آیا داروینیسم می تواند بدون باور به غایتگرایی جان سالم به در برد؟جرارد ورشورین/ ترجمه: ثنا ارشدی
جرارد ام. ورشورین[۱] ( -۱۹۴۶) متخصص ژنتیک انسان است. او در هلند متولد شده، و اکنون در ایالات متحده سکونت دارد. ورشورین تحصیل خود را در دانشگاه لیدن[۲] هلند، در رشتهی زیستشناسی آغاز کرد. سپس مدرک تخصصی خود را در رشتهی ژنتیک از دانشگاه اوترخت[۳] دریافت کرد. او همچنین دارای درجهی دکترای فلسفه علم از دانشگاه وریج[۴] آمستردام است. ورشورین تاکنون در دانشگاههای معتبر اروپا و آمریکا به پژوهش و تدریس مباحثی از جمله انسانشناسی زیستی، ژنتیک، آمار، فلسفه زیستشناسی و منطق پرداخته است.
از زمان داروین تا کنون، مفهوم باور به سرنوشت میان بسیاری از زیستشناسان مورد بحث وتردید بوده است. چه چیزی باعث شده است تا مفهوم باور به غایتگرایی اینچنین بحث برانگیز باشد؟ به احتمال زیاد پاسخ این پرسش «تاریخ» است. از زمان فیلسوفان یونان باستان تاکنون همواره باور گستردهای بر این مبنا وجود داشته است که احتمالا جهان دارای غایت و هدف است؛ زیرا آنطور که یهودیان و مسیحان میگویند «خدا هیچ کار عبث و بیهوده ای نمیکند» و آنطور که ارسطو گفته است «طبیعت هیچ کار عبث و بیهودهای نمیکند». یکی از دیدگاههایی که اغلب برداشتهای نادرستی از آن شده، این است که هر تغییری در جهان به خاطر علتهای غاییای است که پدیدهها را به سوی هدفی نهایی و پایانی از قبل تعیینشده هدایت میکند. هر چیزی به هدف و سرانجامی مقدر و معلوم خواهد رسید؛ زیرا از ابتدا بهطور طبیعی یا به خواست خدا اینچنین طراحی شده است؛ اینگونه است که برای مثال هورمونها باید در نهایت به سلول هدف خود برسند. با این حال، هنگامی که دانشمندان -که حتی امروزه نیز به آنها «فیلسوفان طبیعی» گفته میشود- شروع به تحقیق دربارهی توصیفهای مادی و فیزیکی کردند، این باور مورد حمله و اعتراض قرار گرفت. تبیینهای مادی و فیزیکی این دانشمندان معطوف به قوانین ابدی فیزیکیای بود که پیکرهای رو به زوال و حرکت گیاهان را تنظیم میکرد. درست در همین زمینهی بحث و اختلاف است که چارلز داروین وارد صحنه میشود. او براساس آنچه «انتخابطبیعی» مینامد، تبیینهای مربوط به بحث «باور به غایت» را با تبیینهای فیزیکی جابهجا میکند. برخی بر این باورند که داروین مبحث باور به غایتگرایی را از استدلال پیشینی[۱] به قالب استدلال پسینی[۲] بیان کرده است. آیا این پایان باور به غایتگرایی بود؟ شاید داروین فکر میکرد اینچنین بوده است اما بیایید خودمان همراه هم این موضوع را کشف کنیم.
زیستشناسی بُعدی غایتشناسانه دارد
چه چیزی زیستشناسی را بهطور ذاتی غایتشناسانه میکند؟ مولفههای زیستشناسی میتوانند براساس تاثیراتشان برداشت و فهمیده شوند؛ یعنی براساس مسایل مربوط به بقا که نیازمند حل و فصل کارا و مفید است. به بیانی دیگر، این مولفههای زیستشناسی هر یک در خدمت کارکرد بهخصوصی هستند. برای مثال، رنگ سبز کرم ابریشم کارکرد ویژهای دارد که آن کارکرد در واقع فریبدادن شکارچیان بالقوه است و با همین روش، غایت و هدف وجود کرم ابریشم نیز چنین است، یا در بیانی بیطرفانهتر و علمیتر، کارکرد آن نیز چنین است. همچنین، ممکن است کسی بگوید استتار برای فریب است؛ همانطور که چاقو برای بریدن. بنابراین، در زیستشناسی مطرحکردن این پرسش که هر ویژگی «برای» چه کاری است، بسیار رایج است. دقیقا همانطور که پمپ برای پمپکردن است (پمپکردن تاثیر مطلوب آن است)، طرحوارههای شبیه به چشم روی بالهای پروانه نیز «برای» محافظتکردن است (که این همان اثر مفیدی است که پروانه در دفع دشمن دارد). بحث تدافع، کارکرد الگوهای شبیه به چشم را بیان میکند اما بیشک هدف پروانه نیست.
