراحی‌هوشمندانه بود اما به دادگاه عالی نرفت، به نظر من ممکن است موردی عکس دادگاه دوور رخ دهد.

این به معنای آن است که من اعتماد کمی به این دادگاه‌ها دارم. سرانجام شواهد مبحث طراحی‌هوشمندانه آن‌قدر در سطح وسیعی منتشر خواهد شد که داروینیست‌ها نمی‌توانند بحث را یک طرفه پیش ببرند. تا حالا آن‌ها این‌طور پیش رفته‌اند. یاد داستانی می‌افتم که از دانشجویی در بیلور شنیدم. می‌گفت از دانشجویان زیست‌شناسی که می‌خواستند در دوره‌ی کارآموزی تحقیقاتی تابستانی در دپارتمان زیست‌شناسی شرکت کنند، در مورد دیدگاه‌شان نسبت به طراحی‌هوشمندانه از آن‌ها سوال می‌شد و اگر با این نظریه همراه و موافق بودند از این موقعیت محروم می‌شدند. این بازی این طور پیش می‌رود و باعث می‌شود طراحی‌هوشمندانه در انزوا قرار ‌گیرد.

ده سال دیگر، به نظرم هرازگاهی گذری به بحث طراحی‌هوشمندانه خواهم زد اما می‌دانم که عمده‌ی وقتم را به پیشرفت مباحث تحصیلی، برنامه‌های درسی و تکنولوژی می‌گذرانم. همین‌طور انتظار دارم که به سمت اقتصاد و سایر تکنولوژی‌های اجتماعی در حال پیشرفت نیز بروم. ایده‌هایی در زمینه‌ی کار روی نوعی ارز کدگذاری شده و غیرمتمرکز و برپایه‌ی داده دارم که مانند ارزهای معمول کنونی‌مان نتواند به طور دلخواه تکثیر شود، اما از طرفی تسلیم محدودیت شبکه‌های گسترده‌ی P2P و زنجیره‌ای مانند بیت‌کوین هم نشود. می‌خواهم در این مورد بنویسم و طرحی ابداعی ارایه کنم و سپس روی این سیستم مالی و سایر تکنولوژی‌های اجتماعی به عنوان راهی برای پیشرفت آزادی بشری کار کنم.

به نظر من بزرگ‌ترین چالش در راه آزادی ما، چالشی که من همیشه در مناظرات طراحی‌هوشمندانه می‌بینم، تمرکز قدرت است. من سال‌های آینده را در راستای تلاشی برای سرنگونی این تک قطبی بودن می‌بینم. می‌دانم که ممکن است کاملا جاه‌طلبانه به نظر برسد اما ما در زمانه‌ای وابسته به تکنولوژی زندگی می‌کنیم که نخبگان معتقدند می‌دانند چه چیزی برای ما خوب است در حالی که نمی‌دانند. در نهایت به نظر من طراحی‌هوشمندانه پیروز خواهد شد. چند سال قبل فکر می‌کردم که پیروزی آن را به چشم خواهم دید اما امروز دیگر مطمئن نیستم. در این زمینه انجیل من را آرام می‌کند، چرا که می‌توان از آن فهمید که خدا مقاصدش را همیشه از طریق افراد متمول و موجه و قدرتمند پیش نمی‌برد. در نهایت، پیامبر دروغین همیشه مشخص می‌شود و پیامبرانی که بر حق بوده‌اند، بی‌گناهی‌شان اثبات خواهد شد. در دید من، طراحی‌هوشمندانه نقش پیامبرانه را در جامعه‌ی کنونی ما دارد.

در آخر، چیزی که من به عنوان برگ برنده‌ی طراحی‌هوشمندانه می‌بینم این است که در بلند مدت حقیقت معلوم خواهد شد. متاسفانه چنانچه کینس[۶۶] گفته است، در بلند مدت ما همه مرده‌ایم. جذاب‌ترین و پربارترین دانش‌ها در نهایت زیر چتر طراحی‌هوشمندانه خواهند بود، زیرا حقیقت ماجرا این است که این آگاهی است که به طبیعت جان می‌بخشد. زمانی که چنین اتفاقی می‌افتد، دانشمندان به رها کردن داروینیست و تقویت طراحی رای خواهند داد. خیلی امیدوار نیستم اما آرزو می‌کنم این واقعیت در زمان حیات من رخ دهد.

 

 

[۱] William Albert Dembski

[۲] Princeton Theological Seminary

[۳] National Science Foundation

[۴] Northwestern University

[۵] University of Notre Dame

[۶] University of Dallas

[۷] The Design Inference: Eliminating Chance Through Small Probabilities (Cambridge University Press, 1998)

[۸] University of Illinois at Champaign-Urbana

[۹] Fulbright

[۱۰] Navy Pier campus

[۱۱] Evanston

[۱۲] Hardy Prep

[۱۳] Portsmouth Abbey

[۱۴] Rhode Island

 New Age [15]، جنبشی معنوی و فلسفی که اوایل دهه‌ی هفتاد میلادی حول ادیان شرقی و با انجام اعمال پر رمز و راز شکل گرفت. م

[۱۶] Roman Catholicism

[۱۷] Hermann Hesse

[۱۸] Robert Green

[۱۹] Incarnation of Christ

[۲۰] Richard Dawkins

[۲۱] Daniel Dennett

[۲۲] Phillip Johnson

[۲۳] Darwin on Trial

[۲۴] Lee Strobel

[۲۵] Miller-Urey

[۲۶] Jonathan Wells

[۲۷] How to Be an Intellectually Fulfilled Atheist—Or Not

[۲۸] Will Provine

[۲۹] Grove City College

[۳۰] University of Wisconsin

[۳۱] Ron Numbers

[۳۲] The American Association for the Advancement of Science

[۳۳] Jones

[۳۴] Kitzmiller

[۳۵] Dover

[۳۶] Wired

[۳۷] Expelled

[۳۸] Bruce Gordon

[۳۹] The Nature of Nature

[۴۰] Christopher Hitchens

[۴۱] Boethius

[۴۲] The End of Christianity: Finding a Good God in an Evil World (B&H Academic, 2009)

[۴۳] Young-earth creationism

[۴۴] retroactive effects

[۴۵] Ken Ham

[۴۶] Attila

[۴۷] Plantinga

[۴۸] Mother Teresa

[۴۹] E. O. Wilson

[۵۰] G.E. Moore

[۵۱] Max Scheler

[۵۲] Maurice Merleau-Ponty

[۵۳] Hans Jonas

[۵۴] Thomas Nagel

[۵۵]  Barna ، موسسه‌ای است که برای تحقیقات و آمار در زمینه‌ی مسیحیت اوانجلیک فعالیت دارد. م

Gallup [56]، موسسه‌ی نظرسنجی در آمریکا. م

[۵۷] Dennett

[۵۸] Jaime Escalante

[۵۹] Stoic

[۶۰] Pascal

[۶۱] The Art of Persuasion

[۶۲] New Yorker

[۶۳] Pitkin

[۶۴] Machiavelli

[۶۵] The Prince, Chapter Six—ed.

[۶۶] Keynes

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا