آیا تجربیات نزدیک به مرگ میتوانند زندگیِ پس از مرگ را ثابت کنند؟جانی تامسون/ ترجمه: مریم درودیان

۳۰ دسامبر ۲۰۲۳
هیچچیز به اندازهی صحنهی تجربهی نزدیک به مرگ مورد علاقهی فیلمسازان نیست. همان سکانسی که خودتان میدانید: قهرمان داستان در حال خونریزی، غرقشدن یا تلوتلوخوردن در صحرایی گرم است که ناگهان صفحهی تصویر به رنگ سفید خالص و آرامبخشی درمیآید و صحنهای لوس و تصنعی میان قهرمان و عزیزان مردهاش، یا شاید پیرمردی خردمند با چهرهای مهربان، نمایش داده میشود. چنین فیلمی پس از چند سکانس دلگرمکنندهی حرکت به این طرف و آن طرف، با چیزی مانند «نوبت تو نیست» یا «تو به اینجا تعلق نداری» به پایان میرسد. سپس، قهرمان بیدار میشود و به شکستدادن همه کس و همه چیز ادامه میدهد.
همانطور که مشخص است، تجربیات نزدیک به مرگ تنها بهانهای برای تولید فیلمهای پرفروش نیستند، آنها بهطور غیرعادی در بین عموم رایجاند. تقریبا نُهمیلیون آمریکایی ادعا میکنند تجربهی نزدیک به مرگ داشتهاند. تصور میشود که تقریبا پنج درصد از جمعیت عمومی و پانزده تا بیست درصد از بیماران بحرانی (یعنی افرادی که در بخش مراقبتهای ویژه هستند) تجربهای خارج از بدن داشتهاند. این احتمال وجود دارد که کسی از دوستان یا آشنایان شما تجربهای اینچنینی داشته باشد. شاید حتی خود شما.
از این گزاره چه نتیجهی فلسفی یا دینی میتوان گرفت؟ به تعبیر سی. اِس. لوییس[۱] آیا اگر تجربهای داشته باشیم که اساسا در این دنیا نمیتواند صدق کند، به دنیای دیگری اشاره دارد؟ شاید نوعی زندگی پس از مرگ؟
خوب . . . این مسئلهی پیچیدهای است.
تجربهای کاملا متفاوت
در متون علمی یا فلسفی، تجربهی نزدیک به مرگ به معنای سوءتفاهم یا ارایهی نادرست برخی پدیدههای شناختی دیگر نیست. یکی از نویسندگان برجسته در این حوزه به نام پیم ونلومل[۲]، تجربیات نزدیک به مرگ را اینگونه توصیف میکند: «تجربهی نزدیک به مرگ تجربهای معتبر است که نمیتوان آن را بهسادگی به تخیل، ترس از مرگ، توهم، روانپریشی، استفاده از مواد مخدر یا کمبود اکسیژن تقلیل داد». تجربیات نزدیک به مرگ باید به عنوان پدیدهی خاص خود بررسی شوند؛ تجربهای جداگانه که میلیونها نفر در سراسر جهان با آن مواجه میشوند و به هیچ توضیح علمی (موجود) دیگری قابلتقلیل نیستند.
مقالهی تاریخی لومل چندین نکتهی جالب را نشان میدهد. نخست، نشان میدهد که تجربیات نزدیک به مرگ چند دقیقه پس از توقف قلب بیمار بحرانی و در زمانی که «مغز بهطور معمول کار نمیکند و فعالیت قشر مغز به حالت توان الکتریکی یکسان میرود»، رخ میدهد. این بدان معنا است که منبع یا دلیل این تجربیات نزدیک به مرگ هرچه باشد، در فرایندهای معمول و شناختهشدهی مغز قرار ندارد. نکتهی دوم این است که یادآوری ما از تجربیات نزدیک به مرگ بسیار بیشتر شبیه خاطرات واقعی است تا خاطرات خیالی. همانطور که یک گروه تحقیقاتی از دانشگاه پادووا[۳] نشان داده است، «حافظههای تجربهی نزدیک به مرگ و خاطرات واقعی ویژگیهای یکسانی دارند و هر دو پیچیدهتر و غنیتر از خاطرات تصوری محسوب میشوند»؛ به این معنا که تجربیات نزدیک به مرگ را دستکم از نظر حافظه و یادآوری، نمیتوان بلافاصله در قالب مهملات تخیلی نزدیک به مرگ (سَکَرات موت) رد کرد.
در نهایت، شاید موضوع تکاندهندهتر این باشد که تجربه گران اغلب میتوانند چیزهایی که در زمان بیهوشی آنان اتفاق افتاده است، مثلا عمل قلب باز، بازگو کنند. حتی عجیبتر اینکه، بر اساس نکتهای که روانپزشکی به نام دکتر بروس گریسون[۴] در ویدیویی برای بیگتینک[۵] مدنظر قرار داد، گاهی تجربهی نزدیک به مرگ رویدادهایی را نشان میدهد که تجربهکنندگان حتی نمیتوانستند دربارهی آنها چیزی بدانند. یکی از بیماران گریسون توانسته بود او را در حال صحبت با همکار خود در راهرویی دورتر از جایی که روی تختش دراز کشیده بود، ببیند. او نمیتوانست توضیح دیگری برای اینکه بیمارش این واقعیت را میدانست، بیابد.
بهشت وجود دارد، چون من آن را دیدهام
فیلسوفی سوئدی به نام ینس آمبرز[۶] در کتاب خود با عنوان چرا بدیهی است که زندگی پس از مرگ وجود دارد[۷]، معتقد است تجربیات نزدیک به مرگ مورد جالبی برای وجود زندگی پس از مرگ ارایه میکنند. او نخست استدلال میکند که تجربیات نزدیک به مرگ ممکن است برای هر کس، از جمله خداناباوران، خداباوران و همهی افرادی که در طیف میان این دو حالت قرار دارند،، اتفاق بیفتد. با وجود این، افرادی که این تجربیات را دارند، بسیار بیشتر احتمال دارد پس از تجربهی نزدیک به مرگ به این اعتقاد که «حیات پس از مرگ وجود دارد.» تمایل پیدا کنند. بین هفتادوشش تا صد درصد کسانی که تجربهی نزدیک به مرگ دارند، در نهایت با این جمله موافق هستند که «نوعی زندگی پس از مرگ قطعا وجود دارد». این تجربیات به اندازهای واضح و تکاندهنده هستند که برای تغییر جهت دادن کامل افراد نسبت به عقایدشان کفایت میکنند. وجود افراد تجربهگر دلیل بر باور افراد غیرتجربهگر است. برای آمبرز، یک تجربهی نزدیک به مرگ به عنوان شواهدی «تجربی و قطعی» مبنی بر وجود خدا، خدایان و زندگی پس از مرگ عمل میکند. با توجه به اینکه این تجارب منسجم و ساختارمند هستند و جزییات دارند، زمینههای معتبر و موجهی برای پیدایش چنین باورهایی هستند (درست مانند همهی تجربههای «واقعی»).
همهی اینها برای تجربهگران خوب است اما بهسختی دیگران را متقاعد میکند. برای آمبرز، مطمئنا باید اینطور باشد اما اگر بیش از پانزده درصد جمعیت عمومی ادعا کنند مدرک دست اول و غیرقابلانکای از نوعی حیات پس از مرگ در اختیار دارند، مطمئنا این موضوع به وجود احتمالی آن میافزاید. اگر میلیونها نفر از افراد منطقی، معتبر و قابلاعتماد به شما بگویند چیزی درست است، آیا این دلیل خوبی برای باور آن نیست؟
مطمئن نیستم که نور را دیده باشم
در راستای این استدلال بحثهای زیادی در این زمینه وجود دارد. تا آنجا که برخی از مدرنترین تحقیقاتی که در زمینهی علوم اعصاب و تجربهی نزدیک به مرگ صورت گرفته است، این موضوع قانعکننده است اما هنوز دستکم چهار مشکل در این زمینه وجود دارد که باید به آن رسیدگی شود.
نخست اینکه استفاده از تجربیات نزدیک به مرگ در این راه اساسا بازنویسی مغالطهی «خدای شکافها» است. این استدلالی است که در این دسته قرار میگیرد: «ما نمیدانیم چیزی چهگونه کار میکند، بنابراین باید پای خدا/ماوراءالطبیعه در میان باشد». بله، ممکن است اینطور باشد اما تا زمانی که همهی توضیحات طبیعی دیگر را رد نکنیم، دلیل فلسفی کمی برای توسل به ماوراءالطبیعه وجود دارد. ادراک ما از مغز هنوز هم شکافهای زیادی در خود دارد، بنابراین مشخص نیست چرا باید خدا را به عنوان یک توجیه پیشفرض قرار دهیم.
مشکل دوم این است که هر مطالعهای که شامل آگاهی انسان باشد، بر خودگزارشدهی[۸] تکیه دارد. مشکل خودگزارشدهی این است که با هیچ ابزار عینی نمیتوان آن را تایید کرد. به عنوان مثال، اگر کسی بگوید در یک زمان خاص بالای بدن خود شناور شده است، نمیتوان بهطور مستقل این ادعا را تایید کرد. بین حالتی که کسی فکر میکند تجربهای داشته است و زمانی که واقعا چیزی را تجربه کرده است، تفاوت وجود دارد. کمی شبیه این است که از کسی بپرسید چه زمانی در شب، خواب خاصی را دیده است.
مشکل سوم این است که هرچند شهادت معتبر و معقول به اثبات درستی چیزی کمک میکند، مشخص نیست که این آستانه برای تجربیات نزدیک به مرگ برآورده شده باشد. این جمله را که معمولا به کارل سیگن[۹] نسبت داده میشود، درنظر بگیرید: «ادعاهای شگفتانگیز نیازمند شواهد خارق العادهای هستند». وقتی با زندگی پس از مرگ، خدایان، ماوراءالطبیعه یا موضوعی منحصربهفرد سروکار داریم، برای توجیه آن به چیزی بیش از استانداردهای «معمول» احتیاج است. هفت درصد از بریتانیاییها و یک-دهم کل آمریکاییها (از جمله اخترفیزیکدانان خودمان!) ادعا میکنند بشقابپرنده دیدهاند. آیا این ادعا برای اثبات وجود بشقابپرندهها معتبر محسوب میشود؟ در ایالات متحده، نزدیک به بیست درصد از مردم ادعا میکنند روح دیدهاند. اما آیا ارواح وجود دارند؟
چه نوع زندگی پس از مرگ؟
حتی اگر فرض کنیم تجربیات نزدیک به مرگ، زندگی پس از مرگ را ثابت کردهاند، هنوز مشکل چهارم وجود دارد. به عقیدهی آمبرز، تجربیات نزدیک به مرگ منسجم و سازگارند اما میان همهی مردم و در تمام سنین مشترک نیستند. این امر احتمالا برای وجود تجربیات نزدیک به مرگ صادق است اما چیزی از محتوای آنها را بروز نمیدهد. همانطور که دکتر گریسون به ما میگوید، اینکه مردم چهگونه این پدیدهها را توصیف میکنند، تحت تاثیر پیشینهی فرهنگی آنها است.
فرد مسیحی در آمریکا عیسی یا خدای کتاب مقدس را خواهد دید و فرد بودایی یا هندو آن را متفاوت میبیند. در حالی که میتوانیم دستههای گستردهای از تجربههای نزدیک به مرگ را طبقهبندی کنیم، هر کدام شخصی و منحصربهفردِ تجربهکننده هستند. بنابراین، به جای اینکه بگوییم «ما یکمیلیون منبع داریم که به یک نتیجهگیری واحد اشاره میکنند»، باید بگوییم «ما یکمیلیون منبع داریم که به یکمیلیون نتیجه اشاره میکنند».
آغاز قلمرویی تازه
تجربههای نزدیک به مرگ اغلب از سوی ادبیات فلسفی به عنوان محصول جانبی یک مغز ناکارآمد رد شدهاند. با این حال در سالهای اخیر عمق بسیار زیاد و تنوع مطالعات تجربههای نزدیک به مرگ به این معنا است که دیگر آنها را نمیتوان نادیده گرفت. این تجربهها به اندازهی کافی رایج و غیرطبیعی هستند که توجه ما را جلب کنند.
تجربههای نزدیک به مرگ، دستکم مغز ما را (دوباره) به عنوان معمایی مرموز و پیچیده نشان میدهند که تازه شروع به کشف آن کردهایم. شاید این تجربیات، در بهترین حالت، به ما اجازه دهند پردهها را کنار بزنیم تا بتوانیم جهان معنوی را از نزدیک تماشا کنیم.
منبع:
https://bigthink.com/neuropsych/near-death-experience/
[۱]. C.S. Lewis
[۲]. Pim van Lommel
[۳]. University of Padova
[۴]. Dr. Bruce Greyson
[۵]. Big Think
[۶]. Jens Ambers
[۷]. Why an Afterlife Obviously Exists
[۸] self-reporting
[۹]. Carl Sagan