آغاز و انجام هستیبید راندل/ ترجمه: امیرمسعود جهانبین
بید راندل (۲۰۱۱-۱۹۳۷)، فیلسوف نیوزلندی که مدت چهل سال در کالج ترینیتی آکسفورد به تدریس مشغول بود. مطالعات او از فلسفه زبان و فلسفه ذهن گرفته تا متافیزیک و الهیات فلسفی گسترش داشت. راندل مدافع این دیدگاه بود که فلسفه مانند علم، صرفا ساختن نظریههای شناختی نیست، بلکه نوعی اقدام مهم در جهت خود بینی بشر است. از این لحاظ او وارث اندیشههای ارسطو، کانت و ویتگنشتاین بود. از جمله کتابهای مشهور او میتوان به «فلسفه شاید با اعجاب آغاز شود اما به سردرگمی منتهی میشود» (۱۹۷۹) و «چرا چیزی هست به جای آن که چیزی نباشد؟» (۲۰۰۴) اشاره کرد.
پرسش عمومی ما دربارهی اینکه چرا اساسا هر چیزی وجود دارد، اگر هیچ گزینهی سازواری برای وجود داشتن چیزی در دست نباشد، پاسخی ساده دارد؛ اما به نظر میرسد این راه حل در تعارض با این دیدگاه مورد حمایت قوی نظریههای کیهانشناسی باشد که براساس آن، جهان آغازی داشته است. فرض کنیم این جهان را جهان دیگری، یا در واقع هرچیز دیگری به نحوی پدید نیاورده باشد. در این فرض، این جهان میتواند برآمده از وضعیتی باشد که هیچ است.
در آن صورت، اگر چنین وضعیتی انکار شود، به نظر میرسد که ما متعهد هستیم به پذیرش اینکه جهان باید برای زمانی نامتناهی موجود بوده باشد؛ نتیجهای که ممکن است به خوبی مایل نباشیم بدون استدلالی وزین و قابل توجه، به آن اعتماد کنیم.
در واقع چندین موضوع در این معمای غیرقابل حل، درهم تنیدهاند. ما باید با صحت سخن گفتن دربارهی این موضوع که جهان آغازی برای وجود داشته است، شروع کنیم.
گفتن اینکه جهان از هیچ پدید آمده است، به معنای گفتن این است که جهان از چیزی برنیامده است؛ اما تبیین حقیقت فیزیکی به صورت «از هیچ برآمدن»، این خطر را دارد که «هیچ»[۱] را جدی نمیگیرد و شاید آن را با «هیچبودن»[۲] جایگزین میکند تا ظاهرا چیزی را از هیچ بسازد. نه تنها با فرض صفات عجیب و غریب «هیچ»، بلکه با شیوهی «برآمدن»، بهطور معقولی بر حرکتی دلالت میکند که گویی منشا آن «جایی» در «چیزی» است. بنابراین، در انتهای دور مهبانگ، رازی چنان عمیق وجود دارد که فیزیکدانان لغاتی ندارند که حتی دربارهی آن فکر کنند. همانهایی که مایلند حدس بزنند که هرچه احتمالا قبل از مهبانگ موجود بوده، مانند یک خلأ، ناپایدار بوده است. یعنی دقیقا همانطور که یک بخت کوچک وجود دارد که ذرات مجازی در میان فضای زیراتمی به وجود آیند، به همان ترتیب ممکن است یک بخت کوچک وجود داشته باشد که حضور چیزی هیچ بودن را به ناگاه بر هم بزند.
نویسندگان از یک بخت کوچک سخن نمیگویند که هیچ چیز ناگهان با حضور چیزی تکان بخورد، زیرا آن رویداد به حضور چیزی منجر نمیشده است. صحبت از هیچ بودن، ظاهرا از این قرائت منفی پرهیز میکند، اما مستلزم آن است که «هیچبودن» به عنوان چیزی شبیه «فضای خالی» تفسیر شود، بهطوری که دلالتهای وجودی را نگه دارد؛ دلالتهایی که دربارهی گریزناپذیری آنها بحث کردیم. ما از اینکه مجبور شویم راز موجود در کرانهی دور مهبانگ را درک کنیم، معاف شدهایم؛ زیرا هیچ کران دوری وجود ندارد. هیچ چیز پایدار و ناپایداری وجود ندارد. همچنین، هرگونه گمانهزنی دربارهی سرچشمههای جهان، که برحسب «بختهای» یک رویداد رخدهندهی اولیه صحبت میکند، مطمئنا متعهد به لحاظ چیزی به صورت یک بستر یا تنظیمات است که مقدم بر آن رویداد است و چنان ویژگیای دارد که پیشامدهای معینی بر دیگر رویدادها ترجیح داده میشوند. باید چیزهایی و شرایطی وجود داشته باشد که میل به ایجاد یک راه یا راهی دیگر را داشته باشد. برخی کیهانشناسان نظریههای خود را برای اینکه جهان چهگونه از هیچ پدید آمد، ارایه میکنند، اما آنچه آنها به عنوان هیچ به شمار میآورند، به نظر میرسد نوعی واقعیت باشد، هرقدر هم که ساده و ابتدایی به نظر رسد. همانگونه که ریچارد سویینبرن[۳] اظهار میکند: «با آزمایش از نزدیک، هیچ هرگز حقیقتا به هیچ بودن منتهی نمیشود، این نوعی فضای خالی در یک وضعیت ساکن است.» شاید همهی ما از ستارگان دوردست غبارگونه[۴] میآییم، اما حتی کوچکترین ذرهی غبار، از اینکه اساسا هیچ باشد، بسیار فاصله دارد. تلاشی صورت گرفته تا پیدایش چیزی از هیچ را با به کارگیری تفریق (خنثیسازی) اضداد[۵] تبیین کند: اگر این تفریق، به عنوان معکوس در نظر گرفته شود، آنگاه اضداد از هیچ جدا میشوند و جهان را میتوان به گونهای ترسیم کرد که گویی در چنان عملیات تقطیری ساخته شده است. در آفرینش، به نحوی، هیچ باید به اضداد بسیار ساده تجزیه شود. اگر این تجزیه الگویی به اندازهی کافی پیچیده ایجاد کند، اضداد، پایداری به دست میآورند و آنگاه به وفور دوام میآورند.
یک مثال معمولی از این رفتار، وجود ماده و پادماده است. یک ذره و پادذرهی آن، در تصادف به هیچ فرو میپاشند، یک تودهی غلیظ انرژی؛ یک ذره و پادذرهی آن میتوانند از ذاتا هیچ پدید آیند.
در همین رابطه، مطمئنا باید «صرفا» هیچ باشد که از آن یک ذره و پادذرهاش بتواند تولید شود، در حالی که سخن گفتن از «ذاتا هیچ»، راهی دیگر است برای اینکه جا برای وجود چیزی، هرچند ناچیز، باقی گذاشته شود. همچنین، گفتن اینکه «اضداد از هیچچیز جدا میشوند»، همارز گفتن این است که اضداد از چیزی جدا نمیشوند، که در این صورت آیا اساسا ما میتوانیم از جدا شدن آنها سخن بگوییم؟ نیز در عبارت «هیچ باید به اضداد بسیار ساده تجزیه شود» اشکالی وجود دارد؛ زیرا اساسا هیچ تجزیهای تصور نمیشود مگر اینکه با «هیچ» به گونهای برخورد شود که گویی نام چیزی است، چیزی که در آن اضداد به گونهای در تعادل نگه داشتهشدهاند و در انتظار وجود مجزای خود هستند. با این حال، در حالی که حالت پدید آمدن چیزی از هیچ شکل نگرفته است، نکتهای وجود دارد که شایستهی توجه است.
آیا این ایده معنایی دارد که دو ذره با هم تصادف کنند و هیچ برجای نگذارند؛ نه حتی تودهی غلیظ انرژی که اتکینز[۶] مجاز میشمرد؟ ناکامی در یافتن هرگونه بقایای یک جسم وجود دارد؛ اما آیا میتوان گفت که هیچ چیز وجود ندارد؟ شاید این وضعیت قابل مقایسه با رخدادهای بدون علت در فیزیک کوانتوم باشد؛ جایی که حرکت از ناکامی در یافتن یک علت تا نتیجه گرفتن اینکه علتی وجود ندارد، موجهتر میشود. گویی همین که این ناکامیها روی هم انباشته میشود، نظریهای که علت را نفی میکند، بیشتر و بیشتر تأیید میشود. همچنین، ممکن است این باور پدید آید که ما هرگز نمیتوانیم در موقعیتی باشیم که بگوییم جسمی از هیچ به وجود آمده است، از آنجا که همواره این امکان وجود دارد که، پیش از صورت خارجی به خود گرفتن آنچه مقابل ما است، جسم جایی بوده باشد. این پیشنهاد همچنین میتواند نسبت به زمان، گزاف به نظر آید: هیچ موجود قابل ذکری تاکنون یافته نشده است که در جای دیگری بوده باشد، و حساسترین ابزارهای ردگیری حرکت از جایی به جایی، همواره برای ثبت چیزی که به مکان پیدایش جسم نزدیک میشود، ناکامند. مطمئنا این گزینهی پیشنهادی، به عنوان گزارهای «تجربی» به خوبی شکل نمیگیرد.
اگر فرایندی که به تبدیل دو ذره به انرژی انجامیده، معکوس شود، آنگاه ما باید دو ذره داشته باشیم که از هیچ به وجود آمده باشند. علاوه بر این، غیرمعقول به نظر نمیرسد که مدعی شویم جهانی که شبیه جهان ما است، اما جهت زمانی تغییرات در آن معکوس شده است، منطقا ممکن است. در آن حالت، همان چیز را میتوان دربارهی تولید خیالی ذرات بیان کرد. این میتواند یک مثال خاص از بسیاری از رویدادهایی باشد که از لحاظ علی تبیینناپذیر است اما چنان جهانی میتواند واجد آنها باشد. در حقیقت، ما دربارهی امکانی «درون» جهان سخن میگوییم، اما امکانی که اگر بتوان استدلال کرد که هیچ نظم زمانی ذاتیای وجود ندارد، نه تنها مهم باقی میماند، بلکه حتی میتواند اهمیت بیشتری به خود اختصاص دهد. بنابراین، این دیدگاه را در نظر بگیرید که جهتدار بودن زمان، ویژگی عینی طبیعت نیست، بلکه چیزی است که به نحوی منعکسکنندهی منظر انسانی ما است. با این دیدگاه، شرایط اولیهی جهان، بیشتر از شرایط نهایی، باعث تقاضاهای علّی نمیشود؛ تقاضاهایی که ممکن است با موجودی بیرون جهان برآورده شوند. یعنی اگر هیچ نظم زمانی ذاتیای وجود نداشته باشد، آنگاه لازم نیست هیچ اهمیت خاصی به آنچه ما آن را آغاز و انجام جهان ـ به فرض آنکه چنان انجامی وجود داشته باشد ـ مینامیم، نسبت داده شود. با این حال، بسیاری به این فکر تمایل دارند تا رویدادهایی را مقدم بر آغاز مفروض بگیرند اما تمایل ندارند در خصوص رخدادهای ممکن پس از پایان آن تحقیق کنند.
به هر حال، با فرض وجود چنین انتهایی است که ما آن را جستوجو میکنیم. ما باید اندیشهی خود را از مفهوم جهانی که انواع حدود زمانی و مکانی دارد، خلاص کنیم. این موضوع اجازه خواهد داد تا مفاهیم «ورای جهان فیزیکی» یا «پیش از به وجود آمدن جهان» معنا پیدا کنند. اگر جهان شبیه تودهای از اجرام باشد که هر کس در طول حرکت در مکان و زمان با آنها مواجه شود، تنها وقتی آن را پشت سر گذاشت و در خلأ مکانی و زمانی خود را به خطر انداخت، آنگاه میتواند مفهوم آغاز و انجام را بر حسب مکان و زمان دریابد. اما اگر بیرون از جهان، «هیچ» نباشد، لازم است هیچ تنظمیاتِ از پیش موجودی برای هرچیزی وجود نداشته باشد؛ در این صورت باید گزارههای مربوطه را به نحوی کاملا «درونی» معنا کنیم.
گسترش جهان در پی مهبانگ، گسترش فضا بود نه گسترشی درون فضا. ما به ویژگیهای ذاتی جهان علاقهمندیم؛ ویژگیهایی که بدون رفتن به بیرون جهان، قابل تعییناند، همانطور که در رهیافت اچ. پی. رابرتسون به هندسهی فضا، چنین است:
سرانجام پیشنهاد میکنیم که منحصرا به ویژگیهای ذاتی فضای مورد بررسی بپردازیم؛ ویژگیهایی که در کاربردهای بعدی فیزیکی قابل اندازهگیری درون فضا است و به ساختاری بیرونی وابسته نیست، مانند ارتباط آن به یک فضای فرضی فراگیر با ابعاد بیشتر.[۱]
بدون شک توافق بر این خواهد بودکه نمیتوانیم بگوییم: «پیش از وجود جهان، هیچ وجود داشت»؛ زیرا هیچ «قبلی» وجود نداشته است. این نکتهای است که آگوستین آن را مورد توجه قرار داد. او معتقد بود که «جهان نه در زمان بلکه با زمان آفریده شده است.»]۲[ به همین دلیل شما نمیتوانید گزارهی «جهان آغازی داشت» را اینگونه معنا کنید که زمانی هیچ بود و آنگاه جهان به وجود آمد. مفهوم آغاز داشتن یک چیز، به وضعیت اموری مربوط است که تنها به عنوان رخدادی درون جهان قابل فهم است. با حرکت مقایسه کنید. یک بازه پیشینِ سکون، شرطی ضروری برای آغاز به حرکت است؛ البته نه اینکه ضرورت علّی داشته باشد، بلکه ضروری برای ما است تا بتوانیم از آغاز حرکت سخن بگوییم. ما نمیتوانیم به «به وجود آمدن» به این چشم بنگریم که نوعی شرط مشابه را پیشفرض بگیریم، بلکه باید شرطی باشد که بیرون از جهان است. با این حال، اگر هر شرط ضروری ناگزیر شرطی «پیشین» باشد، جهان به عنوان یک کل هرگز نمیتواند آغازی داشته باشد، دقیقا همانطور که چیزی که هرگز ساکن نبوده، نمیتواند آغازی در حرکت داشته باشد. خط جداکنندهی واقعیای میان بازهی بدون خورشید و تولد خورشید وجود دارد، و همینطور در مورد سایر اجرام موجود در جهان، اما خطی بین هیچجهانی و جهان وجود ندارد. این خط تنها ادعایی توخالی است دربارهی شرطی غیرکاربردی برای اینکه به طرف دیگر وجودی نسبت دهیم. این کار مانند آن است که یک خلأ مکانی ـ زمانی را تخیل کنیم که مهبانگ به سمت داخل آن منفجر میشود، اولین رویدادی که میتوانیم از دو طرف ـ یعنی پیش و پس از آن ـ به آن نزدیک شویم.
ما نمیتوانیم به پیدایش جهان به عنوان نقطهی اوج یک پیشامد و نه حتی به عنوان یک رویداد نگاه کنیم. اولی به وضوح نیازمند زمانی است که مقدم بر جهان باشد و دومی هم از این جهت که بر تغییری در نحوهی بودن اشیا دلالت میکند، همان لازمه را دارد. اگر مفهوم رویداد، به عنوان نوعی به وجود آمدن، را نتوان در اینجا به کار برد، پرسش از اینکه «چرا» جهان آغاز به هستی کرد، خطا بر خطا افزودن است.
اگر ما نتوانیم این گزاره را بیان کنیم که «پیش از اینکه جهان وجود داشت، هیچ بود» یا اگر نتوانیم بپرسیم که اشیا پیش از وجود جهان چهگونه بودند، بررسی مشابهی باید به ما اجازه دهد این گزاره را رد کنیم: «وقتی که جهان به پایان هستی خود برسد، هیچ در کار خواهد بود.» براساس این فرضیه، گویی داریم میگوییم: ابتدا ما همهی اینها را داریم و آنگاه به مطلقا هیچ خیره میشویم. اگر جرمی به پایان وجود خود برسد، آنجا که آن جرم بوده است دیگر چیزی وجود نخواهد داشت. نقطهای از زمان که در آن چیزی به وجود خود پایان میدهد، نه تنها نقطهی پایانی وجود آن است؛ بلکه نقطه آغازین وضعیت بدون جرم بَعدی هم است، دقیقا مانند نقطهای که در آن جرمی به حرکت خود پایان میدهد؛ این همان نقطهای است که آغاز سکون آن جرم است. اگر ما بگوییم چیزی به پایان وجود خود خواهد رسید، در انتظار زمانی هستیم که آن چیز به پایان رسیده باشد و دربارهی جهان چنین زمانی وجود ندارد.
اما مطمئنا تصور اینکه هرچیزی به تدریج به پایان هستی خود برسد تا جایی که هیچ بر جای بماند، امکانپذیر است؛ نگاه کنید به استدلال «تفریق» بالدوین.]۳[ این پایان هستی آنگونه که ما میشناسیم نیست. در آن پایان، تحولاتی تجربه میشود که در آنها ماده/ انرژی ثابت میمانند؛ بدون هیچ پیشروی به سوی وضعیتی پایانی که در آن تنها هیچ باقی بماند. با این حال، میتوانیم فرض کنیم که توقف در وجود به معنای آن است که یک چیز کمتر به شمار آید، و در تصور اینکه همه جسمها نهایتا میرا خواهند بود، به نظر میرسد که ما به سادگی در حال طی این فرایند به سوی آن نهایت هستیم. با این حال، از آنجا که منع شدهایم از اینکه بگوییم: «و آنگاه هیچ خواهد بود»، وقتی که خود جهان مورد پرسش است، سخن گفتن دربارهی توقف وجود جهان، نباید مقایسه شود با صحبت از توقف وجود هر شیئی که جهان را تشکیل میدهد. جهانی را مقایسه کنید که در آن تمام اجسام، در حالی که در واقع ساکن هستند، با این حال ممکن است شروع به حرکت کنند. این امکان با حذف اجسام متوالی باقی خواهد ماند، اما نه تا نقطهای که در آن فقط یکی باقی بماند. با این حال، لازم نیست چیز خاصی دربارهی این جسم وجود داشته باشد. هیچ چیز که حرکت را برای آن غیرممکن میسازد، پیش از آنکه آن تنها جسمی باشد که در جهان باقی مانده است. اینجا ما به زمینههای استناد به مفهومی از ضرورت نگاهی میاندازیم. جهان به وجود نیامده است، (یعنی وجودِ جهان، آغازی ندارد)، همچنین وجود آن پایانی ندارد. و این فقط یک واقعیت تجربی نیست، هیچ چیز وجود ندارد که بتوانیم آن را به نحو قابل درکی به عنوان «به وجود آمدن جهان» یا «پایان یافتن وجود آن» توصیف کنیم. آغازها و پایانها با علّیت در این مشترکند که همهی آنها مفاهیمیاند که در حالی که مصادیق بیشماری در جهان ما دارند، در مقابل برونیابی نسبت به خود جهان مقاومت میکنند.
