علوم اعصاب نمی‌تواند تجربیات نزدیک به مرگ را انکار کند
مایکل اگنور/ ترجمه: مریم درودیان

۲۸ می ۲۰۲۰

جالب است بدانیم که علوم اعصاب تاکنون نتوانسته است رابطه بین مغز و ذهن را به‌طور کامل توضیح دهد. کریستف کخ[۱]، عصب‌شناس برجسته، به‌تازگی مقاله‌ای جالب درباره‌ی تجربیات نزدیک به مرگ در مجله‌ی ساینتیفیک آمریکن[۲] منتشر کرده است:

«تجارب نزدیک به مرگ در موقعیت‌های تهدیدکنند‌ه‌ی زندگی رخ می‌دهند؛ یعنی زمانی که بدن در اثر ضربه‌های شدید، حمله‌ی قلبی، خفگی، شوک و … آسیب می‌بیند. حدود یک نفر از هر ۱۰ بیمار مبتلا به ایست قلبی در بیمارستان چنین تجربه‌ای را پشت سر می‌گذارد. هزاران نفر از بازماندگان این موقعیت‌های خطرناک، از خروج روح یا جدا شدن از بدن آسیب‌دیده و مواجهه با قلمرویی فراتر از وجود معمول، بدون محدودیت‌های رایج فضا و زمان گزارش می‌دهند. این تجربیات قدرتمند و عرفانی می‌تواند زندگی آن‌ها را به‌طور دائم دگرگون کند.»

کخ اشاره می‌کند که تجربیات نزدیک به مرگ در بین افراد، فرهنگ‌ها و دوره‌های تاریخی ویژگی‌های مشترکی دارند: رهایی از درد، عبور از تونلی به سمت نور، احساس عمیق آرامش، دیدار با عزیزان، مرور زندگی، و تجربه‌ای غیرعادی از زمان و فضا. این تجربیات همچنین با شدتی غیرمعمول در ذهن باقی می‌مانند. برای کسی که آن‌ها را تجربه می‌کند، چنین رویدادهایی «واقعی‌تر از واقعی» به نظر می‌رسند و اغلب دیدگاه فرد را نسبت به زندگی به‌طور بنیادین تغییر می‌دهند.

زمانی که کخ به بررسی برخی تلاش‌های علوم اعصاب برای توضیح تجربیات نزدیک به مرگ‌ می‌پردازد، بحث او کمی از مسیر علمی خارج می‌شود. تعداد و تنوع نظریه‌های ماتریالیستی که او ذکر می‌کند بسیار زیاد است، اما صحت آن‌ها نامعلوم است و بیشتر نوعی حس چنگ انداختن به هر توضیح ماتریالیستی ممکن را منتقل می‌کند تا یک تحقیق علمی دقیق و منضبط.

به عنوان مثال، کخ خاطرنشان می‌کند که احتمال وقوع تجربۀ نزدیک به مرگ در افرادی که باورهای مذهبی و اعتقاد به زندگی پس از مرگ دارند، بیشتر از افرادی که فاقد این باورها هستند نیست. اما این یافته، به جای تضعیف اهمیت تجربیات نزدیک به مرگ، از این دیدگاه پشتیبانی می‌کند که آن‌ها صرفا ناشی از سوگیری تأییدی نسبت به باورهای پیشین فرد در هنگام یک تجربه‌ی آسیب‌زا نیستند.

او همچنین یادآور می‌شود که در سوابق تاریخی، نمونه‌های مشابه بسیاری وجود دارد که به دوران باستان باز می‌گردد. در مورد این موضوع، من کتاب ارزشمند کارول زالسکی[۳] با عنوان سفرهای جهان دیگر: گزارش‌هایی از تجربیات نزدیک به مرگ در قرون وسطی و دوران مدرن را پیشنهاد می‌کنم؛ اثری که به بررسی جالبی از همبستگی‌های تاریخی این تجربیات می‌پردازد.

کخ در تلاش برای توضیح تجربیات نزدیک به مرگ به شیوه‌ای کاملا ماتریالیستی، بسیاری از آن‌ها را به «قطع جریان برق» در قشر مغز در هنگام فرآیند مرگ نسبت می‌دهد. اما این توضیح از دو جهت پذیرفتنی نیست. نخست، بخش قابل‌توجهی (در حدود ۲۰ درصد طبق بسیاری از پژوهش‌ها) از تجربیات نزدیک به مرگ با ادراکات و دانشی پیوند دارند که نمی‌توانسته‌اند از راه‌های متعارف به دست آمده باشند. یکی از نمونه‌های مشهور در جامعه‌ی جراحی مغز و اعصاب، ماجرای پاملا رینولدز[۴] است که در جریان ایست قلبی ناشی از جراحی آنوریسم، تجربه‌ای خارج از بدن را گزارش کرد. او بعدها به یاد آورد که عمل جراحی خود را هنگام توقف قلبش مشاهده کرده و توانسته بود جزئیات دقیقی از رخدادهای حین جراحی را بازگو کند؛ جزئیاتی که نمی‌توانست بداند، مگر آن که واقعا شاهد آن‌ها بوده باشد.

تجربه‌ی او تنها نمونه‌ای از یک تجربه‌ی خارج از بدن نیست که نتوان آن را در چارچوب دیدگاه ماتریالیستی توضیح داد. یکی از همکارانم با کودک خردسالی مواجه شد که تحت عمل جراحی پیچیده‌ی جمجمه قرار گرفته بود. او با وجود بیهوشی کامل و پوشانده بودن چشم‌ها و صورتش در طول عمل، توانسته بود روند جراحی خود را با جزئیات بصری دقیق توصیف کند.

جزئیات فنی این عمل جراحی، خاص همان جراح مغز و اعصاب بود؛ اطلاعات آن به صورت عمومی در دسترس قرار نداشت و برای خانواده یا کودک نیز با آن سطح از دقت شرح داده نشده بود. خانواده آن‌قدر از آگاهی فرزندشان نسبت به این جزئیات شگفت‌زده شدند که پرسیدند چرا همکارم در حین جراحی از بیهوشی استفاده نکرده است! نمونه‌های بسیاری از تجربه‌های نزدیک به مرگ وجود دارد که در آن جزئیات روایت‌ها قابل انطباق و تایید بوده است؛ و البته چنین مواردی را نمی‌توان با نظریه‌ی «قطع برق» توضیح داد.

دلیل دوم برای شکست نظریه‌ی «قطع برق» کخ، ساده‌تر از دلیل نخست است. پیامدهای معمول افت اکسیژن در مغز (هیپوکسی) و کاهش خون‌رسانی به مغز (هیپوپرفیوژن) به خوبی شناخته شده است. این رویدادها همواره با سردرگمی، کاهش توان ادراکی، از دست دادن حافظه و موارد مشابه همراه هستند. این در حالی است که همه‌ی این پیامدها در تضاد کامل با تجربیات نزدیک به مرگ قرار دارند؛ چرا که این تجربیات با وضوح شگفت‌انگیز، آگاهی غیرقابل توضیح و حافظه‌ای مادام‌العمر از وقایع همراه‌اند. تجربیات نزدیک به مرگ سطح آگاهی و فهم را ارتقا می‌دهند، چیزی که اساسا با هیپوکسی یا آسیب مغزی ناسازگار است.

سایر توضیحات ماتریالیستی برای تجربیات نزدیک به مرگ نیز به همین شکل ناکام می‌مانند. هرچند مسمومیت ناشی از داروها، تشنج، یا رهاسازی کنترل‌نشده‌ی انتقال‌دهنده‌های عصبی ممکن است شباهت‌های سطحی با تجربیات نزدیک به مرگ داشته باشند، اما هیچ یک قادر نیستند کل پدیده را توضیح دهند. تجربیات نزدیک به مرگ به طور بنیادین با هر نوع تجربه‌ی ذهنی ناشی از اختلال مغزی تفاوت دارند.

همان‌طور که می‌توان حدس زد، فقدان شواهد برای این نظریه‌های ماتریالیستی، مسئله‌ای جدی برای عصب‌شناسانی است که سوگیری ماتریالیستی دارند. کخ توضیح می‌دهد:

«من واقعیت این تجربیات عمیقا احساس‌شده را می‌پذیرم. آن‌ها به اندازه‌ی هر احساس یا ادراک ذهنی دیگری معتبرند. با این حال، من به عنوان یک دانشمند بر پایه‌ی این فرضیه عمل می‌کنم که تمام افکار، خاطرات، ادراکات و تجربیات ما، در نهایت پیامدی ناگزیر از توان علّی طبیعی مغز هستند، نه حاصل نیروهای ماورالطبیعی. این پیش‌فرض در چند قرن گذشته به خوبی به علم و همکار وفادارش، یعنی فناوری، خدمت کرده است. من دلیلی برای کنار گذاشتن این فرض نمی‌بینم، مگر این‌که شواهدی خارق‌العاده، قانع‌کننده و عینی بر خلاف آن به‌دست آید … بنابراین چالش اصلی این است که تجربیات نزدیک به مرگ را در قالب یک چارچوب طبیعی توضیح دهیم.»[۵]

کخ اشتباه می‌کند. چالش علمی، توضیح تجربیات نزدیک به مرگ است؛ همین و بس. تلاش برای توضیح تجربیات نزدیک به مرگ «در چارچوبی طبیعی» یک پروژه‌ی متافیزیکی است، نه یک پروژه‌ی صرفا علمی. ممکن است چنین کاری به عنوان یک تمرین فکری برانگیزاننده مفید باشد –یعنی تلاش برای جا دادن تجربیات نزدیک به مرگ در محدوده‌ی باریک متافیزیک ماتریالیستی- و بسیاری از عصب‌پژوهان واقعا سخت در این مسیر کوشیده‌اند. اما علمی که مبتنی بر سوگیری تاییدی باشد، علم واقعی نیست؛ این در حقیقت فلسفه است: تلاشی برای فشردن داده‌های علمی در قفسی ماتریالیستی، به جای آن‌که از تمام شواهد مربوط به تجربیات نزدیک به مرگ برای رسیدن به «بهترین توضیح» استفاده شود، بی آن‌که مرزهای متافیزیکی را پیش‌شرط قرار دهیم.

