آنچه تجربههاینزدیکبهمرگ در مورد مغز آشکار میکنندکریستوف کوخ/ ترجمه: عمادالدین حبیبی
مقالهی حاضر در اصل با عنوان «داستانهایی دربارهی مغز درحال مرگ»[۱] در شمارهی ۳۲۲ مجلهی ساینتیفیک امریکن[۲] در ژوئن ۲۰۲۰ به چاپ رسیده است.
ارنست همینگوی[۳] جوان که در میدان جنگ جهانی اول به دلیل انفجار موشکی به شدت زخمی شده بود، در نامهای به خانه نوشت: «مُردن چیز بسیار سادهای است. من به مرگ نگاه کردهام و واقعا آن را میشناسم. اگر قرار بود بمیرم، برایم خیلی آسان میبود. یقینا آسانترین چیزی که تا حالا انجام دادهام».
سالها بعد، همینگوی تجربهی شخصی خود در خصوص جدایی روح از بدن، پرواز و سپس بازگشتش به جسم را در داستان کوتاه و مشهور خود، برفهای کیلیمانجارو[۴]، به کار برد. داستان دربارهی سیاحت اکتشافی در آفریقا است که بهطور فاجعهباری با ناکامی میانجامد. قهرمان داستان که به قانقاریا[۵] دچار است، میداند که در حال مردن است ام ناگهان دردش ناپدید میشود و کمپی[۶]، خلبان مناطق دورافتاده، برای نجات او سر میرسد. آنها دو نفره پرواز میکنند و از میان طوفان همراه با بارانی که «مثل پرواز از زیر آبشار به نظر میرسید» عبور میکنند تا آنکه هواپیما به نور خورشید میرسد: «پیش رویشان، کیلیمانجارو با قلهای مربعی و سفید بهگونهای باورنکردنی در آفتاب میدرخشید. همان موقع بود که او دریافت این همان جایی است که او میخواهد برود». توصیفات این داستان عناصری از نوعی تجربهی نزدیک به مرگ کلاسیک را در بر میگیرد: تاریکی، پایان درد، پدیدارشدن در نور و سپس احساس آرامش.
آرامش فراتر از فهم
«تجربههای نزدیک به مرگ» یا به اختصار NDEs[۷]، در زمان حوادث جدی و تهدیدکنندهی زندگی رخ میدهند؛ مانند هنگامی که بدن به دلیل آسیبهای مستقیم، همچون ضربهی شدید، حملهی قلبی، خفگی، شوک و غیره صدمه میبیند. تقریبا از هر ده بیمار با ایست قلبی، یک نفر در محیط بیمارستان چنین وقایعی را تجربه میکند. هزاران بازمانده از این وضعیتهای نگرانکننده و دلخراش دربارهی ترککردن بدن آسیبدیدهی خودشان و رویارویی با دنیایی فراتر از وجود روزمره، بدون محدودیتهای معمول فضا و زمان، شهادت دادهاند. این تجربیات قدرتمند و معنوی میتوانند به تحولی دایمی در زندگی آنان منجر شوند.
تجربههاینزدیکبهمرگ (NDEs) فریبهایی خیالی نیستند. این تجربیات شباهتهای گستردهای به هم دارند: بیدردشدن، دیدن نوری روشن در انتهای یک تونل و پدیدههای دیداری دیگر، جداشدن از بدن و شناور شدن بالای آن یا حتی پرواز به فضا (تجربیات خارج از بدن[۸]). این تجربهها ممکن است شامل ملاقات با عزیزان، زنده یا مرده، یا موجودات معنوی مانند فرشتگان باشد؛ نوعی یادآوری پروستی[۹] یا مرور خاطرات خوب و بد زندگی (« زندگیام در مقابل چشمانم گذشت ») یا نوعی احساس منحرفشده از زمان و فضا. برخی توضیحات فیزیولوژیکی نیز برای این درکها وجود دارند، مانند باریکشدن تدریجی دید تونل؛ کاهش جریان خون به حاشیهی شبکیه چشم که باعث میشود از دست رفتن بینایی نخست در آنجا رخ دهد[۱۰].
ممکن است تجربههاینزدیکبهمرگ مثبت یا منفی باشند. تجربیات مثبت بیشتر توجهات را به خود اختصاص داده و به احساس حضوری فوقالعاده، چیزی ماوراالطبیعی یا الهی مرتبط هستند. مفارقت شدید موجب میشود تفاوت چشمگیری بین آسیب سنگین به بدن و آرامش و احساس وحدت با جهان پدید آید. با این حال، تمام تجربههاینزدیکبهمرگ خوشایند نیستند؛ برخی میتوانند ترسناک و همراه با درد و تنهایی شدید و ناامیدی باشند.
تبلیغات اطراف تجربههاینزدیکبهمرگ، احتمالا انتظاراتی را دربارهی احساساتی که افراد باید پس از چنین تجربههایی داشته باشند، ایجاد کرده است. در واقع، به نظر میرسد تجربههاینزدیکبهمرگ ناراحتکننده به دلیل شرم، انزوای اجتماعی و فشار برای تطابق با الگوی تجربیات «خوشایند» ، بهطور قابل توجهی کمتر گزارش شدهاند.
با هر قدم مرگ به ما، ناپایداری و شکنندگی زندگی یادآوری میشود و باعث میشود لایههایی از سرکوب روانی که ما را از افکار ناراحتکننده درمورد نابودی و فراموشی وجود در امان میدارد، برداشته شوند. برای بیشتر افراد، این تجربیات با گذر زمان کاهش یافته و در نهایت شرایط عادی بازسازی میشود (گرچه ممکن است اثرات اختلال اضطراب پس از سانحه[۱۱] را به جا بگذارند). با این حال، تجربههاینزدیکبهمرگ با شدت و شفافیت غیر معمولی در طول دههها به یاد آورده میشوند.
در سال ۲۰۱۷، دو پژوهشگر دانشگاه ویرجینیا در مطالعهای این پرسش را مطرح کردند که آیا پارادوکس افزایش آگاهی همراه با کاهش عملکرد مغزی طی تجربهینزدیکبهمرگ میتواند به عنوان یک خیال یا به مثابه چیزی غیر واقعی نادیده گرفته شود. این پژوهشگران به ۱۲۲ نفری که از تجربیات نزدیک به مرگ خود گزارش داده بودند، پرسشنامهای دادند و از آنها خواستند خاطرات رویدادهای واقعی یا خیالی خود را تقریبا در همان زمان مقایسه کنند. نتایج نشان میدهند که تجربههاینزدیکبهمرگ نسبت به هر دو وضعیت واقعی یا تخیلی، با شفافیت و جزییات بیشتری به یاد میآیند. بهطور خلاصه، تجربیات نزدیک به مرگ به عنوان «واقعیتر از واقعی» به یاد میآیند.
تجربههاینزدیکبهمرگ در ربع آخر قرن بیستم به دست عموم مردم رسید. این مهم از طریق کار پزشکان و روانشناسان آسان شد؛ به ویژه ریموند مودی[۱۲] که در کتاب پرفروش خود با عنوان زندگی پس از زندگی[۱۳] در سال ۱۹۷۵ این اصطلاح را « تجربهینزدیکبهمرگ» نامگذاری کرد. همچنین، بروس ام. گریسون[۱۴]، یکی از دو پژوهشگر مطرحشده در مطالعهی اشارهشده، در سال ۲۰۰۹ کتاب راهنمای تجربههاینزدیکبهمرگ [۱۵] را منتشر کرد. این پژوهشگران با توجه به الگوهایی که مردم دربارهی داستانهای نزدیک به مرگ خود به اشتراک میگذاشتند، این پدیده را که زمانی به عنوان سردرگمی یا توهمهای تبآلود (رویاهای مرگآلود لحظات احتضار) تلقی میشد، به زمینهی مطالعهی تجربی تبدیل کردند.
من واقعیت این تجربیات را که با شدت احساس میشوند، پذیرفتهام. آنها به اندازهای که احساسات یا دیگر درکهای ذهنی شخص اعتبار دارند، موثقاند اما به عنوان یک دانشمند، بر اساس این فرضیه عمل میکنم که تمام افکار، خاطرات، حواس و تجربههای ما نتیجهای غیرقابل اجتناب از قدرتهای علّی طبیعی مغزمان هستند و نه از هیچ قدرت ماورایی دیگر. این فرضیه در چند قرن گذشته به علم و همراه آن فناوری، کمک بسیاری کرده است. من هیچ دلیلی برای ترک این فرضیه نمیبینم مگر اینکه شواهد استثنایی، محکم و هدفمندی مخالف این فرض وجود داشته باشد.
چالش در اینجا این است که تجربیات نزدیک به مرگ را در چارچوب طبیعی توضیح دهیم. به عنوان کسی که مدتهای طولانی با مشکل ذهن-بدن[۱۶]کلنجار رفته است، به تجربیات نزدیک به مرگ اهمیت میدهم زیرا آنها نوعی نادر از ساز و کار آگاهی انسانی را تشکیل میدهند. به علاوه، این واقعیت بینظیری است که رویدادی کوتاه مدت در زمانی که (به زمان واقعی) کمتر از یک ساعت طول میکشد، میتواند چنین تحولی دایمی در فرد ایجاد کند؛ مانند تغییر کیش پولس[۱۷] به مسیحیت که سبب شد او ترس از مرگ را کنار بگذارد، داراییهای مادیاش را رها کند و به سوی خیر بزرگتر برود یا در خصوص همینگوی که باعث شد او از مخاطرات و مرگ نهراسد.
تجربیات معنوی مشابه معمولا زمانی گزارش میشوند که گزارشکننده مواد روانگردان مصرف کرده باشد. موادی از طبقهی داروهای توهمزا[۱۸] مرتبط با ناقل عصبیِ[۱۹] سروتونین[۲۰]، از جمله سیلوسایبین[۲۱] (مادهی فعال در قارچهای جادویی)، LSD[۲۲]، DMT[۲۳] (که به عنوان مولکول روحی شناخته میشود) و۵-MeO-DMT (که به عنوان مولکول خدا شناخته میشود)، به عنوان بخشی از اعمال مذهبی، معنوی یا تفریحی مصرف میشوند.
سرزمین ناشناخته
باید به یاد داشت که تجربههاینزدیکبهمرگ در تمام فرهنگها و جوامع و در تمام افراد، جوان و پیر، مذهبی و شکاک وجود داشته است (به عنوان مثال، به کتاب تبتی مردگان[۲۴] توجه کنید که وضعیت ذهن را پیش و پس از مرگ شرح میدهد. برای کسانی که با تربیتهای مذهبی پرورش یافتهاند، مسلما توضیحات جالب توجه این است که به آنها دیدگاهی از بهشت یا جهنم و از آنچه آخرت انتظارشان را میکشد است، عطا شده است. جالب است که تجربههاینزدیکبهمرگ در باورمندان متدین بیش از افراد سکولار یا بیاعتقاد احتمال وقوع ندارد.
روایات شخصی استخراجشده از موارد ضبط شده، شواهد بسیار زیبایی از تجربههاینزدیکبهمرگ را شامل میشود که میتواند مفیدتر از هر گزارش خشک و بالینی باشد؛ یا حتی بیشتر از آن را شامل شود. به عنوان مثال، در سال ۱۷۹۱، فرانسیس بوفورت[۲۵]، فرماندهی نیروی دریایی بریتانیا، تقریبا غرق شد و این واقعه را به این صورت به یاد آورد:
حسی از سکوت در کاملترین نوع آرامش بر آشفتهترین احساس چیره شده بود . . . در آن لحظه هیچ دردی در بدنم احساس نمیکردم؛ به جای آن، حال و هوایی که در آن شناور بودم، شیرین و لذتبخش شده بود. با اینکه حواسهایم در آن زمان خاموش و بیتوان بودند، ذهنم بهگونهای فعال و پرانرژی بود که هیچ توصیفی را برنمیتابد. در این حالت هر اندیشهای به دنبال اندیشهای دیگر به سرعت زاده میشد که توصیف آن، برای کسی که در چنین وضعیتی قرار گرفته باشد، نه تنها ناممکن بلکه غیرقابل فهم است. ردی از آن افکار و اندیشهها هنوز هم درونم جاری است . . . بدینگونه، با سفربه گذشته، همهی رویدادهای زندگیام در گذشته، انگار مقابل چشمانم قرار میگرفت . . . به طوری که انگار کل زندگیام در تصویری واحد برابرم قرار گرفته بود.
مناطق محلی مغز یکی پس از دیگری قطع اتصال میشوند و ذهن که زیرساخت آن هر نورونی است که هنوز باقی مانده است، کار همیشگیاش را انجام میدهد: داستانی را براساس تجربه، خاطره و انتظارات فرهنگی یک فرد شکل میدهد.
یک مورد دیگر که در سال ۱۹۰۰ ثبت شده است، مربوط به جراح اسکاتلندی، الکساندر اوگستون[۲۶] است که به بیماری تیفویید مبتلا شده بود. او ماجرا را این گونه توصیف میکند:
به نظر میرسید که در بیهوشی مداومی دراز کشیدهام که هرگونه امید یا ترسی را از بین میبرد. به نظر میرسید ذهن و بدن دوگانه و به نوعی جدا از هم هستند. احساس میکردم که بدن به عنوان یک جرم بیحرکت و بیاحساس نزدیک به یک در قرار دارد؛ این بدن متعلق به من بود اما خود من نبودم. احساس میکردم که خود ذهنیام بهطور منظم از بدن جدا میشد . . . سپس به سرعت به سمت آن کشیده میشدم و با انزجار با آن ادغام میشدم و آن تبدیل به خودم میشد و به او خوراک داده میشد، با او حرف زده میشد و از آن مراقبت میشد . . . گرچه میدانستم مرگ در آن حوالی پرسه میزند، اما هیچ اندیشهی دینی یا هیچ ترسی از پایان نداشتم و زیر آسمانهای تیره بیتفاوت و راضی پرسه میزدم تا زمانی که بار دیگر چیزی بدن را که در آنجا خوابیده بود مشوش میکرد و من دوباره به سمت آن کشیده میشدم.
در زمان نزدیکتر به ما، سوزان بلکمور[۲۷]، نویسندهی بریتانیایی، گزارشی از زنی اهل قبرس منتشر کرد که در سال ۱۹۹۱ عمل اضطراری برداشتن معدهی داشته است:
چهار روز پس از آن عمل، دچار حالت شوک شدم و برای چندساعت بیهوش بودم . . . گرچه گمان میشد بیهوش هستم اما تمام جزییات گفتوگویی را که بین جراح و متخصص بیهوشی حاضر رد و بدل میشد، تا سالها بعد به یاد داشتم . . . بالای بدن خودم دراز کشیده بودم، کاملا بدون درد، و به شفقتی که در صورت خودم وجود داشت نگاه میکردم؛ آرام شناور بودم. سپس . . . به جایی دیگر میرفتم، به سمت منطقهای تاریک اما نه ترسناک، جایی پردهمانند . . . بعد احساس کاملی از آرامش داشتم. ناگهان همه چیز تغییر کرد و من با شدت به بدنم برگشتم، بار دیگر با آگاهی فراوان از درد.
به دلیل تنوع گیجکنندهی روشهایی که مغز میتواند آسیب ببیند، تعیین دقیق توالی عصبی اصلی حوادث در تجربههاینزدیکبهمرگ دشوار است. علاوه بر این، تجربههاینزدیکبهمرگ هنگامی رخ نمیدهند که فرد در دستگاه اسکنر مغناطیسی دراز کشیده باشد یا پوست سرش با شبکهای از الکترودها پوشیده شده باشد.
اما ممکن است با بررسی یک توقف قلبی، که در آن قلب دیگر ضربان نمیزند، ایدهای از آنچه اتفاق میافتد به دست آورد. در این حالت بیمار نمرده است، چون قلب میتواند از طریق راهاندازی مجدد از طریق احیای قلبی ریوی[۲۸] بار دیگر به فعالیت در آید.
مرگ مدرن نیازمند از دست دادن عملکرد غیرقابل برگشت مغز است. وقتی مغز از جریان خون خالی میشود (ایسکمی[۲۹]) و به شکل وخیمی دچار کاهش کامل سطح اکسیژن میشود (آنوکسی[۳۰])، بیمار در یکدقیقه به سرعت فلج میشود و نوار مغزی [۳۱] (EEG) او مسطح میشود. این به این معنا است که فعالیت الکتریکی بزرگمقیاس و پخششده در قشر مغز[۳۲]، بیرونیترین لایهی مغز، بیاثر شده است. مانند شهری که برق خود را محله به محله از دست بدهد، مناطق محلی مغز یکی پس از دیگری از کار میافتند. ذهن، که زیرساخت آن نورونهایی هستند که قادر به تولید فعالیت الکتریکیاند، همان کاری را انجام میدهد که همیشه انجام میدهد: داستانی را براساس تجربه، خاطره و انتظارات فرهنگی یک فرد شکل میدهد.
با توجه به این قطعی برق، این تجربه ممکن است داستانهای عجیب و بسیار خصوصی تولید کند که بخشی از گزارشهای تجربههاینزدیکبهمرگ را تشکیل میدهند. برای شخص تجربهگر، تجربههاینزدیکبهمرگ همان اندازه واقعیاند که ذهن واقعیت را در زمان بیداری معمولی تولید میکند. وقتی تمام مغز به دلیل از دست دادن کامل برق، خاموش شده باشد، ذهن همراه با هوشیاری و آگاهی خاموش میشود. وقتی اکسیژن و جریان خون دوباره برقرار شود، مغز راهاندازی میشود و جریان روایت تجربه ادامه مییابد.
در خلال جنگ سرد، دانشمندان توانستهاند از افراد آموزشدیده، مانند خلبانان آزمایشی ایالات متحده و فضانوردان ناسا، هنگام از دست دادن هوشیاری و سپس بهبود و به دست آوردن آن که درون سانتریفیوژها برلی این افراد اتفاق میافتاد، فیلمبرداری و سپس آن را تجزیه و تحلیل کنند (صحنهای در فیلم سینمایی نخستین انسان[۳۳] ساختهشده در سال ۲۰۱۸ را که در آن رایان گاسلینگ نقش نیل آرمسترانگ را بازی کرد، به یاد آورید. او در شبیهساز چندمحوری بهطور متناوب گردانیده میشود تا زمانی که بیهوش میشود). سیستم قلبی عروقی با نیرویی حدود پنج برابر نیروی گرانش، از تحویل خون به مغز جلوگیری میکند و خلبان غش میکند. ده تا بیستثانیه پس از اینکه شتابهای بسیار زیاد متوقف شدند، هوشیاری برمیگردد اما با یک دوره سردرگمی و گیجی.
گسترهی پدیدههایی که این افراد توصیف میکنند میتواند همارز تجربههاینزدیکبهمرگ تلقی شود؛ دید تونل و نورهای روشن، احساس بیدارشدن از خواب شامل فلجشدن جزیی یا کامل، احساس شناوری آرامشبخش، تجربیات خارج از بدن، حس لذت و حتی شادمانی و رؤیای کوتاه و شدید، اغلب شامل گفتوگوهایی با اعضای خانواده که تا سالها پس از آن برای آنان واقعی مانده است. این تجربیات که به شدت احساس میشوند، ناشی از آسیب فیزیکی خاصی هستند و معمولا هیچ محتوا و خصوصیت مذهبی یا روحانی ندارند.
محوشدن نور
بسیاری از عصبشناسان شباهتهایی بین تجربههاینزدیکبهمرگ و اثرات یک گروه از حوادث صرعی شناختهشده به عنوان تشنجهای جزیی پیچیده[۳۴] را مشاهده کردهاند. این نوع تشنجها بهطور جزیی هوشیاری را مختل میکنند و اغلب در نواحی خاصی از مغز در یکی از نیمکرهها محدود میشوند. این حملهها ممکن است با علامت پیشبینیکنندهای همراه باشند که تجربهای خاص و منحصربهفرد برای هر بیمار به شمار میرود و نشاندهندهی حملهی آغازین است. تشنج ممکن است با تغییرات در اندازهی درکشدهی اشیا، طعمها، بوها یا احساسات بدنی غیرعادی مانند احساس آشناپنداری، افتراق از خود یا احساسات شادمانی و خلسه همراه باشد. جراحان مغز و اعصاب با تحریک الکتریکی یک قسمت از قشر مغزی به نام قشر جزیرهای[۳۵]، قادرند این احساسات خوشایند و خلسه مانند را در بیماران صرعی که الکترودهایی در مغزشان کاشته شده است، ایجاد کنند. این روش میتواند به یافتن مکان شروع تشنجها برای برداشتن با عمل جراحی کمک کند. بیماران گزارش میدهند که در این وضعیت احساس خوشی، بهبودی افزایشیافته[۳۶] و افزایش آگاهی از خود یا درک دنیای بیرون را تجربه میکنند. تحریک مادهی خاکستری در جاهای دیگر میتواند تجربیات بیرون از بدن یا توهمات بصری را فعال کند. این پیوند خشونتآمیز بین الگوهای فعالیت غیرطبیعی چه به وسیلهی فرایند بیماری خودبهخود یا از طریق الکترود جراح و تجربهی شخصی، تبیین مبتنی بر عوامل بیولوژیکی، و نه معنوی، را حمایت میکند. احتمالا همین واقعیت برای تجربههاینزدیکبهمرگ هم صادق است.
این که چرا ذهن باید تجربهی تلاش برای حفظ عملکردهای خود در برابر از دستدادن جریان خون و اکسیژن را به عنوان مثبت و شادمانه تجربه کند و نه به عنوان چیزی که اضطرابآور است، همچنان رازآلود است. با این حال، جالب است که انتهای طیف تجربههای انسان شامل تجربهای میشود که کاهش اکسیژن باعث ایجاد احساسات خوشایندی از سرزندگی، سبکسری و برانگیختگی شدید میشود؛ تچربههایی مانند شنا در عمق زیاد آب، صعود به ارتفاعات بالا، پرواز و بازیهای مهیج.
شاید چنین تجربیات شادمانهای مربوط به بسیاری از اشکال مرگ باشد؛ البته تا زمانی که ذهن هنوز شفاف و روشن است و با مواد افیونی یا داروهای دیگری که برای کاهش درد داده میشوند، مات و کند نشده باشد. گویا ذهن، که به بدنی در حال مرگ زنجیر شده است، قبل از ورود به آن، به قول هملت، «سرزمین ناشناخته که از مرزهایش هیچ مسافری باز نیامده است»، با نسخهی خصوصی بهشت یا جهنم خود دیدار میکند.
منبع:
/https://www.scientificamerican.com/article/what-near-death-experiences-reveal-about-the-brain
[۱] Tales of the Dying Brain
[۲] Scientific American 322, 6, 70-75
[۳] Ernest Hemingway
[۴] The Snows of Kilimanjaro
[۵] Gangrene
[۶] Compie
[۷] Near-Death Experiences
[۸] out-of-body experiences
[۹]Proustian recollectio، یادآوری پروستی اصطلاحی در علم روانشناسی است که به معنای بازگشت خاطرات گذشته با شدت و جزییات زیاد به ذهن فرد است. این اصطلاح از نام مارسل پروست، نویسندهی فرانسوی قرن بیستم، گرفته شده است که در رمان بلندش با عنوان در جستوجوی زمان از دست رفته، از این پدیده به عنوان روشی برای بازسازی گذشتهی خود استفاده کرده است. م.
[۱۰] شبکیه، لایهی نازکی از بافت است که پشت چشم را پوشانده و نور را به سیگنالهای عصبی تبدیل میکند. این سیگنالها سپس به مغز فرستاده میشوند. حاشیهی بینایی بخشی از شبکیه است که اشیا و حرکات خارج از مرکز دید ما را تشخیص میدهد. وقتی جریان خون به حاشیهی بینایی کاهش یابد، این بخش از شبکیه کمتر از اکسیژن و مواد مغذی لازم برخوردار میشود و ممکن است آسیب ببیند. این موضوع میتواند باعث شود که ما قادر به دیدن اشیا و حرکات اطراف دید خود نباشیم. م.
[۱۱] Post-traumatic stress disorder
[۱۲] Raymond Moody
[۱۳] Life after Life
[۱۴] Bruce M. Greyson
[۱۵] The Handbook of Near-Death Experiences
[۱۶]mind-body problem، مسئلهی ذهن و بدن موضوعی است که به درک رابطهی بین ذهن و بدن میپردازد، یا به عبارت دقیقتر، اینکه آیا پدیدههای ذهنی زیرمجموعهای از پدیدههای فیزیکی هستند یا خیر. این مسئله یکی از مسایل اساسی فلسفهی ذهن و روانشناسی است که بسیاری از نظریهها و دیدگاهها در مورد آن ارایه شده است. م.
[۱۷] Pauline
[۱۸] Hallucinogens
[۱۹] Neurotransmitter
[۲۰] Serotonin
[۲۱] Psilocybin
[۲۲] Lysergic acid diethylamide
[۲۳] N,N-Dimethyltryptamine
[۲۴] Bardo Thodol
[۲۵] Sir Francis Beaufort
[۲۶] Sir Alexander Ogston
[۲۷] Susan Blackmore
[۲۸] cardiopulmonary resuscitation
[۲۹] Ischemia
[۳۰] Anoxia
[۳۱] Electroencephalogram
[۳۲] Cortex Cerebral
[۳۳] First Man
[۳۴] complex partial seizures
[۳۵] Insular Cortex
[۳۶] enhanced well-being