پیش از آنکه هر بحثی دربارهی نظریهی تکاملی شکل بگیرد، فردی به نام ویلیام پیلی[۳] ادعا کرده بود همانطور که یک ساعت مچی آفرینندهای دارد، جهان هستی که چنین زیبا طراحی شده است نیز بایستی خالقی داشته باشد. داروین نیز همچون پیلی، به طراحی زیبای طبیعت پی برد و آن را با تحسین مشاهده کرد اما او درست برخلاف پیلی، طبیعت و آفرینش را مجموعهای منتخب بر اثر آزمون و خطای طبیعت در فرایند تغییرات تکاملی یافت. فارغ از اینکه هر یک از آن دو چهطور این مسئله را تفسیر کردند، در هر دو حالت، نتایجْ سیستمهایی طراحیشده و بهخوبی تطبیقیافته بود؛ زیرا اگر غیر از این بود، این سیستمها در حل مسایلْ خوب عمل نمیکردند. اگر لنز طبیعی درون چشم آدمی همچون لنز فیزیکی عمل نمیکرد، انسانها قدرت بینایی خوبی نداشتند؛ دوباره به بحث غایتشناسی بازگشتیم.
از قرار معلوم، مولفههای زیستی نه تنها میتوانند در حد و اندازههای متفاوتی تاثیرات مفید یا زیانباری داشته باشند، بلکه بهطور قطع چنین تاثیراتی دارند. اما اینکه چهگونه چنین چیزی بهخودیخود ممکن است، در واقع مقولهای دیگر است؛ به این معنا که داستانی فلسفی است.
فلسفهی نظری غایتشناسی
جهان ما به گونهای طراحی شده است که در آن اهداف بهخصوصی -چه به سوی بهترشدن و چه به سوی بدترشدن- موثر و کارا هستند. صرفا به علت این باور فلسفی به هدف و غایت نهایی است که ما میتوانیم دربارهی اهداف زیستشناسانه سخن به میان آوریم. تمام اهداف زیستشناسانه، اهدافی «طراحیمبنا» هستند. یکی از پیچیدهترین مباحث دربارهی جهان ما این است که به هر طرح و هدفی اجازه میدهد به همان صورتی که هست، عمل کند و متناسب با آفرینش منحصر به فرد خود، به مقصودش برسد.
آیا داروین بهعمد این بخش از ماجرا را نادیده گرفت یا اینکه غایتشناسی بهواقع از دید او جا ماند؟ برخی اصرار دارند بگویند او علیتِ انتخابطبیعی را (که پیش از این به آن اشاره کردیم) جایگزین مفهوم غایتشناسی کرد. جورج برنارد شاو[۴] نمونهای از این افراد است؛ او جایی گفته است چارلز داروین، «ساعت مچی» پیلی را درون اقیانوس پرتاب کرده است. اما در واقع برنارد شاو اشتباه میکند. اگر داروین واقعا چیزی را دور انداخته بود، آن چیز بدون شک «خالق ساعت» بود، نه خود ساعت مشهور پیلی. داروین هرگز مفهوم هدف و طراحی را نفی نکرد و حتی این مفهوم برای نظریهاش عنصری ضروری نیز به حساب میآمد.
تمثیل طراحی و آفرینش به دست بشر، برای داروین نیز همانقدر ابتدایی بود که برای باورهای طبیعی پیلی. از آنجا که قلب مانند دستگاه پمپاژ طراحی شده است، نمونهی طراحی موفقی «برای» گردش خون به حساب میآید. قلب، پس از داروین نیز همچنان «برای هدف» گردش خون فعالیت میکرد. به عبارت دیگر، گرچه ممکن است علت وجود قلب تغییر کرده باشد اما غایت و هدف نهایی آن -که گردش خون بوده- ثابت مانده است. با این حال، داروین پرسشی را نادیده گرفت یا دستکم بیتفاوت از کنار آن عبور کرد؛ آن پرسش این بود که چهطور برخی طرحهای زیستشناسانهی ویژه، موثر واقع میشوند و در راه رسیدن به «اهدافشان»، «مفید» و «موفق» هستند؟ چه چیزی باعث میشود این طرحهای بهخصوص «هدف-محور» باشند و چه چیزی آنها را از فیلتر انتخابطبیعی عبور میدهد؟
اینجا است که مفهوم غایتشناسی باز خود را نمایان میکند. مفهوم غایتشناسی و هدفمندبودن در جهان زیستشناسی معنا دار است؛ زیرا جهانْ زنده، روحدار و هدفدار است و همچنین، در جهان مصنوعِ طراحها نیز چنین است و همچون جهان زنده، هدف، مفهوم معناداری است. انتخابطبیعی شاید اینچنین توضیح دهد که مجموعهای که کارکرد خوبی دارد، برای تولید دوباره، شانس بیشتری دارد. اما در نهایت نمیتواند توضیح دهد چرا چنین مجموعهی طراحیشدهای به این خوبی عمل میکند و اینجا است که حتی در فرضیهی داروین نیز به مفهوم غایتشناسی و هدفمندی نیاز پیدا میکنیم. با چنین نگاهی، تا حدودی میشود گفت داروین غایتشناسی را از استدلال پیشینی به استدلال پسینی تغییر نداده است. غایتشناسی محصول پسینی زیستشناسانه نیست، بلکه یک فرض متافیزیکی پیشینی است. انتخابطبیعی مفهوم غایتشناسی را نمیسازد اما کارکرد آن بر مبنای غایتشناسی است.
مفهوم غایتشناسی از کجا سرچشمه میگیرد؟
شاید در نگاه اول پاسخ این پرسش کمی مبهم به نظر آید. همچون برخی نمونههای معماری فراگیر غایتشناسی احتمالا در درون خود ساخته شده است. با این حال، ممکن است چنان فراگیر باشد که بهراحتی بتواند مورد غفلت واقع شده و نادیده انگاشته شود. انتخابطبیعی بهتنهایی نمیتواند «وظیفهاش» را انجام دهد، مگر اینکه در چهارچوبی از هدف و طراحی عمل کند. بدون «طراحی کیهانی» مطلقا هیچ انتخابطبیعیای امکانپذیر نیست. انتخابطبیعی صرفا میتواند آن طرحهای بهخصوصی را برگزیند که با طراحی کیهانی همخوان و همسو باشند (طراحان، مهندسان و معماران نیز باید همینطور عمل کنند؛ در چهارچوب نظم کیهانی). از قرار معلوم، علم در خلأ عمل نمیکند، بلکه در چهارچوبی فلسفی از فرضیههایی که قبلا وجود داشتهاند عمل میکند. یکی از این چهارچوبها غایتشناسی است؛ آن نوع غایتشناسی که برخی آن را در تمایز با ایدهی پیشینی که میگفت طراحیهای زیستشناسانه محصول هدفهای از پیش تعیینشدهاند، میبینند و به آن غایت و هدفشناسی کیهانی میگویند. شاید داروین اینچنین فکر میکرد که او میتواند غایتشناسی را به علیت تنزل دهد، اما سازوکار علیت داروین که مبتنی بر انتخابطبیعی بود، تنها در صورتی عمل میکند که مفهوم غایتشناسی در جهان پابرجا باشد. «چیزی» در طراحیهای موفق زیستی وجود دارد که آنها را از میانهی فیلتر انتخابطبیعی عبور میدهد. بهطور خلاصه، ارگانیسمها با این دلیل که بقا یافتهاند هدفمند نیستند؛ بلکه آنها بقا یافتهاند چون غایتمند بودهاند. آفرینش، «سرشار» از طراحیهای کیهانی است؛ درست مانند تاسی که دایما شش میآورد؛ این مدام «ششآوردن» حکایت از این دارد که این تاس پر از عدد شش است.
بگذارید اینطور جمعبندی کنم که ایدهی اجتنابناپذیری که پشت تمام این بحثها وجود دارد این است که جهان ما نمونهای برتر از «پروژهای هوشمندانه» است که خالقی هوشمند آن را آفریده است. فرض وجود آفریننده، گویای این نکته است که جهان وجود دارد و همان چیزی است که هست و فرض وجود طراحی کیهانی توضیح میدهد که چرا جهان این چنین است. به این معنا که استدلال نخست نشاندهندهی «چیستی» و استدلال دوم نشاندهندهی «چرایی» جهان است. به عبارت دیگر، چه هواداران داروینیسم راضی باشند و چه خشنود نباشند، حتی خود داروینیسم نیز نیازمند کمک الهی است. محال است داروینیسم بدون غایتشناسی امکان بقا داشته باشد.
[۱] a priori
[۲] a posteriori
[۳] William paley
[۴] George Bernard Shaw
منبع:
strangenotions.com/can-darwinism-survive-without-teleology