ادعای کخ مبنی بر این‌که «[ماتریالیسم] در چند قرن گذشته به خوبی به علم و فناوری خدمت کرده است» ساده‌لوحانه و نادرست است. علی‌رغم گردآوری مجموعه‌ای خارق‌العاده از داده‌ها درباره‌ی مغز در دو قرن گذشته، هنوز هیچ سرنخی نداریم که چگونه ۱.۵ کیلوگرم بافت مغزی منجر به پدید آمدن ذهن می‌شود. «مسئله‌ی سخت»  رابطه‌ی ذهن و مغز –یعنی مشکل توضیح پدیده‌های ذهنی به عنوان پیامدی صرفا مغزی- همچنان کاملا حل‌نشده باقی مانده است، هرچند که پدیده‌های ذهنی شاخص‌ترین خصیصه‌های آگاهی‌اند.

توجه به این واقعیت که علوم اعصاب در توضیح چگونگی ارتباط مغز و ذهن کاملا ناکام مانده است، هوشیارکننده است. گویی کیهان‌شناسی نتوانسته باشد چیزی معنادار درباره‌ی جهان به ما بگوید؛ یا پزشکی نتوانسته باشد چیزی درباره‌ی سلامتی و بیماری روشن کند؛ یا زمین‌شناسی نتوانسته باشد چیزی درباره‌ی سنگ‌ها عرضه کند. علوم اعصاب تا امروز هیچ – مطلقا هیچ – در مورد این‌که چگونه مغز، ذهن را به وجود می‌آورد به ما نگفته است. «مسئله‌ی دشوار» پس از دو قرن پژوهش‌های گسترده در علوم اعصاب و جمع‌آوری حجم وسیعی از داده‌‍‌ها، همچنان بی‌پاسخ مانده است.

فیلسوفی به نام راجر اسکروتون[۶] (۱۹۴۴-۲۰۲۰) علوم اعصاب را به‌درستی «انبوهی از پاسخ‌ها بی‌آن‌که پرسش‌ها را به‌یاد داشته باشد» توصیف کرده است. منطقی به نظر می‌رسد که این شکست آشکار علوم اعصاب –و بله، علوم اعصاب در این زمینه یک شکست است (چند رشته‌ی علمی دیگر را می‌شناسید که در توضیح مهم‌ترین پدیده‌ی موضوع مطالعه‌شان کاملا ناکام مانده باشند؟)- نتیجه‌ی تعصب سرسخت ماتریالیستی پژوهشگران آن باشد. اگر قرن‌هاست در نقطه‌ای می‌کاوید و هنوز گنجی نیافته‌اید، شاید از همان آغاز جای نادرستی را کنده‌اید.

چالش علمی امروز این است که تجربیات نزدیک به مرگ را توضیح دهیم، نه این‌که آن‌ها را انکار کنیم. همان‌طور که کخ به روشنی بیان می‌کند، عصب‌شناسی ماتریالیستی مشغول ارائه‌ی توضیحات ماتریالیستی است که واقعیت هستی‌شناختی تجربیات نزدیک به مرگ را نفی می‌کند. این یک پروژه‌ی فلسفی است و ذاتا علمی نیست. و پروژه‌ی ماتریالیستی هم از منظر فلسفه و هم از منظر علم، محکوم به شکست است.

این موضوع مانند داستان مردی است که شب‌ها زیر چراغ خیابان به دنبال کلیدهایش می‌گشت، نه به این دلیل که آن‌ها را آنجا انداخته بود، بلکه چون تنها همان‌جا روشن بود. در علوم اعصاب، قلمروی تاریکی که احتمال دارد کلیدها در آن نهفته باشند، تاریکی خودخواسته است: تاریکی فکری ماتریالیسم.

بهترین توضیح علمی -توضیحی که بیشترین انطباق را با شواهد دارد- این است که برخی از تجربیات نزدیک به مرگ، بازتاب‌دهنده‌ی تجربه‌ای واقعی از زندگی پس از مرگ هستند. و این استنتاج علمی، فراتر از مرزهای متافیزیک ماتریالیستی قرار می‌گیرد.

منبع:

Neuroscience Can’t Dismiss Near Death Experiences

[۱] Christof Koch

[۲] Scientific American

[۳] Carol Zaleski

[۴] Pamela Reynolds

[۵] Christof Koch, “What Near-Death Experiences Reveal about the Brain” at Evolution News and Science Today: (June 2020)

[۶] Roger Scruton

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا