بیش از جسم؟جان پوکینگهورن/ ترجمه: فروغ کیان زاده
جان پوکینگهورن (-۱۹۳۰)، فیزیکدان نظری و الهیدان انگلیسی است. او در سال ۱۹۵۵ دکتری خود را در فیزیک دریافت کرد و از سال ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۹ استاد ریاضی فیزیک دانشگاه کمبریج بود. در سال ۱۹۷۹ کرسی دانشگاه را در سودای روحانیت انگلیکان ترک کرد و در سال ۱۹۸۲ کشیش انگلیکان شد. از سال ۱۹۸۸ تا ۱۹۹۶ به عنوان رییس کالج کویین در کمبریج خدمت کرد. او آثار زیادی در زمینهی فیزیک و رابطهی علم و دین نوشته است. پولکینگهورن سال ۱۹۹۷ به مقام شوالیه رسید و در سال ۲۰۰۲ برندهی جایزه بنیاد تمپلتون شد.
من چه هستم؟ ضربهی چکش بر سرم نشان خواهد داد که من وابسته به جسم خود هستم. اما آیا من فقط جسم هستم؟ آیا معنویتی هم در من هست؟ آیا روح هم دارم؟
انسانها در طول دو هزار سال گذشته خود را کارآموز فرشتگان میدانستند. «خود واقعی» مؤلفهای معنوی بود که در تن اسیر شده بود و منتظر بود تا به وقت مرگ رها شود. در آغاز هزارهی سوم، باور به چنین عقیدهای دارد سخت و سختتر میشود. مطالعات دربارهی آسیبهای مغزی و تأثیر مواد مخدر نشان میدهد که شخصیت ما چهقدر وابسته به حالات بدنمان است. چارلز داروین[sta_anchor id=”1″][1][/sta_anchor] به ما آموخته است که اجداد ما و حیوانات یکی است. زمین روزگاری بدون حیات بودهاست و گویا زندگی بر اثر کنشهای شیمیایی پیچیدهای پدید آمدهاست. برخی دانشمندان معتقدند ما چیزی جز مجموعهای از مولکولها نیستیم.
البته این هم به واقع اعتقاد عجیبی است. مگر میشود فقط ترکیباتی شیمیایی نمایشنامههای شکسپیر را نوشته باشند یا قطعهی مسیحهندل[sta_anchor id=”2″][2][/sta_anchor] را ساخته باشند یا حتی همین قوانین شیمی را کشف کرده باشند؟ ما چیزی بیش از مادهی محضیم. اما آن چیز دیگر هر چه باشد، ارتباط تنگاتنگی با جسم ما دارد. نوعی بستهی واحد هستیم؛ ذهن و بدن در ارتباطی نزدیک با هم و بدون هیچگونه امکان جدایی کامل از هم. درک آن پیچیدهاست. عجیب این است که شاید در تماشای داغ شدن آب در دیگ نشانهای بیابیم که راهنمای ما شود.
بر اثر گرمایی ملایم، آب با الگوی مشخصی از پایین دوران میکند و به جای جریان عادی سابقاش، الگویی متشکل از سلولهای شش وجهی و شبیه به کندو میسازد. چنین پدیدهای شگفتآور است. چندین تریلیون مولکول باید همدست شوند و با هم به حرکت درآیند تا چنین الگویی ایجاد شود. این تأثیر نمونهی سادهای است از جنبهی جدیدی از طبیعت که دانشمندان تازه دارند به آن پی میبرند؛ جنبهای که دانشمندان آن را نظریهی پیچیدگی[sta_anchor id=”3″][3][/sta_anchor] نامیدهاند.
فیزیکدانان کار خود را به روالی طبیعی با مطالعهی سادهترین سامانههای موجود شروع کردند. این سامانهها به سادهترین شیوه قابل درکاند. اخیرا، به کارگیری رایانههای پرسرعت دامنهی علمی ما را توسعه دادهاست و اکنون میتوان دربارهی موقعیتهای به نسبت پیچیده هم اندیشید. شروع این کاوشها به درکی غیرمنتظره انجامید. در موارد بسیاری معلوم میشود این سیستمهای پیچیده رفتار کلی سادهای دارند و در الگوی واضحی نظم یافتهاند؛ درست مانند چندین تریلیون مولکولی که با هم در دیگی به حرکت درمیآیند.
شیوهی تفکر فیزیکدانان به طور سنتی در قالب ذرات و اجزایی بود که رویهم رفته نظامی پیچیده را شکل میدادند. تبادل انرژی میان این ذرات و اجزا به نظر بسیار پیچیده میآید اما اگر به آن نظام به عنوان یک کل نگاه کنیم، معمولا الگوهای رفتاری مشخص و منظمی دارد. به عبارت دیگر، دو سطح توضیح وجود دارد. یکی به انرژی و ذرات و اجزا میپردازد و دیگری به کل سیستم و الگوها. در این الگوی دوم، با زبان رایانه میتوانیم بگوییم چیزی که باید به آن فکر کرد « اطلاعاتی»[sta_anchor id=”4″][4][/sta_anchor] است که الگو را مشخص میکند.
اما این موضوع چه ارتباطی با روح آدمی دارد؟ روح هرچه باشد «خود واقعی» من است که پسر بچهی شصت سال پیش را به این استاد مسن پیوند میدهد. این من واقعی بیشک ربطی به بدنم ندارد. بدن من، همواره به واسطهی خوردن و آشامیدن و فرسایش طبیعی دستخوش تغییر است. فقط تعداد اندکی از اتمهایی که اکنون در جسممان هستند از پنج سال پیش ماندهاند. آنچه این تداوم را فراهم میآورد، همان الگوی به نسبت پیچیدهای است که چنین چیزی در آن سازمان مییابد. آن الگو همان روح است؛ من واقعی است.
اما نظر افراد مذهبی چیست؟ در واقع آنان پیش از همه از این موضوع با خبر شدند. عبریان عهد عتیق[sta_anchor id=”5″][5][/sta_anchor] هرگز انسان را شاگرد فرشتگان قلمداد نمیکردند. درعوض، او را مانند یک بسته، جسمی پر از حیات میدیدند. بزرگترین متفکر مسیحی قرون وسطی، سنت توماس آکویناس[sta_anchor id=”6″][6][/sta_anchor]، نیز چنین عقیدهای داشت. او به شدت تحت تأثیر عقاید ارسطو بود. از دید ارسطو روح «ساختار» یا همان الگوی جسم بود.
اما اگر روح بخش معنوی جداشدنی از وجود ما نیست، چه امیدی داشته باشیم که سرنوشتی آن سوی مرگ در کار باشد؟ آیا بر اثر مرگ، آن الگوی شگفتانگیزی که تو یا من است، از بین خواهد رفت و تمام؟ اگر چنین فکر میکنید، خدا را از قلم انداختهاید. امید واقعی ما مبنی بر اینکه مرگ پایان کارمان نیست منوط است به باورمان به قابل اعتماد بودن خدا. اگر برای خداوند مهم هستیم -که البته هستیم- همیشه برای او مهم خواهیم بود. قرار نیست همچون کوزههایی شکسته بر تلی از زبالههای کیهانی دور انداخته شویم. انسانها به صورت طبیعی جاودان نیستند اما خداوند وفادار به ما سرانجامی در آن سوی مرگ نیز خواهد داد. کاملا معقول است که معتقد باشیم خدا الگویی را که «تو» است یا الگویی را که «من» است به یاد آورد و این الگوها را در جهان آتی از نو بسازد. مسیحیان این را تناسخ مینامند. امید حقیقی مسیحیت بقا نبوده، بلکه مرگی است که در پیاش تناسخ روی میدهد. چنین امیدی در هزارهی سوم همان قدر معتبر است که در دو هزارهی پیش از این بوده است.
[sta_anchor id=”1f”][۱][/sta_anchor] Charles Darwin
[sta_anchor id=”2f”][۲][/sta_anchor] Handel’s Messiah
[sta_anchor id=”3f”][۳] [/sta_anchor] complexity theory
[sta_anchor id=”4f”][۴][/sta_anchor] information
[sta_anchor id=”5f”][۵][/sta_anchor] Hebrews of Old Testament
[sta_anchor id=”6f”][۶][/sta_anchor] St. Thomas Aquinas
منبع:
John Polkinghorne, More Than a Body? Russell Stannard (ed), God for the ۲۱st Century, Templeton Foundation Press, Radnor, Pennsylvania, ۲۰۰۰, ۱۳۴-۱۳۶