ماهیت حیات احتمالی پس از مرگدیوید فونتانا/ ترجمه: مریم درودیان
چهقدر مهم است که بدانیم در صورت زنده ماندن پس از مرگ فیزیکی، چه اتفاقی ممکن است برای ما بیفتد؟ من این تصور را دارم که چنین پرسشی برای اکثر غربیها به ندرت مطرح میشود. جامعهی مدرن غربی برخلاف بسیاری از فرهنگهای دیگر (از جمله فرهنگ خود ما تا نیم قرن پیش یا کمی قبلتر)، تا حد زیادی وارد حالت انکار مرگ شده است. ما میدانیم که مرگ حتما رخ میدهد اما نسبت به واقعیت آن منزوی هستیم. اکثر مردم در بیمارستان میمیرند، بنابراین ما به ندرت مجبور میشویم روند مرگ را با جزییات تماشا کنیم. پیشرفتهای پزشکی به این معنا است که مرگهای کمتر و کمتری تا قبل از دورهی پیری اتفاق میافتد، بنابراین مرگ تبدیل به منبعی ضعیفتر برای احساس اضطراب همیشگی شده است. شاید مهمتر از همه این نکته باشد که تعداد زیادی از مردم به مذهب سازمانیافته و به آموزههای زندگی و مرگ که دین به انسان میآموزد، پشت کردهاند.
با این حال، از آنجا که مرگ -برای خود ما و دیگران- به طور اجتنابناپذیری با زندگی مرتبط است، به نظر میرسد سلامت روانی ما مستلزم آن است تا بیاموزیم چهگونه با چالشهایی که مرگ ارایه میکند، روبهرو شویم و با آنها ارتباط برقرار کنیم؛ درست همانطور که یاد میگیریم با چالشهای زندگی روبهرو شویم و با آنها ارتباط برقرار کنیم. علاوه بر این، احتمالا مفاهیمی که ما از مرگ داریم، اغلب عمیقا بر ایدههای ما در مورد معنا و هدف زندگی، و همچنین سیستمهای ارزشی، خودپندارهها و نگرشهای ما نسبت به همنوعانمان و مفاهیم سوگ و سوگواری در روابط انسانی تاثیر میگذارند. اولین و مهمترین چالشی که مرگ مطرح میکند این است که آیا خویشتن، پس از مرگ جسمانی وجود دارد یا خیر. به دنبال آن این پرسش مطرح میشود که اگر خویشتن وجود داشته باشد، چنین وجودی ممکن است چهگونه باشد؟
اینجا باید خط مشی خود را بهطور صریح اعلام کنم و به اولین پرسش از این دو سوال پاسخ دهم. به نظر من و افراد بسیار دیگری که با متون مرتبط با این موضوع آشنا هستند و تجربیات مربوط به قبل از مرگ و ارتباطاتی را که از قرار معلوم از سوی متوفی گرفته میشوند بررسی میکنند، تعداد شواهد مبنی بر وجود خویشتن پس از مرگ، بسیار چشمگیر است. امروز فقط من نیستم که به بررسی این شواهد میپردازم (من سعی کردهام این کار را انجام دهم، برای مثال نگاه کنید به فونتانا، ۲۰۰۵)، بلکه بیش از ۱۲۰ سال است که اعضای انجمن تحقیقات روانی[۱] و سایر محققان شروع به جمعآوری دادههای مربوطه کرده و همچنین شواهدی را به آن افزودهاند. اکثریت قریب به اتفاق کسانی که خلاصهی پروندههای بقای خویشتن را رد میکنند، از مطالعهی این شواهد صرف نظر کردهاند و علاقهی چندانی به تغییر موضع خود نسبت به نادیده گرفتن آنها نشان ندادهاند. شاید باید با احترام از آنها بخواهیم که قبل از اقدام برای انتشار دیدگاههای خود در این خصوص، با شواهد مورد نظر ما آشنا شوند.
در واقع این شواهد از چهار منبع به دست آمده است. منبع اول مربوط آن دسته افرادی است که به مرگ نزدیک میشوند، منبع دوم مربوط به گروهی است که از نظر بالینی مردهاند اما بعد احیا میشوند و پس از بازگشت به زندگی، روایاتی برای گفتن دارند. منبع سوم در ارتباط با کسانی است که از نظر بالینی مردهاند و دیگر احیا نمیشوند و منبع چهارم ما سنتهای معنوی عظیم شرق و غرب است. دکتر پیتر فنویک[۲] در سخنرانی خود با عنوان آگاهی وسیعتر انسانی که با مرگ و مردن نشان داده میشود[۳] به دو منبع اول از این منابع پرداخته است. تنها چیزی که باقی مانده است تا اضافه کنم، نخست این واقعیت است که وقتی مردم به مرگ نزدیک میشوند، بهطور شفاف و بدون دارو این تجربه را حس میکنند و اغلب با شادی بستگان و دوستان متوفی که به نظر میرسد برای همراهی آنها در سفر به زندگی بعدی آمدهاند، مواجه میشوند. نکتهی دوم این است که کسانی که از نظر بالینی مردهاند و از تجربیاتنزدیکبهمرگ[۴] بازمیگردند، گزارش میدهند که با اکراه زیادی به بدن فیزیکی خود بازگشتهاند و معمولا این تجربه را شبیه به لغزش در خاک رس خیس توصیف میکنند. سومین نکته این است که مطالعات بعدی، مانند پژوهشهای پروفسور کن رینگ[۵] (۱۹۸۴) قویا نشان میدهد که تجربیاتنزدیکبهمرگ ظاهرا باعث ارتقای طولانیمدت باورهای معنوی میشود و ترس از مرگ را از بین میبرد. این سه واقعیت، علاوه بر پشتیبانی از مفهوم بقا، حاکی از آن است که ممکن است زندگی پس از مرگ (دستکم برای عدهای) خالی از جاذبه نباشد. بهتر است بگوییم موضوع را افرادی میدانند که مردهاند و برنگشتهاند که باید برای جزییات بیشتر در مورد ماهیت دقیق مرگ، به منابع مرتبط با آنها رجوع کنیم.
ارتباطات افرادی که مردهاند و برنگشتهاند میتواند به صورت پیامهای خودبهخودی به بستگان یا دوستان (مثلا در خواب، در ارتباط با مظاهر یا با صداهای بیجسم، یا حتی با حرکت به ظاهر معنادار اشیا) یا به شکل پیامهایی از طریق احضارکنندههایی که ادعا میکنند میتوانند بهعنوان کانالهایی بین این دنیا و جهان دیگر عمل کنند، باشد. شواهد حاصل از ارتباطات خودجوش معمولا به شکل روایی است (البته نه همیشه، در برخی موارد اطلاعاتی داده میشود که برای حاضران ناشناخته است و در تحقیقات، صحیح تشخیص داده میشود) و به همین خاطر شواهدی که از طریق احضارکنندگان واسط به دست میآیند به تحقیقات خاصی نیاز دارند. از دیدگاه کسانی که هیچگونه تجربهی مستقیمی از این پدیده ندارند، فرد احضارکننده با سؤظنی قابل درک مشاهده میشود اما محققان میتوانند برای تعیین اینکه آیا احضارکننده، اساسا شایستهی جدی گرفتن هست یا خیر، اقداماتی انجام دهند. دو مورد از این اقدامات به آسانی قابل دستیابی است:
۱- آیا اطلاعاتی که از طریق احضارکننده و بهظاهر از سوی متوفی داده شده است، صحیح است یا خیر؛ منظور ما اطلاعاتی است که احضارکننده نمیتوانست در آن زمان از آن آگاه باشد.
۲- آیا چنین اطلاعات صحیحی، حتی اگر شخصی که با احضارکننده مشورت میکند (معمولا به عنوان نگهدار[۶] شناخته میشود) به عنوان نمایندهی فرد غایب ناشناخته برای احضارکننده عمل کند، اصولا میتوانند در دسترس باشند.
گرچه ما میتوانیم احضارکنندههای زیادی را، هرچند که آگاهانه قصد فریب دادن آنها را نداشتهایم، مشکوک بدانیم، اما بسیاری از احضارکنندههای مشهور در گذشته مانند لئونورا پایپر[۷]، گلدیس لئونارد[۸]، آیلین گرت[۹] و جرالدین کامینز[۱۰] در هر دو مرحلهی فوق مورد بررسی قرار گرفتهاند و شواهد خوبی ارایه کردهاند. آنها همچنین زمانی که محققان بسیار با تجربه، استعداد خاصشان را بررسی میکردند، موفق بودهاند (برای مطالعهی بیشتر نگاه کنید به: فونتانا، ۲۰۰۵). از طرفی، تحقیقات نشان داده است این موضوع که ارتباط از طریق احضارکنندهها آنقدر عمومی است که تقریبا برای همه اعمال میشود، عملا امکانپذیر نبوده و محل انتقاد است. به عنوان مثال، روی و رابرتسون[۱۱] نشان دادهاند که نگهدارها میتوانند با شانس هزاران به یک، ارتباطاتهایی را که برایشان در نظر گرفته شده از ارتباطاتهایی که برای نگهدارهای دیگر در نظر گرفته شده است، شناسایی کنند؛ حتی در آزمایشهایی که احضارکنندهها و نگهدارها نسبت به هم دیگر دید نداشته باشند و نگهدارها برای احضارکنندهها فقط از طریق اعداد شناخته شوند.
شواهدی با این ماهیت به اعتبار بخشیدن به استعداد خاص احضارکنندگی کمک میکند و از نظر ارزش ظاهری به ما امکان میدهد تا با اطمینان قابلقبولی به توصیف زندگی پس از مرگی که از طریق احضارکنندهها به دست میآید روی آوریم. اطمینان ما با این واقعیت تقویت میشود که درجهی قابل توجهی از سازگاری بین توصیفات مختلف وجود دارد. توصیفات به خودی خود آن قدر زیاد هستند که من نمیتوانم اطلاعاتی را که در تعدادی از آنها به طور خلاصه ذکر میشود، اینجا شرح دهم اما سعی کردهام جزییات گستردهتری را در متون پژوهشی ارایه دهم (فونتانا، ۲۰۰۸). باید تاکید کنم که در هیچ نقطهای از مطالبی که من میگویم، عقاید تعصبآمیزی وجود ندارد. هدف من صرفا ارایهی نمایی کلی از اطلاعاتی است که در اختیار داریم. تصمیمگیری در مورد اعتبار این دادهها به خواننده بستگی دارد. کمبود فضا به این معنا است که من نمیتوانم فراتر از این تصویر کلی بروم و متاسفانه باید به بسیاری از موضوعات عمیق و مهم به طور گذرا و مختصر نگاه کنم.
مرگ ناگهانی
یکی از جالبترین جنبههای این اطلاعات، هشداری است که به طور مکرر دربارهی پیامدهای منفی مرگ ناگهانی داد می شود. این هشدار همچنین در کتابهای مشهور به کتابهای مردگان[۱۲] که سنتهای معنوی برای ارایهی دستورالعمل به افراد در حال مرگ منتشر میکنند، مطلبی برجسته است (برای نمونه، کتاب تبتی مردگان[۱۳]، هنر مردن[۱۴] غربی و کتاب مردگان مصری[۱۵]). در این دستورالعملها و در ارتباطات از طریق احضارکنندهها گفته میشود که مرگ ناگهانی فرد ناآماده را در حالتی بسیار سردرگم قرار میدهد و در بسیاری از موارد او از اینکه مرگ واقعا اتفاق افتاده است غافل است، به ویژه اگر به زندگی پس از مرگ اعتقادی نداشته باشد.
در واقع مرگ ناگهانی میتواند بسیار متفاوت از انتقال نسبتا منظم گزارش شده در تجربیات نزدیک به مرگ به نظر برسد. سربازی که بهطور ناگهانی در جنگ جهانی اول کشته شد، از طریق احضارکنندهای غیرحرفهای به نام ولزلی تودور پول[۱۶] (دوست وینستون چرچیل[۱۷] و مسئول ابتکاراتی که منجر به «مراسم روز آتشبس»[۱۸] و «سکوت یک دقیقهای»[۱۹] چرچیل شد) گزارش میدهد که:
. . . تصور میکردم هنوز از نظر جسمی زنده ام . . . یعنی تمام وجودم، تمام آن چیزی که فکر میکند و میبیند و احساس میکند و میداند، هنوز زنده و آگاه است! [مدتی بعد] شوکه شدم . . . من مرده بودم! . . . کشته شده بودم! . . . شوکه شدم و همهچیز بسیار واقعی بود . . . [۲۰]
جین شروود[۲۱] که نویسندهای خوشنام و احضارکنندهی غیرحرفهای با استعدادی بود، به نقل از یکی از ارتباطاتگیرندههایش که با مرگ ناگهانی روبهرو شده بود، میگوید:
. . . بین گذر ناگهانی و انتقال تدریجی که همراه با آمادگی باشد، تفاوت زیادی وجود دارد. شوک مرگی غیرطبیعی . . . بودن را در یک آشفتگی دیوانهوار قرار میدهد . . . فرد خود را در یک دنیای رویایی خارقالعاده میبیند، بدون تداوم تجربه . . . [و با] حالات ذهنی نامرتبط [و] بدون چارچوب مناسب مکان و زمان . . .[۲۲]
به نظر میرسد که هم در مرگ ناگهانی و هم در برخی از مرگهای عادی، بخشی از مشکل به این دلیل به وجود میآید که ذهن برای گذار بین زندگی و مرگ آماده نیست. ارتباط گیرنده با جین شروود به ما میگوید:
. . . تجربهی مرگ باید به طور قابل توجهی متفاوت باشد، زیرا تحت کنترل وضعیت ذهنی است که فرد در آن، از زندگی به مرگ گذر میکند.
اگر اینطور است، در چه وضعیت ذهنی باید گذر کرد؟ ما میتوانیم با استفاده از زبان عرفی امروزی، راهنماییهایی را که «هنر مردن» (متن مسیحی قرن پانزدهمی که به طور معمول در قرون وسطی برای افراد در حال مرگ خوانده میشد) به ما میدهد، خلاصه کنیم (شینرز، ۲۰۰۷). ما باید در حالی که دیگران را بخشیدهایم و از جانب آنها بخشیده شدهایم، در حالتی آرام بمیریم؛ به دور از تلخی، بدون دلبستگی به وسایل یا دغدغههای دنیوی و با ذهنی معطوف به واقعیتهای معنوی. علاوه بر این، ما باید از ارضای نفس که خودبینی را تغذیه میکند، دست برداریم و از بیصبری یا از دستدادن ایمان خودداری کنیم. کتاب تبتی مردگان به جزییات بیشتری میپردازد و هر مرحله از فرایند مردن را توصیف میکند و به فرد در حال مرگ دستور میدهد که در طول هریک از آنها هوشیار بماند تا بدین ترتیب کنترلی بر گذر به زندگی پس از مرگ داشته باشد و در صورت امکان بر تجربیات مربوط به ان تاثیر بگذارد.
ارواح وابسته به زمین
علاوه بر این، ارتباطگران به ما میگویند کسانی که مرگ ناگهانی را تجربه میکنند یا به زندگی پس از مرگ اعتقادی ندارند، ممکن است «زمینی» باقی بمانند، حالتی که شخص همچنان به دنیای مادی وابسته است و در برخی موارد غافل از اینکه مرگ رخ داده است، از دیدن دیگرانی که از زندگی خود در خانهها و همراه اموالشان لذت میبرند، رنجیده خاطر میشود. گفته میشود چنین افرادی ارواح وابسته به زمین هستند و ممکن است همان جن مزاحم باشند[۲۳] و احتمالا قابلبیت تاثیرگذاری بر افکار و رفتار افراد مستعد را دارند. روانپزشکی به نام دکتر کارل ویکلند[۲۴] این مفهوم آخر را جدی تلقی میکند. او گزارش کرده بیمارانی که نتوانستهاند از روشهای بالینی معمولی درمان شوند، با تلاشهای موفقیتآمیز او (در ارتباط با واسطهگری خلسهای همسرش) برای تماس با ارواح زمینی که آنها را «تملک» کرده بودند و متقاعد کردن این ارواح برای رفتن به مرحلهی بعدی در زندگی پس از مرگ به سلامتی خود کمک کردند (رجوع کنید به ویکلند، ۱۹۷۸). روانپزشکی مدرن به ندرت چنین روشهایی را جدی میگیرد اما ویکلند مطالعات موردی متعددی ارایه میدهد که در ظاهر نشان میدهند این رویکرد، دستکم برای او، کارآمد است.
شرایط هادِس[۲۵]
برخی گزارشهای تجربیاتنزدیکبهمرگ حاوی توصیفهایی اجمالی از دنیایی دلپذیر هستند که معمولا به عنوان شرایطی بهشتی شناخته میشوند. تجربهگران در چنین شرایطی ملاقاتهایی با بستگان یا موجودات نورانی انجام میدهند. آیا این جایی است که ما با ترک دنیای مادی و محیط اطراف زمین به آن میرویم؟ ارتباطدهندگان بیان میکنند که در بسیاری از موارد اینطور نیست. گرچه به نظر میرسد این نگاه اولیه به شرایط بهشت، نویدی برای پدیدههای آینده باشد، اما گویا فقط سفر افرادی که در حوزهی معنویت بسیار پیشرفت کردهاند بلافاصله پس از مرگ به آنجا رخ میدهد و دیگران ابتدا باید در مراحل یا سطوح متوسط پیشرفت کنند. پروفسور کن رینگ[۲۶]، استاد سابق دانشگاه کانکتیکات و یکی از محققان برجسته در زمینهی تجربیاتنزدیکبهمرگ، مینویسد گرچه بسیاری از افراد تجربهگر نور زیبایی را در ارتباط با شرایط «بهشت» میبینند و:
ظاهرا مرگ با درخشش پذیرندهی بیقیدوشرط خود بر همه میدرخشد و برای هر کس چنین به نظر میرسد که وارد فضایی از عشق خالص فراگیر شده است . . . اما صرف نظر از اینکه چهگونه زندگی کردهایم [این توصیف] همهچیز را پس از مرگ خوب نشان نمیدهد.
نور و رؤیاهای بهشت «ممکن است . . . احساس شخصی ما را از گناه از بین ببرد» اما ما نمیتوانیم خودمان را از مسئولیت زندگی خود تبرئه کنیم. ما هر لحظه در حال نوشتن فیلمنامهی تجربیاتپسازمرگ خود هستیم. اینکه چهگونه زندگی کردهایم «پس از مرگ -شاید به طرز دردناکی- آشکار خواهد شد» (رینگ ۱۹۸۴). این موضوع به روشن شدن دلایل وجود سطوح گفته شده قبل از پیشروی به سمت شرایط بهشتی کمک میکند (و حتی بهشت نیز پایان سفر نیست). ظاهرا این سطوح فرصتهایی فراهم میکنند تا از طریق فیلمنامهای که برای خودمان نوشتهایم، کار کنیم و به نوعی قسمتهایی را که کمتر تحسینبرانگیز هستند، جبران نماییم.
در مجموع گفته میشود که در زندگی پس از مرگ هفت سطح وجود دارد که اولین و پایینترین سطح، همان زمین و دارای «ارواح وابسته به زمین» است. سطح دوم که گاهی با اصطلاح یونانی هادس از آن نام برده می شود، سطحی است که افراد بسیاری پس از مرگ آن را تجربه میکنند. گفته میشود هادس محیط سایهآلود و مهآلودی است که یونانیان باستان توصیف کردهاند و یهودیان نام شائول را به آن دادهاند. براساس این گفتهها، افرادی که به لحاظ روحی پیشرفته هستند از هادس عبور میکنند اما این مکان برای دیگران به نظر میرسد جایی نیمه نورانی است. موریس باربانل[۲۷] روزنامهنگار خوشنامی بود که هنگام برقراری ارتباط از طریق ماری چری[۲۸] (۱۹۸۷) از آن چیزی شبیه «راه رفتن در مه» و حالتی مانند «تلاش برای جلوگیری از خیالپردازی» یاد میکند. سایر ارتباطات نیز از آن شرایط به عنوان وضعیتی خوابمانند یاد میکنند. آلبرت پاچارد[۲۹]، بنیانگذار و رییس انجمن متافیزیک ژنو، گزارش میدهد که پس از مرگ خود را در منطقهای تاریک یافته است و در حالی که در امتداد جادهای به ظاهر بیپایان قدم میزد از یک موضوع آگاه بود؛ این که «. . . آسمانی وجود نداشت . . . عمقی . . . چشماندازی . . . فضایی آزاد . . . هیچ چیز نبود. در خلوتی ویران تنها بودم». (پاچارد ۱۹۸۷).
یکی از ارتباطگیرندهها به جین شروودِ احضارکننده گزارش میدهد:
در جایی اقامتی طولانی داشتم که فکر میکنم هادس است: مکانی پر از سایه، دنیایی تاریک و بیشکل که به اعتقاد من با احساسات ناخوشایند زمین و فرافکنیهای ناخودآگاه ساکنان آن پر شده است . . . (شروود ۱۹۶۹).
اما به نظر میرسد تجربهی هادس تا حد زیادی به وضعیت ذهنی فرد بستگی دارد. اف.مایرز[۳۰]، از بنیانگذاران انجمن تحقیقات روانی بود. او هنگام برقراری ارتباط از طریق نویسندهی ایرلندی و احضارکنندهی برجسته، جرالدین کامینز (کامینز، ۱۹۸۴)، گزارش میدهد که هادس میتواند:
مکانی برای استراحت، مکانی نیمه نورانی و دارای آرامشی خواب آلود باشد . . . همانطور که انسان از خوابی عمیق و طولانی نیرو میگیرد، من هم آن نیروی معنوی و فکری را که لازم داشتم، جمع کردم… [فرد] در مرزهای بین دو زندگی، در مرزهای دو جهان، به گونهای دیگر تحت تاثیر این مکان یا حالت قرار میگیرد.
بنابراین، هادس برای برخی مکان سایههای آزاردهنده، حسرتها و آرزوهای برآورده نشده، تنهایی دردناک و غم فرصتهای از دست رفته است، در حالی که برای برخی دیگر شرایطی از آرامش و بهبودی است. کسانی که هادس را مکانی همراه با آرامش خوابآلود گزارش میکنند، در واقع دارند آن را بهعنوان حس شادیبخش آزادی توصیف میکنند، گرچه به نظر میرسد هنوز زمان حرکت به سطح بعدی فرا نرسیده است. اکنون باید با برزخ مواجه شد.
برزخ
گرچه کلیسای کاتولیک روم برزخ را به رسمیت شناخته شده است، اما مفهوم برزخ، برخلاف این واقعیت که در دیگر سنتهای معنوی اصلی جهان به اشکال گوناگونی ظاهر میشود، در سایر فرقههای مسیحی عموما پذیرفته نمیشود. ارتباطگیران به طور مکرر به برزخ اشاره میکنند و آن را فرصتی برای مرور زندگی زمینی و شروع فرایند آموختن درسهای لازم از آن توصیف میکنند. بنابراین، گفته میشود که این مرحله، بیشتر تجربهای رشدی است تا تجربهای تنبیهی. به همین دلیل ممکن است با به اصطلاح «بازبینی زندگی»[۳۱] که گفته میشود پس از مرگ اتفاق میافتد، مرتبط باشد. هرچند گاهی با پیشآگاهی قبل از مرگ -همانطور که در تجربیات کسانی که به غرق شدن نزدیک شدهاند، گزارش شده است- همراه است و فرد را قادر میسازد تا رفتار زمینی خود را با جزییات مطالعه و رنج عاطفی را که ممکن است برای دیگران ایجاد کرده باشد، از نزدیک تجربه کند.
ارتباطگیرندهای که رالف هارلو[۳۲] گزارش میکند، با اشاره به همین روند، به او اطلاع داده است آنچه ممکن است شبیه «مجازات» به نظر برسد، در واقع «فرصت . . . برای اصلاح خطا» است. ارتباطگیرندهی دیگری به هارلو میگوید گرچه «عشق خداوند شامل همه میشود . . . عشق او نمیتواند هیتلر را به آلبر ت شوایتزر[۳۳] تبدیل کند» (هارلو ۱۹۶۸). دگرگونی تنها از طریق توبه و کفارهی واقعی انجام میشود؛ تحولی که از هادس شروع میشود و دستکم در دو سطح بعدی ادامه مییابد. یکی از ارتباطگیرندگان جین شروود به او اطلاع داد که «نمیتوان با یک نفس راحت بار را زمین گذاشت و از آن رها شد. باید انسان واقعی را در پشت چهرهی دروغین پیدا کرد» (شروود، ۱۹۶۴). بنابراین، برزخ به عنوان فرایند تامل و تطهیر توصیف میشود؛ فرایندی که جهنم صرفا شکلی افراطی از این تطهیر است. از این رو، شاید بتوان تصویرهای هنرمندان قرون وسطایی را از جهنم به صورت نمادین در نظر گرفت. به سختی میتوان رنج عاطفی عمیقی را که شاید یکی از ویژگیهای «جهنم» است، به صورت تصویری نشان داد، احتمالا به همین خاطر هنرمندان از تصاویر رنج جسمانی برای نمایش رنج عاطفی استفاده میکردند. در این صورت، شاید ما باید آنها را سخاوتمندانه از اتهامات معمول دگرآزاری بیدلیل معاف کنیم.
حد توهم
گفته میشود که فرد پس از گذراندن هادس/برزخ، آمادهی حرکت به سطح سوم است که اغلب به عنوان حد توهم از آن یاد میشود. این مرحله اساسا به عنوان دنیایی از اندیشه توصیف میشود که در ظاهر تا حدودی شبیه دنیایی است که پشت سر گذاشته شده است. به نظر میرسد فیلسوفانی مانند پروفسور اچ.پرایس[۳۴]، استاد منطق در دانشگاه آکسفورد، که علاقهی دایمی به تحقیقات روانی دارد، آمادهی پذیرش این موضوع است که جهان پس از مرگ، منطقی به نظر میرسد (پرایس، ۱۹۹۵). لازم به یادآوری است که پروفسور آیر[۳۵]، فیلسوف برجستهی مکتب پوزیتیویسم و شخصیتی بدبین نسبت به بقای پس از مرگ، گزارش میدهد (همراه با ناراحتی همکاران مادیگرای خود) که نه تنها در کمال تعجب خودش را در طول یک تجربهی نزدیک به مرگ زنده دیده است، بلکه در آن زمان آگاه بود که «افکارش تبدیل به اشیا شدهاند».
گرچه از برخی جهات حد توهم مانند جهانی است که در رویاها ایجاد میشود اما به نظر میرسد محدودیتهایی در مورد آنچه که فکر میتواند یا نمیتواند در حد توهم ایجاد کند وجود دارد. اگر این طور نبود، هر فردی منحصرا در افکار خود زندگی میکرد و بدین ترتیب یک دنیای توهمآمیز شخصی ایجاد میشد و این خلاف آن چیزی است که به ما گفته میشود؛ این که اشخاص به سمت گروههایی از افراد همفکر کشیده میشوند و هر گروه در یک «واقعیت مشترک» شرکت میکند. کسانی که در زندگی عاشق طبیعت بودهاند در محیطی شبیه به جهان طبیعی زندگی میکنند در حالی که کسانی که روی زمین به کلانشهرها و زندگی شهری کشیده شده بودند، خود را در تصویری از محیط شهری مییابند. این بدان معنا است که گفته میشود قسمتهای خاصی از حد توهم کمتر از سایر بخشهای آن خوشایند است و همین باعث میشود برخی ارتباطگیرندگان معتقد باشند که این مرحله، محل تضادها است و در بدترین حالت، ادامهی مناطق جهنمیتر برزخ است که باعث میشود حتی بیشتر شبیه بخشهایی از دنیای خودمان به نظر برسد. در مورد مقصد خودمان در حد توهم وقتی زمانش فرا میرسد، به ما گفته میشود که مانند هادس «همه چیز بستگی به این دارد که وقتی به آنجا میآمدید چهگونه بودید، و بهطورکلی زندگی زمینی شما چهگونه بوده است» (کامینز، ۱۹۳۵).
توصیفات حاکی از آن است که حد توهم به دلیل ماهیت رویاگونهای که دارد، ناپایدار است و بسیاری از مردم (شاید اکثریت) از ماهیت توهمی آن بیخبرند. موریس باربانل[۳۶] از طریق ماری چریِ احضارکننده گزارش میدهد که:
برخی سردرگمیها که نسبت به واقعیتها وجود دارد، بستگی زیادی به آنچه میخواهید ببینید دارد. [این] سخت است که به بازساماندهی ادامه دهید.
او پس از ملاقات با مادر متوفای خود در زندگی پس از مرگش، میگوید:
واقعیت مادر واقعیت من نیست . . . این واقعیت چیز عجیبی است. شما باید همواره متوجه باشید که فقط آنچه را که میخواهید ببینید، میبینید و بنابراین باید تلاش آگاهانهای برای گسترش این میدان انجام دهید . . . ممکن است گیجکننده باشد. من در تاریکی به سمت واقعیت خودم میروم . . . میدانم چهقدر آسان است آنچه را که میخواهید ببینید . . . این تلهی رضایتبخشی است اما همچنان یک تله است.
همیشه نیاز به اعمال «قدرت اراده و دیسیپلین» وجود دارد، زیرا اگر تمرکز شما از بین برود، «واقعیت دیگران نفوذ میکند» و شما گیج میشوید (چری، ۱۹۸۷). زن جوانی که با اعضای فوت شدهی خانوادهاش زندگی میکند، گزارش میدهد که اگر به عنوان یک گروه نتوانند به اندازهی کافی تمرکز کنند، متوجه میشوند که برخی از اتاقهای خانهشان به طرز شگفتانگیزی دیگر وجود ندارند.
افرادی که بسیاری از واقعیتهای خود را در حد توهم خلق میکنند، به افرادی نسبت داده میشوند که «لباس» میپوشند و در «خانه» زندگی میکنند و در برخی لذتهای روی زمین غرق میشوند. ریموند[۳۷]، پسر سر الیور لاج[۳۸]، پس از مرگش در جنگ جهانی اول، از طریق احضارکنندهای به نام گلدیس لئونارد[۳۹] ارتباط برقرار کرد، از سرباز مردهای به ما میگفت که «سیگار میخواست». ظاهرا برای او سیگاری «نه از مادهی جامد، بلکه از ماهیت حقیقی» ساخته شد (لاج، ۱۹۱۶). مایرز، از طریق جرالدین کامینز (۱۹۳۵)، ادعا میکند که اشیایی مانند سیگار به طور ناخودآگاه –و شاید گاهی آگاهانه– از «اتر شکلپذیر» (شاید همان «جوهره» به مثابه «ماهیت» ریموند) ساخته شدهاند که نور، آسمان آبی، نسیم، آب و پوشش گیاهی نیز تولید میکند. این امر نشان میدهد که «اتر شکلپذیر» میتواند نسخهی ظریفتری از واقعیت کوانتومی خودمان باشد، گرچه این احتمال مسایل بسیار زیادی را ایجاد میکند که نمیتوان آنها را در اینجا به شکل جزییتری بررسی کرد.
مایرز در جلد دوم کتاب مربوط به ارتباطات از طریق جرالدین کامینز (کامینز، ۱۹۳۵) موجودات در صورت تمایل، حتی ممکن است «خوردن»، «نوشیدن»، «خوابیدن» و «جاذبهی جنسی» را هم تجربه کنند. (اگر به یاد داشته باشید این چیزها در رویاهای روی زمین هم میتوانند اتفاق بیفتند، چنین احتمالی چندان بیمعنا به نظر نمیرسد). گویا ارتباطدهندهها در ارجاع به «بدن» و حواس بدنی که شبیه به حواس تسخیرشده در زمین هستند، اتفاق نظر دارند (به این «بدن» توهمآمیز بسیاری از کسانی که تجربیاتنزدیکبهمرگ و سایر تجربیاتخارجازبدن[۴۰] را سپری کردهاند نیز اشاره شده است). گفته میشود این بدن، گویی در پاسخ به تصویر ایدهآلی از اینکه فرد دوست دارد چهگونه به نظر برسد، به سوی اوج کیفیت بدن فیزیکی در زندگی کشیده میشود؛ افراد مسن جوانتر میشوند و کودکان بالغ میشوند. آیا چنین بدنی اندام داخلی دارد؟ احتمالا اگر فرد فکر میکند که دارد، بله دارد، گرچه تصور اینکه چنین اندامهایی چه کاربردی دارند، دشوار است.
عوامل روانشناختی چهطور؟ آیا فرد ویژگیهای زمینی را حفظ میکند؟ ارتباطگیرندگان اصرار دارند که همینطور است. احساسات زمینی مانند خاطرات زنده میمانند (همانطور که به نظر میرسد در تجربیاتخارجازبدن و تجربیاتنزدیکبهمرگ، خاطرات حفظ میشوند). البته اگر خاطرات را منحصرا با مغز فیزیکی شناسایی کنیم، این امر بیمعنا است، اما اگر بخواهیم بگوییم فرد همچنان به حیات خود ادامه میدهد، وجود خاطرات ضروری است، زیرا خاطرات بخشی جداییناپذیر از هویت شخصی و احساس خویشتن هستند. ارتباطگیرندهها همچنین تاکید میکنند که یادگیری در زندگی پس از مرگ ادامه مییابد. این موضوع به این معنا است که این یادگیری دستکم تا حدودی بر اساس یادگیری اکتسابی از آنچه در زمین به دست میآید، تشکیل میشود و سپس به سطوح جدیدی از درک پیشرفت میکند. بدینگونه، این تصور ایجاد میشود که فرد پس از مرگ هم مانند ایام زندگی، به جای اینکه به هر معنا یک کارِ تمامشده باشد، بهعنوان پدیدهای در حال پیشرفت باقی میماند و آنچه در زمین تجربه و آموخته شده است، به عنوان پایهای برای آنچه در پی خواهد آمد، به کار میآید.
تناسخ
تناسخ چهطور؟ آیا اینطور است که در مقطعی، فرد باید برای گذراندن یک عمر دیگر به زمین بازگردد؟ گرچه در سنتهای معنوی شرقی تناسخ به طور گسترده پذیرفته شده است، در سال ۵۵۳، در شورای قسطنطنیه، تناسخ بخشی از اعتقاد مسیحی نبود، هرچند در فلسفههای اسرارآمیز غرب تداوم یافت و به عنوان بخشی از باورهای به اصطلاح عصر جدید[۴۱] دوباره ظاهر شد). این یکی از معدود موضوعاتی است که به نظر میرسد ارتباطگران در مورد آن اتفاق نظر ندارند. برخی میگویند هرگز نشنیدهاند کسی تناسخ پیدا کند، برخی دیگر معتقدند این موضوعی انتخابی است و برخی دیگر معتقدند که وابستگان به وجود مادی به طور خودکار به زمین کشیده میشوند. گفته میشود کسانی که تصمیم به بازگشت میگیرند این کار را انجام میدهند، زیرا میدانند که هنوز برخی از آسیبهای اساسی زندگی زمینی را نیاموختهاند. بودیسم به طور خاص تاکید میکند که درسهای خاصی وجود دارد که فقط در زمین میتوان آموخت، زیرا زمین تنها سطحی است که در آن با چالشها و مشکل شیطان روبهرو میشوید.
آن دسته از ارتباطاتگرانی که تناسخ را به عنوان یک واقعیت میپذیرند، ادعا میکنند که معمولا از هادس یا از حد توهم رخ میدهد. ما به این باور میرسیم که زندگی پس از مرگ، در سطوح بالاتر، فقط برای ارواح کامل شدهای اتفاق میافتد که بازگشت به زمین را صرفا به سود دیگران انتخاب میکنند. برای کسانی که تناسخ ندارند، پیشرفت از سطح حد توهم به سطح بعدی که به اصطلاح «حد رنگ» نامیده میشود، تنها زمانی اتفاق میافتد که درسهای ابتدایی را آموخته شده باشند و فرد بتواند ماهیت خیالی و اساسا غیررضایتبخش آن را ببیند.
حد رنگ
این مرحله گاهی به عنوان سرزمین خوشبختی یا بهشت نامیده میشود. گفته میشود این آخرین حد شکل قبل از پیشروی فرد به قلمروهای بیشکل است. به این ترتیب، این کمال نهایی شکل و شمایل است. گاهی به طور خلاصه شرایط «بهشت» در طول تجربیاتنزدیکبهمرگ بهعنوان دنیایی از شکل مشاهده میشود که برخلاف زیبایی بینظیرش، همچنان توهمآمیز است، به این معنا که تمام شکلها توهمی هستند و هرچند مطمئنا از واقعیتی غایی ناشی میشوند، آن واقعیت را نشان نمیدهند.
گفته میشود صحنهآرایی «حد رنگ» نه تنها مسحورکننده است، بلکه حس عمیق و مستقیم «عشق و امید» را نیز منتقل میکند. یکی از ارتباطگیرندگان جین شروود در این مورد میگوید:
انسانهای واقعی در حال حرکت در دنیایی باشکوه . . . ساختمانهای زیبا . . . در محیطی با زیبایی فوقالعاده . . .
یکی از ارتباطگیران اصلی جرالدین کامینز، وقتی از پروفسور ورال[۴۲] متوفی صحبت میکند، به ما میگوید که او نزدیک «معبدی از معابد یونان باستان و نزدیک یک آمفیتئاتر، کوهها، دریای درخشان و آسمان آبی شفاف» زندگی میکند (کامینز ۱۹۸۴). اما پل بیرد[۴۳]، کارشناس برجستهی متون پس از مرگ، اشاره میکند که گرچه ساختمانهایی مانند معبد ورال یونان باستان:
. . . برای ساکنان خود کاملا محکم به نظر میرسند، اما آنها مانند آجر و ملات سرسخت نخواهند بود و به محض اینکه استفاده از آنها ناپدید شود، ناپدید خواهند شد. (بیرد، ۱۹۸۰)
ارتباطدهندهها همچنین به ما میگویند که فرصتهای در «حد رنگ» در پاسخ به خواستههای افراد به وجود میآیند. بسیاری علایق موجود خود را به عنوان دانشمندان، موسیقیدانان و هنرمندان دنبال میکنند، نه به دلایل خودپسندانه، بلکه به این دلیل که ارزش عمل خلاقانه در فرصتهایی است که برای خودسازی فراهم میکند. خلاقیت یکی از مواهب بزرگی است که نوع بشر از آن برخوردار است اما تعداد کمی از مردم روی زمین این شانس را دارند که این موهبت و آن بخشی از خویشتن را که به آن تعلق دارد، به اندازهی کافی رشد دهند. برخی ارتباطگیران از «سالنهای بزرگ یادگیری» و باغهای خیرهکننده صحبت میکنند و معتقدند که چون نیازی به مبارزه با علفهای هرز یا آفات یا شرایط نامساعد آبوهوایی نیست، دوستداران باغ میتوانند در عوض روی تکمیل فرم، طراحی و زیبایی آن تمرکز کنند.
به ما گفته میشود که «زمان» در «حد رنگ» وجود ندارد. «زمان» تنها اصطلاحی است که ما برای توضیح روند تغییر اختراع میکنیم و در «حد رنگ» تغییری مانند تولد و مرگ وجود ندارد و تغییر صرفا به یک موضوع رشد معنوی درونی تبدیل میشود. همچنین به ما گفته میشود که تمام زندگی در نهایت به سطح رنگ میرسد. در این صورت، از آنجا که دیگر مبارزهای برای بقا وجود ندارد و دیگر رقابت جنسی وجود ندارد، همهی گونهها با هم در هماهنگی هستند.
