مغز و آگاهیراسل استانارد/ ترجمه: امیرمسعود جهانبین
راسل استانارد ( -۱۹۳۱)، فیزیکدان انگلیسی و متخصص فیزیک ذرات است. او مدرک کارشناسیاش را در دانشگاه کالج لندن و در مدرک دکتریاش را در سال ۱۹۵۶طی تحقیقاتش در زمینهی پرتوهای کیهانی اخذ کرد. استانارد سپس به عنوان متخصص فیزیک انرژی هستهای در موسسات مختلف مشغول به کار شد. او به دلیل علاقه و فعالیت در زمینهی رابطهی میان علم و دین عضو موقت مرکز تحقیقات فناوری پرینستون است. استانارد طی ده سال گذشته مدیر بنیاد جان تمپلتون بوده است و هم اکنون عضو برنامهی علم و دین تمپلتون کمبریج است. او بیش از شصت مقاله و بیست و پنج کتاب نوشته است که به بیست زبان دنیا ترجمه شدهاند.
گشتوگذار خود در مرزهای علم را از مسئلهای دیرپا آغاز میکنیم؛ مسئلهای دربارهی مغز به عنوان نوعی پیکربندی از اتمها و مولکولها، شارشهای شیمیایی و جریانهای الکتریکی. برخی مغز را به رایانهای پیچیده تشبیه میکنند اما برخلاف هر رایانهای که تا کنون طراحی و ساخته شده است، مغز هوشیار است، یعنی به خود آگاه است. همهی این فعالیتهای فیزیکی همراه با احساسات و عواطف است؛ عشق، ترس، لذت، خشم، درد.
داروها و مواد مخدر، فرایندهای فیزیکی موجود در مغز و در نتیجه، تجربههای ذهنیِ همراه با آنها را نیز تغییر میدهند؛ از درمانهای سادهی سردرد و قرصهای خواب گرفته تا داروهای روانگردان. عبور شوکهای الکتریکی از مغز، به منظور کاهش افسردگی روانی به کار گرفته شدهاند. با کاربرد فنون مختلف تجربی، دانشمندان عصبشناس گامهای بلندی در تشخیص این برداشتهاند که کدام الگوهای فعالیت مغزی همراه با کدام تجربههای ذهنیاند. پیشرفت در این حوزه، شگفتانگیز بوده است.
اما یادتان باشد که چیزی دربارهی این الگوهای فیزیکی رفتار وجود ندارد که «به خودی خود» ما را مطلع سازند این الگوها همراه با کسی هستند که واجد تجربهای ذهنی است. سوژه باید به ما بگوید که در آن زمان دربارهی چه چیزی فکر میکند. حتی در آن هنگام، ما مجبوریم سخن آنها را در این باره باور کنیم، چراکه هیچ راه دیگری برای آزمودن آن نداریم. وقتی به ما گفته میشود که آنها چه چیزی را تجربه میکنند، معقول است استنباط کنیم که در مواجهه با یک الگوی مشابه در مغز سوژهی دیگر، باز هم همان نوع از تجربه ذهنی وجود دارد. اما این بیشترین چیزی است که وجود دارد: استنتاج.
در واقع، اساسا چرا تجربههای ذهنی وجود دارد؟ این پرسش، مسئلهی معروف یا بدنامِ ذهن/مغز است؛ مسئلهی آگاهی که سابقهای بسیار دارد و گهگاه ادعا میشود که حل شده است. شاید مشهورترین این کوششها، کتاب دن دنت[sta_anchor id=”1″][1][/sta_anchor] با عنوان دربارهی آگاهی[sta_anchor id=”2″][2][/sta_anchor] باشد. اما این کوششها به ندرت کسی – شاید به جز خود نویسندگان– را قانع میکند.
ما حتی نمیدانیم چه چیزهایی آگاهاند. من آگاهم و این را از تجربهی مستقیم ادراک میکنم. من حدس میزنم شما نیز چنین هستید زیرا مغزی همانند من دارید و طوری سخن میگویید که گویی تجربههای ذهنی دارید. شامپانزهها؟ بله. کرمها، شاید، تا حدی. هرچند باید گفته شود که وقتی باغبانی تصادفا کرمی را به دو نیم تقسیم میکند و هر دو تکه به خود میپیچند، آیا هر دو نیمه در شکنجهاند؟ آیا آن کرم هم اکنون دارای دو ذهن است، در حالی که پیشتر تنها یکی داشته است؟ یا اینکه اساسا ذهنی ندارد؟ باکتریها چهطور؟ خورشید؟ قطعا خورشید چنین نیست. اما مرز اینها کجا است؟ اصولا چهگونه میتوانیم این چیزها را بفهمیم؟
فرض کنید قرار باشد رایانهای-ابررایانه ای- با پیچیدگی قابل مقایسه با مغز انسان بسازیم. شاید این امیدی واقعگرایانه نباشد اما فقط آن را فرض کنید. همچنین فرض کنید این رایانه قرار است اعلام کند: «من هوشیارم». آیا ما باور خواهیم کرد؟ این فرضی معقول به نظر میرسد اما چنین اعلامی، برهانی به دست نمیدهد. دقیقا همانطور که ما به یک کودک سخن گفتن میآموزیم،یک نگرانی آزاردهنده باقی خواهد ماند و آن این است که میبایست به آن رایانه هم پایههای اولیهی زبان را بیاموزیم. در این فرایند، آیا امکان داشت آن رایانه را برای ابراز چنان بیانی، برنامهریزی نکنیم؟ دقیقا همانطور که سیستم ناوبری ماهوارهای من، همانند یک راهبلدِ همراه با من سخن میگوید، این بدان معنا نیست که سفر را آنگونه که من میتوانم، تجربه میکند. وقتی تصمیم میگیرم مسیری متفاوت از توصیه آن طی کنم، ممکن است به خوبی به نظر برسد که آزرده خاطر شده است، اما این بدان معنا نیست که من حقیقا احساسات آن را جریحه دار کردهام؛ یا اینکه اساسا احساساتی دارد.
مسئلهی آگاهی برای قرنها، بلکه هزارهها مطرح بوده است و در طول این دوران بر بهترین ذهنهای فلسفی فشار آورده است. با «مسئله» نامیدن آن، ما احتمالا به این واقعیت اشاره میکنیم که ما دو نحوه سخن گفتن داریم: یکی زبان علمی که در آن واژگانی چون «مغز»، «اتم»، «شارشهای شیمیایی»، «جریآنهای الکتریکی» و غیره را به کار میبریم و دیگری نحوهی سخن گفتن روانشناسانه که مبتنی بر مفاهیمی مانند «ذهن»، «عواطف»، «عشق»، « ترس»، «درد»، «تصمیمگیری» و غیره است. هرچند همبستگیهایی بین این دو شیوه سخن گفتن (یعنی ارتباط یک الگوی خاص فعالیت مغزی با پاسخ روانشاختی مثلا احساس درد) میتواند وجود داشته باشد؛ با این حال ما با کاربرد دو نوع زبان کاملا متفاوت همراه شدهایم.
هیچ راهی وجود ندارد که بتوانیم مفاهیمی مانند عشق»، « ترس» یا «درد» را به طور کمّی ببینیم و آنها را در کنار واژههایی چون «جرم» و «بار الکتریکی» در یک معادله فیزیکی بیابیم. داشتن دو زبان، آشفته به نظر میرسد. بهطور غریزی احساس میشود یک تبیین «مناسب» از آنچه در جریان است، باید بتواند همهی اطلاعات را در یک زبان جهانی واحد و منسجم تلفیق کند. اما این دستنیافتنی به نظر میرسد.
حدس میزنم پاسخ این باشد که ما باید تلقی خود را از آنچه یک تببین «مناسب» را شکل میدهد، اصلاح کنیم. قطعا میدانیم که هر زبانی محتوی اطلاعات و بینشی است که قرار نیست در دیگری یافت شود. هر زبانی به نوبهی خود ضعفهایی دارد و نمیتواند یک فهم جامع دربارهی آنچه قرار است یک انسان باشد، فراهم کند. شاید یک فهم کامل مناسب، به نحوی که تاکید بر یکی به قیمت نفی دیگری نباشد، از نگهداری جداگانهی این دو زبان در ذهن تشکیل شود.
در هرحال به نظر میرسد این مسئله اولین رویاروییِ ما با پرسشی است که احتمالا هرگز آنگونه که همه راضی شوند، حل نمیشود.
مسئلهی آگاهی
زبان روانشناسانه رابطهی تنگاتنگی با زبان علمی دارد. دیدهایم که چهگونه الگوهای فعالیت مغزی با تجربههای ذهنی مرتبطاند. به نظر معقول میرسد که فرض کنیم برای هر فعالیت مغزی مفروضی، دقیقا یک تجربهی ذهنی مرتبط وجود دارد؛ به گونهای که اگر الگوی روانشناختی تکرار شود، همان تجربه ذهنی تکرار خواهد شد. این موضوع به طور قطعی معلوم نیست اما ظاهرا یک فرض مفید است. تا آنجا که به کارکردهای مغز مربوط است، قوانین فیزیکی بر آنها حاکماند. یعنی برای یک وضعیت مفروض فیزیکیِ مغز در یک نقطهی مفروض از زمان، و با علم به همه تاثیرات بیرونی روی آن، باید بتوان با کاربرد سادهی آن قوانین، پیشبینی کرد که وضعیت فیزیکی بعدی چه خواهد بود. ما میگوییم که وضعیت آینده، معین[sta_anchor id=”3″][3][/sta_anchor] است.
اما مطمئنا این دلالت دارد بر اینکه اگر ما همه چیز را در این درباره بدانیم که کدام وضعیت ذهنی مرتبط با کدام وضعیت فیزیکی مغز است، باید بتوان از یک وضعیت ذهنی پیشبینی کرد که وضعیت بعدی چیست. وضعیت ذهنی آینده، همانی است که متناظر با وضعیت فیزیکی بعدی است و همانطور که اشاره کردیم این وضعیت معین است. این موضوع چه تاثیری بر درک ما از ارادهی آزاد[sta_anchor id=”4″][4][/sta_anchor] – یعنی این اندیشه که آینده گشوده است و ما در انتخاب از بین مجموعهای از گزینههای ممکن در رفتارها آزاد هستیم- دارد؟ مطمئنا استدلال این است که اگر یک عصبشناس قادر میبود دقیقا تشخیص دهد که وضعیت مغز من در یک نقطهی خاص چیست – مثلا وقتی من دارم «تصمیم میگیرم کدام یک از دو مداد روی میز را بردارم» – او بعد از اینکه انتظار میرود من «تصمیم» خود را گرفته باشم، میتوانست پیشبینی کند وضعیت آیندهی مغز من چه خواهد بود و بنابراین میتوانست تشخیص دهد که گزینهی ذهنی من چیست. به بیان دیگر، هیچ انتخاب حقیقی در کار نیست. نتیجه این که این مفهوم که آینده گشوده است، چیزی جز توهّم نیست.
این مسئلهی ارادهی آزاد و جبرگرایی یا موجبیّت است. این مسئلهی دیگری است که دانشمندان و فیلسوفان مدتهای طولانی با آن کلنجار رفتهاند؛ مسئلهی چهگونگی آشتی دادنِ پیشبینیپذیری مغز فیزیکی با این حس ذهنی که آینده گشوده است و به اختیار ما وابسته است که تصمیم بگیریم چه باشد.
برخی دانشمندان کوشیدهاند این مسئله را به کمک نظریهی کوانتوم حل کنند. نظریهی کوانتوم برای توصیف رفتار ذرات بسیار ریز – اتمها، مولکولها، ذرات زیراتمی - ضروری است. ما دربارهی این موضوع بعدا بسیار بیشتر سخن خواهیم گفت. اما فعلا آنچه لازم است بدانیم این است که: در مقیاسهای بسیار کوچک – در سطح اتمها، مولکولها و ذرات زیراتمی – آینده قابل پیشبینی نیست چون یک عدم قطعیت ذاتی وجود دارد. در یک وضعیت مفروض، غیرممکن است که مطمئن باشیم در آینده چه چیزی رخ خواهد داد. بیشترین چیزی که میتوان انجام داد، پیشبینی احتمال انواع پیشامدهای ممکن است. این موضوع در چیزی موسوم به «اصل عدم قطعیت هایزنبرگ»[sta_anchor id=”5″][5][/sta_anchor] جمعبندی میشود که به افتخار فیزیکدان آلمانی که اولین بار این اصل بنیادی را کشف کرد، نامگذاری شده است. بنابراین، ما مییابیم که نه تنها آینده به طور دقیق «معین نیست» بلکه محکوم به بخت است؛ بخت تصادفی.
این موضوع امکان خیرهکنندهای را پدید میآورد. مثلا این کنش مغز را که به انتخاب یک گزینه مربوط است – مثلا انتخاب یکی از دو مداد- در نظر بگیرید. اگر این کنش، چیزی باشد که در مشخصهی مقیاس بسیار کوچکِ حرکت اتمهای منفرد رخ دهد، آنگاه این رفتار محکوم به بخت است و از پیش معین نیست. برخی با تکیه به همین وضعیت ادعا میکنند این همان کیفیت اتخاذ یک تصمیم بر اساس ارادهی آزاد است.
اما آیا این پاسخ محسوب میشود؟ فرض کنید من نتوانم تصمیم بگیرم که کدامیک ازدو مداد را بردارم. من چه میتوانم بکنم؟ سکهای میاندازم و انتخابم را به بخت واگذار میکنم. اما در انجام این کار، آیا من در حال تصمیمگیری – تصمیمی آگاهانه- هستم؟ نه. در واقع، من از تصمیمگیری سر باز میزنم. استفاده از بخت، جایگزینی برای یک تصمیم آگاهانه است.
ایده دیگر این است که یک رهیافت دوگانه انگارانه[sta_anchor id=”6″][6][/sta_anchor] را بپذیریم، رهیافتی که طبق آن ذهن و مغز به عنوان هویتهای متفاوتی انگاشته میشوند؛ به طوری که نه فقط مغز میتواند بر وضعیتهای دهنی تاثیربگذارد، بلکه ذهن نیز میتواند بر فرایندهای مغزی موثرباشد. به بیان دیگر، مادهای که مغز را تشکیل میدهد، بیاراده از قوانین طبیعت تبعیت نمیکند؛ ذهن (هرگونه هویتی که میخواهد داشته باشد)، میتواند به گونهای در روند عادی طبیعت دخالت کند و بر آن چیره شود. یک شکل خاص این استدلال قرار است فرض گیرد که ذهن چیزی انجام نمیدهد که به طور آشکارا روند رویدادها را طبق قوانین تغییر دهد، بلکه در عوض تاثیر مهم خود را میگذارد، به این ترتیب که به ظرافت احتمالات پیشامدهای ممکن را تغییر میدهد؛ پیشامدهایی که عدم قطعیتهای کوانتومی آنها را مجاز میشمرد – یعنی این به گونهای انجام میشود که اصل عدم قطعیت نقض نشود.
با این همه، رهیافت دیگر این است که نشان دهیم ارادهی آزاد و موجبیت با یکدیگر سازگارند، یعنی لازم نیست از میان دو گزینهی رقیب یکی را انتخاب کنیم. این پیشنهاد معتقد است که ایدهی موجبیّت[sta_anchor id=”7″][7][/sta_anchor] اغلب با مفهوم اجبار در برابر ارادهی یک شخص، همبسته میشود؛ بدین معنا که اگر ما محکوم به موجبیت بودیم، زندگی ذهنی به گونهای بود که در خود احساس میکردیم مدام در حال جنگیدن در نبردی هستیم که همواره بازندهی آن هستیم؛ نبردی در مقابل نیروهای سرسخت که ما را، فارغ از قصدمان، به عمل وادار میکنند. در نتیجه، ما خود را مجبور به همساز شدن با نوعی نقشهی از پیش مقدّرشده مییافتیم که طراحی خود ما نبوده است. اما این ضرورتا نتیجه نخواهد بود. براساس این دیدگاه، موجبیّت به طور کامل با عمل تغییرناپذیر ما طبق ارادهی ما سازگار است. در همه موقعیتها، آنچه بدن فیزیکی ما میخواهد انجام دهد، با آنچه ذهن ما قصد انجامش را در آن مجموعه از شرایط دارد، کاملا هماهنگ است. ما بیش از آنکه در انجام کار طبق ارادهی خود «آزاد» باشیم، متعهد به انجام [قطعی] آن کار هستیم. ضرورت فیزیکی با آنچه به طور ذهنی به عنوان نمودی اصیل از سرشت حقیقیمان تجربه میکنیم، سازگار است. ما خودمان هستی، چه دلیلی وجود دارد که در پی «آزادی»ای باشیم که به گونهای دیگر عمل کنیم؟
در سال ۱۹۸۳ بنجامین لیبت[sta_anchor id=”8″][8][/sta_anchor] و همکاران او، سهمی فوقالعاده قابل توجه در بحث اراده آزاد/موجبیت داشتند. آنها آزمایشی را انجام دادند که طی آن، یک سوژه باید تصمیم میگرفت که چه زمانی مچ خود را خم کند و آنگاه زمان دقیق آن تصمیمگیری را گزارش کند. یک اسکن آشکار کرد که فعالیت مغزی مربوط به این «تصمیم»، ۳۰۰ تا ۵۰۰ میلیثانیه قبل از آن زمان رخ داده است. این نتیجه ظاهرا نشان میداد که روند انجام کار، واقعا با فاصلهی قابل توجهی، در زمانی زودتر از تجربهی آگاهانهی «تصمیمگیری»، تعیین شده بود. چین سیونگ سون[sta_anchor id=”9″][9][/sta_anchor] این آزمایش را در سال ۲۰۰۸ تکرار کرد. در نسخهی او، سوژه میبایست تصمیم بگیرد که یک دکمه را با انگشت اشارهی دست راست یا چپ بفشارد. معلوم شد که سرشت تصمیمگیری را میتوان به صورت رمزی در فعالیت مغز تا ۱۰ ثانیه پیش از زمانی که سوژه انتخاب گزینه را گزارش میکند، دریافت کرد.
نتایجی مانند اینها، شاید در نظر برخی اثباتکنندهی این باشد که چیزی به نام ارادهی آزاد وجود ندارد و تمام آنچه ذهن آگاه انجام میدهد، ارایهی نمودی است که فرایندهای فیزیکی جاری در مغز از قبل تعیین کردهاند. در نتیجه، ذهن آگاه سهمی در اینکه جریان کار چه باید باشد، ندارد.
اما چنین تفسیری ممکن است بیش از اندازه شتابزده باشد. با این حال، چه چیزی شخص کامل متفکر[sta_anchor id=”10″][10][/sta_anchor] را شکل میدهد؟ کسی که فرض میشود مسئول تصمیمگیری است؛ تصمیمی که سرشت و شخصیت آن شخص را بازمیتاباند. پاسخ چیزی است که روانشناسان آن را «روان»[sta_anchor id=”11″][11][/sta_anchor] مینامند. روان، ترکیبی از ضمیر خودآگاه و ضمیر ناخودآگاه است. ضمیر ناخودآگاه مخزن خاطرات، تاثیرات ژنتیکی بر الگوهای رفتاری و غیره است. فکر و کنشهای خودآگاه ممکن است فقط به عنوان نمودهای بیرونی آن شخص کامل تلقی شوند. فرایندهای مغزی که مقدّم بر فشردن دکمه یا هر کار دیگر هستند، ممکن است به خوبی صرفا به عنوان وابستهی فیزیکی آن تصمیم، تلقی شوند. این تصمیم را مؤلفهی ناخودآگاه روان میگیرد.
هیچ یک از ایدهها دربارهی ارادهی آزاد مقبولیت جهانی نیافتهاند و اینکه معمای ارادهی آزاد و موجبیّت به گونهای حل شود که همگان راضی شوند، دشوار است. برخی نتیجه خواهند گرفت که ما آنقدرها که ممکن است مایل باشیم، آزاد نیستیم در حالی که دیگران با دکتر جانسون[sta_anchor id=”12″][12][/sta_anchor] موافق خواهند بود؛ کسی که اعلام کرد: «ارادهی ما آزاد است و پایانی برای آن وجود دارد.»
[sta_anchor id=”1f”][۱][/sta_anchor] Dan Dennett
[sta_anchor id=”2f”][۲][/sta_anchor] Consciousness Explained
[sta_anchor id=”3f”][۳][/sta_anchor] determined
[sta_anchor id=”4f”][۴][/sta_anchor] free will
[sta_anchor id=”5f”][۵][/sta_anchor] Heisenberg’s uncertainty principle
[sta_anchor id=”6f”][۶][/sta_anchor] dualistic
[sta_anchor id=”7f”][۷][/sta_anchor] determinism
[sta_anchor id=”8f”][۸][/sta_anchor] Benjamin Libet
[sta_anchor id=”9f”][۹][/sta_anchor] Chin Siong Soon
[sta_anchor id=”10f”][۱۰][/sta_anchor] whole thinking person
[sta_anchor id=”11f”][۱۱][/sta_anchor] psyche
[sta_anchor id=”12f”][۱۲][/sta_anchor] Dr Johnson
منبع: Russell Stannard, The End of Discovery, Oxford University Press, ۲۰۱۰, pp. ۹-۱۷