پس اگر جهان نمیتوانسته به وجود بیاید و نتواند معدوم شود، آیا از لحاظ زمانی از دو طرف نامتناهی است؟ وقتی که این پرسش طرح شد که آیا جهان محدود است یا نه، فرض میشد که حد آن باید مرزی فیزیکی باشد، شبیه به چیزی مانند دیوار که جلو انسان قرار میگیرد. در حالی که این غیرمقبول بود و معقول به نظر رسید نتیجه گرفته شود که هیچ مرزی نمیتواند برای فضا وجود داشته باشد. با این حال، این ثمربخشترین شیوهی درک مفهوم حد مکانی نیست. برای اینکه جهان دارای مرز است میتوان تفسیری هندسی به دست داد که اکنون آشنا است. براساس این تفسیر از مرز، اگر در هر جهتی سفر دوری داشته باشیم، به جای آنکه همواره با قلمرویی جدید مواجه شویم، نهایتا میتوانیم خود را در حال ملاقات دوبارهی نواحی شناخته شده بیابیم. در این صورت حسی وجود دارد که به ما میگوید جهان ما بدون محدودیت نیست. البته، من فرض نمیکنم که این همان شیوهای است که ما در عمل، جهان را طبق آن خواهیم یافت. شاید ما زمینههای مشترکی داریم برای باور به اینکه جهان، ساختاری مکانی ـ زمانی دارد که براساس آن بتوان این بازگشت اجتنابناپذیر را نتیجه گرفت. درحالیکه مفهوم آغاز وجود در مورد جهان به عنوان یک کل، محل تردید است، ما یک تقریب مجاز نسبت به این مفهوم داریم؛ به این ترتیب که جهان تنها برای زمان محدودی موجود بوده است. این برابر با این نیست که «زمانی بوده است که در آن جهان وجود نداشته است». جهان در همهی زمانها وجود داشته است. همچنین زمانی در آینده وجود نخواهد داشت که جهان وجود نداشته باشد. اما، با این همه، ممکن است یک حد متناهی برای طول زمانی آن تاکنون و حدی برای تاریخ آیندهی آن وجود داشته باشد.
وقتی که دربارهی رویداد نخستینی سخن میگوییم هشدارهای مشابهی مطرح است، از همان جنسی که ممکن است وقتی دربارهی مهبانگ میاندیشیم فراهم آید. انواعی از فرایندهای فیزیکی را در نظر آورید که لازم است تا مفاهیم زمانی معنا یابند و نیز بهطور خاص، «یک لحظه» معنا یابد. یک لحظه را، به عنوان نقطهای از زمان، میتوان به نقطهی پایانی یک تغییر ملحق دانست، همانند آغاز و انجام حرکت. با این حال، اگر هیچ وضعیت پیشاسکون وجود نداشته باشد، هیج آغازی برای حرکت نیست، بنابراین هیچ امکانی وجود ندارد که نقطهای از زمان را با ارجاع به چنان رخدادی، نشانهگذاری کنیم. دربارهی یک رخداد فیزیکی اولیه، ما نمیتوانیم به مدل یک رویداد استناد کنیم که به آن لحظهای از زمان ممکن است منتسب شود که در هر حال، یک مرز زمانی است؛ نقطهای که مرز بین آغاز یک رویداد و یک بازهی پیشین بدون رویداد را مشخص میکند. ما همواره باید به لحاظ زمانی درون جهان باقی بمانیم، هرگز به نحوی مرزها را نشکنیم و خود را در سوی دیگر نیابیم؛ اما اگر لحظهی آغازینی وجود میداشت، سوی دیگری وجود میداشت؛ دقیقا همانطور که اگر جسمی بخواهد دارای سطح باشد، باید فضایی پیوسته در کار باشد. هیچ یک از اینها قصد انکار آنچه را در کیهانشناسی مهبانگ مطرح است، ندارد. این موضوع تنها به این معنا است که هر سخنی دربارهی آغاز داشتن جهان باید با سخن گفتن از بازهی متناهی آن جایگزین شود؛ موضوعی که توصیفی جدید و در نقطهی مقابل قرار دارد. ما از تعبیر «حد»، چیزی بیشتر اراده میکنیم: میتوانیم به آن همواره نزدیک شویم، هرقدر بخواهیم به آن نزدیک میشویم، اما هرگز به آن نمیرسیم. این امکان را میتوان به صورت ریاضی مدل کرد ـ مثلا با نگاشت دنبالهی لحظات زمانی روی بازهی باز (۰,۱) در خط اعداد حقیقی. یعنی t، متغیر ما برای لحظههای زمان، مقادیری را بین صفر و یک به خود میگیرد. (۰<t<۱)، که دنبالهای را بدون یک جمله آغازین و پایانی به دست میدهد. در کیهانشناسی هاوکینگ، مکان ـ زمان مانند سطح زمین خواهد بود، تنها با دو بُعد بیشتر. سطح زمین وسعت محدودی دارد اما یک مرز یا لبه ندارد. اگر شما به سمت مغرب حرکت کنید از لبه پایین نمیافتید یا به یک تکینگی برنمیخورید.]۴[ همچنین: «تا زمانی که جهان آغازی داشت، میتوانستیم فرض کنیم آفرینندهای داشته است. اما اگر جهان حقیقتا بهطور کامل، خودبسنده باشد، بهطوری که هیچ مرز یا لبهای نداشته باشد، نه آغازی و نه انجامی نخواهد داشت؛ یعنی صرفا وجود خواهد داشت. آنگاه چه جایی برای آفریننده است؟»]۵[ مهبانگ باشد یا نباشد، هرگز زمانی نبوده است که هیچ نباشد و درک ما از مهبانگ باید با این ملاحظه سازگار شود. مفهوم بازهی متناهی به عنوان تقریبی برای آغاز وجود، برای جهان ارایه شده است اما کسی که میخواهد از جهان به عنوان چیزی که آغازی در وجودش دارد، سخن بگوید، ممکن است به نحو معقولی اعتراض کند که آنها مقصودی بیش از آن چیزی نداشتهاند که آن را قبلی هدف گرفته است. گفتن اینکه جهان چندین سال پیش به وجود آمده است، به سادگی یعنی اینکه عمر آن چندین سال است. نیازی به این نیست که هیچ دلالت ضمنی بر این وجود داشته باشد که رویدادی در یک لحظهی نخستین از زمان رخ داده باشد. چیزی که مهم است این است که ما باید از مفاهیم مرز زمانی بپرهیزیم؛ زیرا شرایطی را دربردارند که تنها به رویدادهای درون جهان به کار بسته میشوند. همچنین دربارهی مفهوم آغاز داشتن جهان چنین است. این همانند آن نیست که بگوییم گویی قرار بوده چیزی رخ دهد تا گفته شود در «آن زمان» چیزی «آنجا» نبوده است. به وضعیتها، بهطور عمومیتری، میتوان به این طریق پرداخت. اگر جسمی در هیچ زمانی ساکن نبوده باشد، آنگاه در هر لحظهای از وجود خویش متحرک بوده است. در این صورت ما نمیتوانیم بگوییم که شروع به حرکت کرده است اما به نظر میرسد همچنان بتوانیم از این سخن بگوییم که برای مدتی صرفا محدود در حرکت بوده است. آنچه اهمیت دارد این است که به نظر میرسد که یک آغاز، چه در تغییر چه در وجود، به جای یک بازهی صرفا متناهی، مورد نیاز باشد. باید رویدادی داشته باشیم که در زمان رخ داده باشد. در این صورت است که پرسش از علت آن به میان میآید.
طبق یک تفسیر، ما امکان هر تبیینی در پاسخ به این سوال را رد کردهایم که «جهان چرا وجود دارد؟» در حالی که این یعنی «چه چیزی جهان را به وجود آورده است؟» جهان را میتوان ابتدا از مقوله اشیایی دانست که برای آها میتوانیم تبیینی در دسترس انتظار داشته باشیم، چیزی که نبود آن مشکلزا است. با این حال، جهان قرار نیست که با اشیای درون آن همسو شود؛ چیزهایی مانند سیارات و ستارگان که بیانگر پرسشهایی از چراییاند که قابل پاسخاند. جهان قرار نیست با اینها همسو شود زیرا جهان به وجود نیامده است و زمانی بر آن مقدم نیست که در آن جهانی وجود نداشته باشد. این شرطی لازم برای این است که تبیینی علّی وجود آن را معنادار کند. وقتی وجود مورد نظر است، آیا جایگزینی برای تفسیر علّیِ یک پرسش از چرایی وجود دارد؟ در توضیح مدعای آکوئیناس که در خدا، ماهیت و وجود یکساناند، گیچ[۷] از مفهوم هستی[۸] یک شیئ یا در لاتین، esse، (جوهر وجودی) استفاده کرده است. مفهومی که به سبب آن میتوان گفت که یک چیز هست یا به وجود خود ادامه میدهد، دقیقا همانند این است که هوش یک آفریده، چیزی است که با آن، آن چیز را هوشمند میسازد. یک معنای غیرعلّی برای «میسازد» در این جمله وجود دارد: «او فرزند خواهر من است. این او را خواهرزادهی من میسازد.» یا در این جمله: «آن میز بیش از صد سال قبل تولید شده بود. این امر، آن را یک عتیقه میسازد»، و میتوان گفت که جوهر وجودی یک چیز، چیزی است که آن را به این معنای غیرعلّی موجود «میسازد». با این حال، همانند انگاشتنِ خدا با آنچه خدا به آن خدا است، ما را با مشکلاتی مواجه میکند که اخیرا گفتیم. مشکلاتی در گفتن اینکه خدا همسان با خرد او است، یعنی همسان با چیزی که به سبب آن خدا خردمند است؛ و در حالی که ما میتوانیم بپرسیم چه چیزی است که به سبب آن جهان وجود دارد، پاسخ آن، «هیچ» چیزی بیش از این به ما نخواهد گفت که آن چیزی است که هویتی به عنوان جهان را میسازد. به نظر نمیرسد که هر پاسخ ما به پرسش از چرایی قرار است در این جهت دیده شود، چیزی بیش از یافتن یک علّت. اما چهگونه میتوان به آن پاسخ داد؟
[۸]. Being
یادداشتها:
۱. Robertson, H. P. (۱۹۵۹). Geometry as a Branch of Physics, in Albert Einstein:
Philosopher-Scientist, Vol. ۱, ed. Paul Arthur Schilpp. New York: Harper. p. ۳۱۷
۲. Augustine, St, of Hippo (۱۹۷۲). Concerning the City of God against the Paga۱۱S, trans.
Henry Bettenson. London: Penguin Books. p. ۴۳۶
۳. Baldwin, Thomas (۱۹۹۶), There might be Nothing, Analysis, Vol. ۵۶, No. ۴
۴. Hawking, Stephen W. (۱۹۸۸). A Brief History of Time: Fom the Big Bang to Black Holes. London and New York, Bantam. P. ۱۳۵-۶
۵. Hawking, Stephen W. (۱۹۸۸). A Brief History of Time: Fom the Big Bang to Black Holes. London and New York, Bantam. P ۱۴۰-۱
منبع: Bede Rundle, Why There is Something Rather than Nothing, Oxford University Press, New York, ۲۰۰۴, pp ۱۱۷-۱۲۴