ادامهی پیشروی
عجیب به نظر میرسد که کسی ترجیح دهد «حد رنگ»را ترک کند اما میل به نزدیک شدن به منبع الهی واقعیت، به علاوه درک اینکه «حد رنگ» نیز توهمی است، در نهایت فرد را به میل خود به پدیدهای با عنوان «مرگ دوم» شادیآور و سپس عبور از دنیای شکل به قلمروهای بیشکل هدایت میکند. قلمروهایی که برای ما آدمهای روی زمین تنها در لحظات تجربهی عمیق عرفانی قابل دسترسی است. واقعیت نهایی عشق است و همه چیز در یک وحدت کیهانی سهیم هستند. موضوع بسیار گستردهتر از آن است که بتوان در اینجا به آن پرداخت اما کافی است بگوییم که در سنت غربی این حالت با عنوان «تعمق در امر الهی»[۴۴] توصیف میشود، در حالی که در شرق از آن به عنوان «وحدتیافتگی با الوهیت»[۴۵] یاد میشود. به هر حال، چنین اصطلاحاتی تا حد زیادی فراتر از درک ما هستند، پس همینجا نقطهی مناسبی برای پایان دادن به این نوشته است.
منابع مقاله:
Beard, P. (1980). Living On. London: George Allen & Unwin.
Cherie, M. (1987). The Barbanell Report. Norwich: Pilgrim Books (edited by Paul Beard) (Edited by Frank B. Dilley).
Cummins, G. (1984). The Road to Immortality. Norwich: Pilgrim Books.
Cummins, G. (1935). Beyond Human Personality. London: Ivor Nicholson & Watson.)
Crookall, R. (1978). What Happens When You Die. Gerrards Cross: Colin Smythe.
Fontana, D. (2005). Is There an Afterlife?. Ropley, Hants,: O Books/John Hunt.
Harlow, S. R. (1968). A Life After Death. New York: MacFadden-Bartell.
Lodge, Sir Oliver (1916). Raymond or Life and Death. London: Methuen.
Pauchard A. 1987 The Other World. Norwich: Pelegrin Trust/Pilgrim Books (transcribed by ‘MJ’)
Pole, W. Tudor (1984). Private Dowding. Norwich: Pilgrim Books (originally published 1917).
Price, H. H. (1995). Philosophical Interactions with Parapsychology: The Major Writings of H. H. Price on Parapsychology and Survival. Houndmills, Basingstoke: MacMillan, New York: St. Martin’s Press.
Roy A. and Robertson P. (2001). A double-blind procedure for assessing the relevance of a medium’s statements to participants. Journal of the Society for Psychical Research ۶۵.۳, ۸۶۴, ۱۶۱-۱۷۴.
Ring, K. (1984). Heading Towards Omega. New York: William Morrow.
Sherwood, J. (1964). Post-Mortem Journal. London: Neville Spearman.
Sherwood, J. (1969). The Country Beyond. London: Neville Spearman.
Shinners, J. (2007, Ed.). Medieval Popular Religion: A Reader. Toronto: Broadview Press (2nd Ed).
Wickland, C. A. (1978). Thirty Years Among the Dead. London: Spiritualist Press. (Originally published in 1924).
منبع ترجمه:
https://www.rcpsych.ac.uk/docs/default-source/members/sigs/spirituality-spsig/spirituality-special-interest-group-publications-fontana-the-nature-of-a-possible-afterlife.pdf?sfvrsn=ab4ddb5b_2
[۱] Society for Psychical Research
[۲] Peter Fenwick
[۳] Wider human consciousness as shown by death and dying
[۴] near death experiences (NDEs)
[۵] Ken Ring
[۶] sitter
[۷] Leonora Piper
[۸] Gladys Leonard
[۹] Eileen Garrett
[۱۰] Geraldine Cummins
[۱۱] Roy and Robertson (2001)
[۱۲] Books of the Dead
[۱۳] Bardo Thodol
[۱۴] Ars Moriend
[۱۵] Egyptian Book of the Dead
[۱۶] Wellesley Tudor Pole
[۱۷] Winston Churchill
[۱۸] Armistice Day Ceremony
[۱۹] One Minute Silence
[۲۰] Tudor Pole 1984
[۲۱] Jane Sherwood
[۲۲] Sherwood 1969
[۲۳] منظور اموری مانند جابهجایی نامتعارف اشیا یا گم شدن مرموز اشیا به دلایل نامعلوم یا ایجاد صداهای عجیب در سقف و انباری خانههای قدیمی است که به اجنه نسبت داده میشد. م
[۲۴] Dr. Carl Wickland
[۲۵] Hades Conditions
[۲۶] Ken Ring
[۲۷] Maurice Barbanell
[۲۸] Marie Cherrie
[۲۹] Albert Pauchard
[۳۰] deceased
[۳۱] life review
[۳۲]Ralph Harlo، استاد دانشگاهی با استعدادهای احضارکنندگی که علاقهی او به تحقیقات روانی را ویلیام جیمز بزرگ در هاروارد برانگیخت.
[۳۳] Albert Schweitzer
[۳۴] H. H. Price
[۳۵] A. J. Ayer
[۳۶] Maurice Barbanell
[۳۷] Raymond
[۳۸] Sir Oliver Lodge
[۳۹] Gladys Leonard
[۴۰] Out of Body Experiences (OBEs)
[۴۱] New Age
[۴۲] Verrall
[۴۳] Paul Beard
[۴۴] contemplating the Divine
[۴۵] Unity with the Divine