انسان در برابر تاریکی
والتر استیس/ ترجمه: مریم درودیان

سپتامبر ۱۹۴۸

اسقف‌های کاتولیک آمریکا اخیرا بیانیه‌ای صادر کرده‌ا‌ند و در آن گفته‌اند که وضعیت آشفته و گیج‌کنند‌ه‌ی‌ دنیای مدرن به دلیل از دست دادن ایمان و ترک خداوند و دین از سوی انسان است. من به نوبه‌ی خود به هیچ دینی اعتقاد ندارم. با این حال کاملا با اسقف‌ها موافقم. بدون شک بیش‌از حد ساده‌انگاری است که صرفا از «این» علت به عنوان عامل وضعیت پیچیده‌ای مانند وضعیت دردناک جهان امروز صحبت کنیم. تردیدی نیست که علل بروز چنین شرایطی متعدد است. با این حال، من با استفاده از عنصر فراساده‌سازی[۱] می‌گویم که ادعای اسقف‌ها اساسا درست است.

ژان پل سارتر[۲]، فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی، خود را خداناباور می‌داند. با این حال به نظر من دیدگاه‌های او آشکارا از بیانیه‌ی اسقف‌ها حمایت می‌کند. او می‌گوید تا زمانی که اعتقاد بر این بود که خدایی در آسمان وجود دارد، مردم می‌توانستند او را سرچشمه‌ی آرمان‌های اخلاقی خود بدانند. جهان هستی که خدای پدر آن را آفریده و اداره می‌کند، مسکنی خوشایند و دوست‌دار انسان بود. ما می‌توانستیم مطمئن باشیم هر قدر هم که شر در جهان وجود داشته باشد، خیر در نهایت پیروز خواهد شد و نیروهای شر از بین خواهند رفت. با ناپدید شدن خداوند از آسمان همه‌ی این دیدگاه‌ها تغییر کرده است. از آن‌جا که جهان را موجودی روحانی اداره نمی‌کند، بلکه کنترل آن به دست نیروهای کور است، هیچ مفهوم ایده‌آلی، اعم از مفاهیم اخلاقی یا غیر آن، در جهان خارج از ما نمی‌تواند وجود داشته باشد. بدین ترتیب، آرمان‌های ما فقط باید از ذهن خود ما سرچشمه بگیرند. آن‌ها اختراع خود ما هستند و بنابراین دنیایی که ما را احاطه کرده است، چیزی جز یک تهیگاه معنوی عظیم نیست. این‌جا یک جهان مرده است. ما در عالمی زندگی نمی‌کنیم که هم‌راستای ارزش‌های ما باشد، بلکه نسبت به آنها کاملا بی‌تفاوت است.

سال‌ها پیش برتراند راسل[۳]، در مقاله‌ای با عنوان عبادت یک مرد آزاد[۴] تقریبا همین سخن را گفت:

به‌طور خلاصه می‌توان گفت دنیایی که علم برای باور ما ارایه می‌کند، حتی بی‌هدف‌تر و خالی‌تر از ‌معنا است. در میان چنین دنیایی، اگر اصلا بتوان اسم آن را دنیا گذاشت، آرمان‌های ما از این پس باید جای دیگری برای خودشان پیدا کنند . . . باید نسبت به خیر و شر کور باشند و نسبت به نابودی بی‌اعتنا باشند، چون ماده‌ی همه‌فن حریف در مسیر لجام گسیخته‌ی خود می‌چرخد. برای انسانی که امروز محکوم به از دست دادن عزیزترین اطرافیان خود است و فردا مجبور است خودش از دروازه‌ی تاریکی عبور کند، تا آن زمان که ضربه فرود آید، باید زندگی را گرامی بدارد و افکار بلندی را که روز کوچک او را زیبا می‌کنند . . . برای عبادت در حرمی که دستان خود او ساخته است . . . برای تنها ثابت‌قدم ماندن، مانند یک اطلس[۵] خسته اما تسلیم‌ناپذیر، در جهانی که در آن آرمان‌های او  برخلاف قلمرو لگدمال‌شده‌ی ناشی از قدرت ناخودآگاه جهان شکل گرفته است.

البته نگرش شخصی برتراند راسل به کم‌رنگ شدن دین با نگرش ژان پل سارتر، اسقف‌ها یا من کاملا متفاوت است. اسقف‌ها مانند من آن را مصیبت می‌دانند. سارتر نیز آن را «بسیار ناراحت‌کننده» می‌خواند. او نگرش کسانی را که فکر می‌کنند بدون خدا می‌تواند مانند قبل پیش بروند، چنان که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است، مورد نقد قرار می‌دهد. در واقع سارتر گمان می‌کند که این رویکرد بحران وحشتناکی برای بشر ایجاد می‌کند. من در این مورد با او موافقم.

از سوی دیگر، برتراند راسل معتقد است که دین بیش از آن‌که در جهان فایده‌ای داشته باشد، ضرر داشته است و از بین رفتن آن، مایه‌ی نیک‌بختی خواهد بود. تصویر او از جهان و ذهن مدرن، همان تصویر ژان پل سارتر است. او بر «بی‌هدف» بودن جهان و بر این واقعیت که آرمان‌های انسان مخلوقات او هستند تاکید می‌کند، جهان بیرون از او به هیچ وجه از این ارزش‌ها حمایت نمی‌کند و در نهایت، انسان در جهان تنها و بی‌‌ یاور است.

راسل خاطرنشان می‌کند که علم این وضعیت را ایجاد کرده است. در درستی این موضوع شکی نیست اما به‌طورکلی، روشی که طی آن چنین اندیشه‌هایی به وجود آمده است، درک نشده است. این باور عمومی وجود دارد که برخی اکتشافات یا نظریه‌های علمی خاص، مانند نظریه‌ی تکامل داروینی یا دیدگاه زمین‌شناسان در مورد سن زمین یا مجموعه‌ای از این اکتشافات، آسیب را ایجاد کرده‌اند. ساده‌لوحی است اگر انکار کنیم که این کشفیات تاثیر زیادی در تضعیف عقاید مذهبی داشته است. اما این خوانِش به هیچ وجه به اصل ماجرا نمی‌پردازد. دین احتمالا می‌تواند بیش‌تر از هر اکتشاف علمی که بتواند ساخته و پرداخته شود، دوام بیاورد. دین می‌تواند خود را با این اکتشافات تطبیق دهد. علت اصلی زوال ایمان هیچ‌کدام از کشفیات خاص علمی نبوده است، بلکه دلیل آن روح کلی علم و برخی مفروضات اساسی است که علم مدرن، از قرن هفدهم به بعد، بر اساس آن‌ها پیش رفته است.

۲

با این‌که نیوتن خودش عمیقا فردی مذهبی بود، اما این گالیله و نیوتن بودند که تصویر رضایت‌بخش قدیمی از جهانی را که دوست‌دار انسان است و ارزش‌های معنوی آن را اداره می‌کنند، نابود کردند. این کار نه با کشف قانون گرانش به دست نیوتن و نه به خاطر هیچ یک از تحقیقات درخشان گالیله صورت نگرفت، بلکه به واسطه‌ی تصویری کلی از جهان بود که این افراد و دیگران در زمان خود بر پایه و اساس علم آن را بنا کردند. این تصویر نه‌تنها برای روزگار خود آن‌ها، بلکه برای تمام نسل‌های بعدی تا به امروز پدیدار شد. به همین دلیل است که قرن بعد پس از روزگار نیوتن، یعنی قرن هجدهم، به وضوح عصر شکاکیت مذهبی بود. شک و تردید نمی‌بایست منتظر اکتشافات داروین و زمین‌شناسان در قرن نوزدهم می‌ماند، شک‌وتردید بلافاصله پس از عصر ظهور علم جهان را در خود غرق کرد.

نه فرضیه کوپرنیک و نه هیچ یک از اکتشافات خاص نیوتن یا گالیله علت واقعی طرد دین نبودند. ایمان مذهبی می‌توانست خود را با نجوم جدید تطبیق دهد. نقطه‌ی عطف واقعی بین عصر ایمان قرون وسطایی و عصر مدرن بی‌ایمانی زمانی اتفاق افتاد که دانشمندان قرن هفدهم به آن‌چه پیش‌تر «علل غایی»[۶] نامیده می‌شد، پشت کردند. علت غایی یک چیز یا رویداد به معنای هدفی بود که قرار بود در جهان به آن خدمت کند، هدفی که می‌توان آن را غایت کیهانی آن رویداد نامید. آن‌چه در این برداشت نهفته بود، این پیش‌فرض بود که نوعی نظم یا طرح کیهانی وجود دارد و هر چیز را که در آفرینش وجود دارد می‌توان در آخرین لایه از تحلیل بر حسب جایگاهش در این طرح کیهانی، یعنی از منظر غایتش توضیح داد.

افلاطون و ارسطو و کل جهان مسیحی قرون وسطی به این رویکرد اعتقاد داشتند. مثلا اگر درست بدانیم که خورشید و ماه برای نور دادن به انسان آفریده شده‌اند و به این علت وجود دارند، این حقیقت دلیل وجود خورشید و ماه را توضیح می‌دهد. در این بینش، شاید نتوانیم هدف هر چیزی را کشف کنیم، اما هر چیزی باید هدفی داشته باشد. بنابراین، اعتقاد به علل غایی به این باور تبدیل شد که جهان به واسطه‌‌‌‌ی اهدافی اداره می‌شود، احتمالا اهداف برخی از ذهن‌های غالب. این باور اختراع مسیحیت نبود. از زمان سقراط تا ظهور علم در قرن هفدهم، این باور برای کل تمدن غرب، چه در جهان بت‌پرست باستان و چه در جهان مسیحیت، اعتقادی اساسی بود.

بنیان‌گذاران علم مدرن -به عنوان مثال، گالیله، کپلر و نیوتن- عمدتا مردانی وارسته بودند که در وجود اهداف خداوند تردیدی نداشتند. با این حال، آن‌ها گامی انقلابی برداشتند و آگاهانه و با تامل، ایده‌ی غایت به مثابه‌ کنترل طبیعت را از علم جدید بیرون کردند. آن‌ها این کار را به این دلیل انجام دادند که تحقیق در مورد اهداف غایی برای آن‌چه هدف علم است، یعنی پیش‌بینی و کنترل رویدادها، مفهومی بی‌فایده تلقی می‌شود. مثلا آن چه باید برای پیش‌بینی خسوف بدانید، دانستن غایت آن نیست، بلکه آگاهی از علل بروز آن است.

از این رو، علم از قرن هفدهم به بعد منحصرا به دانشی برای تحقیق در مورد علت‌ها تبدیل شد و بدین ترتیب مفهوم هدف در جهان نادیده گرفته شد. این گذار گرچه بی‌سروصدا و تقریبا با بی‌توجهی اتفاق افتاد، بزرگ‌ترین انقلاب تاریخ بشر بود که از نظر اهمیت، بسیار بالاتر از هر یک از انقلاب‌های سیاسی بود که هیاهوی آن‌ها در سراسر جهان   ما این‌گونه به وجود آمد که طی سیصد سال گذشته در ذهن انسان‌ها که تحت سیطره‌ی علم هستند، تصویر تخیلی جدیدی از جهان رشد کرده است. جهان طبق این تصویر جدید، بی‌هدف، بی‌معنا و فاقد شعور است. طبیعت چیزی نیست جز ماده‌ی در حرکت. حرکات جوهری را نه هدفی خاص، بلکه نیروها و قوانین کور اداره می‌کنند. وایتهد[۷] اظهار نظری دارد که من در این بخش از مقاله‌ام، وام‌دار آن هستم. او می‌گوید طبیعت «صرفا جریان شتاب‌زده‌ی ماده است؛ جریانی بی‌پایان و بی‌معنا». شما می‌توانید یک خط مرزی مشخص در طول تاریخ اروپا ترسیم کنید و آن را به دو دوره با مدت بسیار نابرابر تقسیم کنید. این خط از طول عمر گالیله می‌گذرد. انسان‌های اروپایی تا پش از گالیله، خواه بت‌پرستان باستانی و خواه مسیحیان متاخر، تصور می‌کردند که جهان با برنامه و هدف مدیریت می‌شود. پس از گالیله، انسان اروپایی جهان را کاملا بی‌هدف می‌داند. این همان انقلاب بزرگی است که من از آن صحبت کردم. این همان تغییری است که دین را کشته است. دین می‌تواند از این کشفیات که خورشید مرکز عالم است نه زمین، جان سالم به در ببرد. همچنین می‌تواند از این ایده که انسان‌ها از اجداد میمون خود جهش‌یافته‌اند به سلامت گذر کند. یا از این کشف که قدمت زمین صدها میلیون سال است. این اکتشافات ممکن است برخی جزییات اصول مذهبی الهیات قدیمی را منسوخ کند و آن‌ها را در چارچوب‌های فکری جدیدی مجبور به تجدیدنظر در ارایه‌ی مبانی‌شان سازد اما باعث نمی‌شود آن‌ها به اصل بینش دینی دست بزنند؛ در ایمان به این که جهان برنامه و هدفی دارد و دنیا واجد نظمی اخلاقی است و این‌که در نهایت همه چیز به بهترین وجه است. این ایمان ممکن است خود را از طریق اصول فکری مختلف مانند مسیحیت، هندوییسم  یا اسلام بیان کند. هریک از این مکاتب فکری ممکن است بدون این که روح دینی اساسی‌شان نابود شود از بین بروند اما روح دین تنها با اعتقاد به وجود یک برنامه و هدف در جهان است که می‌تواند جان سالم به در ببرد، زیرا این مفهوم، جوهر آن است. دین می‌تواند با هر نوع نجوم، زمین شناسی، زیست‌شناسی و فیزیک ادامه یابد اما نمی‌تواند با یک جهان بی‌هدف و بی‌معنا کنار بیاید.

اگر چهارچوب اشیا بی‌هدف و بی‌معنا شود، زندگی انسان نیز بی‌هدف و بی‌معنا خواهد بود. همه چیز بیهوده است، تمام تلاش‌ها در نهایت بی‌ارزش خواهد بود. البته ممکن است انسان همچنان به دنبال اهداف غیرمرتبط با آن هدف غایی، مثل پول و شهرت و هنر و علم، باشد و از آ‌ن‌ها لذت ببرد اما زندگی او در بطن نهایی‌اش، توخالی است. به همین خاطر است که روحیه‌‌ی انسان مدرن ناراضی، سرخورده و ناآرام است.

فکر می‌کنم تصویر دنیای فاقد ‌معنا و زندگی بی‌معنای انسانی، موضوع اصلی بسیاری از شاخه‌های هنر و ادبیات مدرن است. مسلما این موضوع، مبحث اصلی فلسفه مدرن است. بر اساس ویژگی‌های بارز فلسفه‌های دوره‌ی مدرن، از هیوم در قرن هجدهم تا به اصطلاح پوزیتیویست‌های امروزی، جهان همان چیزی است که هست، و این پایان همه‌ی جست‌وجوها است. اما هیچ دلیلی برای این رویه‌ای که هست، وجود ندارد. همه چیز می‌توانست کاملا متفاوت باشد و البته هیچ دلیلی هم برای آن وجود نمی‌داشت. وقتی می‌گویید چه چیزهایی هست، یعنی چه چیزهایی در جهان وجود دارد، دیگر هیچ چیز فراتر از آن را نمی‌توان گفت، حتی از سوی یک موجود دانای کل. پرسش از این که چرا چیزها به این شکل هستند یا وجود آن‌ها چه هدفی را دنبال می‌کند، در واقع پرسشی بی‌معنا است، چون چیزها اساسا هدفی ندارند. برای مثال، برای فلسفه‌ی مدرن چیزی به نام مسئله‌ی باستانی «شر» وجود ندارد. مسئله‌ی معروف شر از این پیش‌فرض می‌آید که درد و بدبختی، اگرچه برای ما بسیار غیرقابل‌توضیح و غیرمنطقی به نظر می‌رسد، در نهایت باید هدفی عقلانی را دنبال کنند و جایگاه خاص خود را در طرح کیهانی داشته باشند. اما این حرف در دنیای مدرن فاقد معنا است. چنین عقلانیت غالبی در جهان وجود ندارد. اعتقاد به نامعقول بودنِ نهایی همه چیز، جوهره‌ی اصلی چیزی است که ذهن مدرن نامیده می‌شود.

درست است که به موازات فلسفه‌هایی که مختص ذهن مدرن هستند و بی‌معنایی جهان را موعظه می‌کنند، گروهی از فلسفه‌های ایده‌آلیستی هم وجود دارند که استدلال می‌کنند جهان در غایت خود آرمان، ماهیت معنوی و ارزش‌های اخلاقی دارد و این ویژگی‌ها در ساختار آن ذاتی هستند اما بیشتر این ایده‌آل‌گرایی‌ها صرفا بیان فلسفی رمانتیتیسمی بودند که خود چیزی جز ضدحمله‌ی ناموفق دین‌داران علیه دیدگاه علمی نسبت به امور نبود. این مکاتب آمیخته با رمانتیتیسم، اوایل قرن حاضر‌در ادبیات و هنر از بین رفتند، هرچند هنوز هواداران کمی دارند.

در عمق این نظام‌های فکری ایده‌آل‌گرایانه، نوعی عقلانی‌سازی تفکر آرزوطلب انسان بود. این مکاتب فلسفی از امتناع انسان‌ها از پذیرش تاریکی کیهانی متولد شدند. آن‌ها توهم‌های آرامش‌بخشی بودند که روشنفکران حساس‌تر می‌خواستند از بادهای یخی کیهان به درخشش گرم‌شان پناه ببرند. آن‌ها مدتی دوام آوردند، اما اکنون در هم شکسته‌اند و بدین ترتیب ما بار دیگر به چشم‌انداز جهانی بی‌هدف بازمی‌گردیم.

۳

هم‌راستا با تباهی بینش دینی، اصول اخلاقی و در واقع همه‌ی ارزش‌ها نابود شدند. اگر هدفی کیهانی وجود داشته باشد، اگر در ماهیت اشیاء انگیزه‌ای به سوی خیر وجود داشته باشد، نظام‌های اخلاقی ما اعتبار خود را از این گزاره می‌گیرند. اما اگر قواعد اخلاقی از چیزی خارج از خودمان در طبیعت جهان -چه آن چیز را خدا بنامیم و چه صرفا خود جهان- سرچشمه نگیرند، پس باید اختراع خودمان باشد. بنابراین، اعتقاد بر این شد که قوانین اخلاقی باید تنها پسندها و ناپسندهای خودمان باشند. اما مشکل زمانی پیش می‌آید که دریابیم دوست داشتن‌ها و دوست نداشتن‌ها بسیار متغیرند. آن‌چه یک انسان، مردم یا فرهنگی را خشنود می‌کند، می‌تواند موجب نارضایتی دیگری شود. بنابراین اخلاق پدیده‌ای کاملا نسبی است.

این نتیجه‌ی آشکار از ایده‌ی جهانی بی‌هدف، بلافاصله پس از ظهور علم در اروپا، برای مثال در فلسفه‌ی هابز[۸]، ظاهر شد. هابز به سرعت متوجه شد که اگر هدفی در جهان وجود نداشته باشد، ارزش‌ها نیز وجود ندارند. او می‌نویسد: «خیر و شر نام‌هایی هستند که بر امیال یا بیزاری‌های ما دلالت دارند؛ مفاهیمی که در خلقیات و آداب و رسوم و عقاید مختلف انسان‌ها متفاوت است . . . هرکس چیزی را که خشنودش می‌کند، نیکو می‌نامد و آن‌چه او را خشمگین می‌کند، بد می‌شمرد.»

این آموزه‌ی نسبیت اخلاق، گرچه اخیرا  در انسان‌شناسان انگیزه‌ای برای مطالعات پیرامون آن ایجاد کرده است، در واقع همواره در کل ذهنیت علمی، به عنوان پدیده‌ای ضمنی، مستتر بوده است. این رویکرد برای اخلاق فاجعه‌بار است، زیرا کل بنیاد کلاسیک آن را از بین می‌برد. به همین دلیل است فیلسوفانی که نشانه‌های خطر را می‌بینند، و دست‌کم آن‌ها که از زمان کانت به بعد آرای خود را ارایه کرده‌اند، سعی داشته‌اند به اخلاق شالوده‌ای جدید بدهند؛ شالوده‌ای که در واقع همان پایه‌ی دنیوی سکولار یا غیردینی است.

این تلاش ممکن است از نظر فکری بسیار موفق باشد. چنین بنیادی را مستقل از دیدگاه دینی به جهان، به خوبی می‌توان درک کرد. پرسش اما این است که آیا این تلاش نظری می‌تواند به یک «موفقیت عملی» هم دست یابد؟ یعنی جدا از اعتبار منطقی و تاثیرش بر روشنفکران، آیا می‌تواند در میان توده‌های مردم هم جای بنیاد دینی گمشده را بگیرد؟ شاید آینده‌ی تمدن بشری به این پرسش بستگی داشته باشد. به هر حال در این میان فاجعه گریبان ما را گرفته است. اعتقاد گسترده به «نسبیت اخلاقی» در میان فیلسوفان، روان‌شناسان، مردم‌شناسان و جامعه‌شناسان، همتای نظری انکار اصولی است که پیرامون خود و به ویژه در امور بین‌الملل می‌بینیم؛ حوزه‌ای که اخلاق همیشه ضعیف‌ترین جایگاه را در آن داشته است.

دیگر هیچ‌کس به طور موثر به اصول اخلاقی اعتقاد ندارد، مگر به عنوان عقاید خصوصی افراد یا ملت‌ها یا فرهنگ‌ها. این پیامد اجتناب‌ناپذیر دکترین نسبیت اخلاقی است که به نوبه‌ی خود همان پیامد اجتناب‌ناپذیر اعتقاد به جهانِ فاقد ‌هدف است.

یکی دیگر از ویژگی‌های وضعیت معنوی کنونی ما، از دست دادن اعتقاد به آزادی اراده است. این پدیده نیز ثمره‌ی روح علمی است، هرچند از هیچ کشف علمی خاصی برنیامده است. علم بر اساس جبر ساخته شده است، به معنای این باور که هر رویدادی به طور کامل از طریق زنجیره‌ای از علل تعیین می‌شود و بنابراین از دیدگاه نظری، از قبل قابل پیش‌بینی است. درست است که به نظر می‌رسد فیزیک جدید این گزاره را به چالش می‌کشد اما تا آن‌جا که به پیامدهای عملی آن مربوط می‌شود، خسارت چنین دیدگاهی مدت‌ها پیش به جهان وارد شده است. استدلال می‌شود که اعمال هر انسان به همان اندازه که خورشیدگرفتگی در جهان اتفاق می‌افتد، طبیعی است. نتیجه این است که اعمال انسان‌ها به لحاظ نظری به اندازه‌ی کسوف قابل پیش‌بینی است. اما اگر اکنون مقدر شده باشد که جان اسمیت، جوزف جونز را روز اول ژانویه‌ی ۱۹۶۳ در ساعت دو و پانزده دقیقه‌ی بعدازظهر به قتل خواهد رساند، دیگر این که بگوییم وقتی آن زمان فرا رسد، جان اسمیت در انتخاب این‌که آیا قتل را انجام دهد یا نه، آزاد خواهد بود، چه معنای ممکنی می‌تواند داشته باشد؟ و اگر آزاد نباشد، چه‌گونه می‌تواند مسئولیت آن را بپذیرد؟

درست است که یک فیلسوف توانا می‌تواند نشان دهد که کل این استدلال بافتاری از مغالطه‌ها است و دست‌کم من ادعا می‌کنم که او می‌تواند اما نکته این است که تجزیه و تحلیل مورد نیاز برای نشان دادن این امر بسیار ظریف‌تر از آن است که یک انسان معمولی با ذهن کاملا غیرفلسفی بتواند آن را درک کند. به همین دلیل، استدلال علیه اراده‌ی آزاد عموما از سوی افراد غیرفلسفی به راحتی پذیرفته می‌شود. از این رو، این فکر که انسان آزاد نیست و بازیچه‌ی بی‌پناه نیروهایی است که کنترلی بر آن‌ها ندارد، عمیقا در ذهن مدرن نفوذ کرده است. ما امروزه سخنانی در زمینه‌ی جبر اقتصادی، جبر فرهنگی و جبر تاریخی می‌شنویم.

ما مسئول کارهایی نیستیم که انجام می‌دهیم، زیرا این غدد ما هستند که ما را کنترل می‌کنند، یا به این دلیل که ما محصول محیط یا وراثت هستیم. به جای خودکنترلی اخلاقی، پزشک، روان‌پزشک و متخصص تربیت باید ما را از شرارت نجات دهند. قرص‌ها و آمپول‌ها در آینده برای انجام کاری استفاده می‌شوند که مسیح و سایر پیامبران در انجام آن کوتاهی کرده‌اند. البته من نمی‌خواهم انکار کنم که پزشکان و متخصصان آموزشی می‌توانند و باید کمک کنند. من به هیچ وجه قصد کمرنگ کردن تلاش آن‌ها را ندارم اما می‌خواهم توجه شما را به تضعیف کنترل‌های اخلاقی و انکار مسئولیت فردی جلب کنم که در تفکر رایج امروز ناشی از این گرایش‌های فکری است.

۴

پس چه باید کرد؟ کجا باید به دنبال نجات از شر زمانه‌ی خود باشیم؟ تمام داروهایی که تاکنون پیشنهاد شده، به نظر من بی‌فایده‌اند. اجازه دهید به برخی از آن‌ها نگاهی اجمالی بیندازیم.

به اعتقاد من، اغلب فیلسوفان و روشنفکران واقعا می‌توانند کاری برای کمک انجام دهند اما بازده آن فوق‌العاده کم است. کاری که فیلسوفان می‌توانند انجام دهند این است که نشان دهند نه نسبی بودن اخلاق و نه انکار اراده‌ی آزاد واقعا نمی‌توانند از مفروضاتی که قرار است آن‌ها را پشتیبانی کنند، منتج شوند. آن‌ها همچنین می‌توانند تلاش کنند تا نوعی مبنای سکولار واقعی برای اخلاقیات کشف کنند تا به جای مبنای دینیِ ناپدید شده، جایگزین شود. برخی از ما در حال انجام این کارها هستیم اما در وهله‌ی اول باید یادآوری کنم که متاسفانه فیلسوفان در این امور اتفاق نظر ندارند و اختلافات آن‌ها برای غیرفیلسوفان کاملا گیج‌کننده است. همچنین تاثیر آن‌ها عملا ناچیز است، زیرا تحلیل‌های آن‌ها به ضرورت در سطحی صورت می‌گیرد که توده‌های مردمی قادر به درک آن‌ها نیستند. از سوی دیگر، اسقف‌ها بازگشت به ایمان و آموزه‌های دین مسیحیت را به عنوان راه چاره پیشنهاد می‌کنند. برخی دیگر فکر می‌کنند چیزی که لازم است، دین جدید است. کسانی که این پیشنهادها را ارایه می‌دهند، متوجه نیستند که بحران وضعیت روحی انسان پدیده‌ای منحصربه‌فرد در تاریخ است که هیچ‌گونه قیاسی برای آن در گذشته وجود ندارد. شاید آن‌ها به فروپاشی ادیان یونان و روم باستان فکر می‌کنند. خلأ ایجاد شده در آن زمان را مسیحیت به راحتی پُر کرد و اگر مسیحیت هم ظهور نمی‌کرد ممکن بود این جای خالی را میتراییسم پر کند. آن‌ها بر مبنای مقایسه فکر می‌کنند که مسیحیت کنونی می‌تواند با دینی جدید جایگزین شود یا حتی اگر خودش احیا شود، ممکن است سلامتی را به زندگی انسان بازگرداند. من معتقدم هیچ قیاسی بین وضعیت کنونی ما و مردم اروپا در زمان سقوط بت‌پرستی وجود ندارد. انسان‌ها در آن زمان اعتقاد خود را فقط به اصول تعصب‌آمیز خاص و تجسمات خاص دیدگاه دینی از جهان، از دست داده بودند. بدون شک، این که زئوس و دیگر خدایان بالای کوه المپ زندگی می‌کردند، نمی‌توانست باور کردن باشد؛ شما می‌توانستید بالای کوه بروید و هیچ اثری از آن‌ها پیدا نکنید.

اما تصویر تخیلی از دنیایی که با هدف اداره می‌شود، جهانی که به سوی خیر حرکت می‌کند – تفکری که روح درونی دین است- نه تنها در آن زمان متحمل هیچ ضربه‌ای نشد بلکه صرفا خودش را در عقاید تعصب‌آمیز تازه‌ای، مسیحیت یا برخی از دین‌های دیگر، تجسم می‌داد. خود دین در جهان مرده نبود، فقط شکل خاصی از آن کنار گذاشته شده بود. اما اکنون وضعیت به‌طور کامل متفاوت است. موضوع صرفا این نیست که عقاید خاصی، مانند اعتقاد به تولد عیسی از مریم باکره، برای ذهن مدرن غیرقابل قبول است، گرچه این نکته هم درست است، اما این دیدگاه برداشتی بسیار سطحی از وضعیت کنونی دین به دست می‌دهد.

شکاکیت مدرن ناشی از نظمی بسیار متفاوت با روشنفکران جهان باستان است. جهان‌بینی امروزی نه فقط به اشکال ظاهری روح دینی و اصول خاص آن، بلکه به جوهره‌ی آن روح، یعنی اعتقاد به جهانی معنادار و هدفمند حمله کرده و آن را نابود کرده است. برای تاسیس یک دین جدید باید یک عیسی مسیح یا بودای جدید ظهور کند، که به خودی خود یک رویداد غیرمحتمل است و در هر صورت ما نمی‌توانیم بنشینیم و منتظر آن بمانیم. اما حتی اگر یک پیامبر جدید و یک دین جدید ظاهر شود، می‌توان پیش‌بینی کرد که آن‌ها در دنیای مدرن شکست خواهند خورد.

هیچ‌کس برای مدت طولانی به آن‌ها اعتقاد نخواهد داشت، زیرا انسان‌های مدرن بینش اساسی خود را نسبت به تمام ادیان و این که جهان برنامه و هدف منظمی دارد، از دست داده‌اند. آن‌ها در ذهن خود طرح یک جهان بی‌هدف را به تصویر کشیده‌اند و چنین جهانی نه فقط برای مسیحیت، بلکه برای هر دینی ویران‌گر خواهد بود.

ما نباید با ظهور گاه‌به‌گاه احیای روح دینی گمراه شویم. گفته می‌شود انسان‌ها در انزجار و سرخوردگیِ ناشی از پوچی زندگی خود، بار دیگر به دین روی آورده‌اند یا به دنبال پیامی جدید هستند. البته ممکن است این طور باشد. باید هم منتظر چنین آرزوهای مشتاقانه‌ی روح باشیم. باید هم از انسان‌ها انتظار داشته باشیم تا نوری را که از بین رفته است، دوباره تمنا کند و برای بازگرداندن آن بکوشد. اما دست‌کم در تمدنی که ما به آن تعلق داریم،  آن‌ها هر طور که بخواهند و تلاش کنند، نور دوباره نخواهد درخشید.

راه حل دیگری که معمولا پیشنهاد می‌شود، این است که ما باید برای نجات خود، به خود علم یا روح علمی روی بیاوریم. هم برتراند راسل و هم جان دیویی[۹] این پیشنهاد را ارایه می‌دهند، هرچند به روش‌های متفاوتی آن را بیان می‌کنند. به نظر می‌رسد دیویی معتقد است که اکتشافات در جامعه‌شناسی با به کارگیری روش علمی در مسائل اجتماعی و سیاسی، ما را نجات خواهد داد. به نظر من، این پیشنهاد کاملا ساده لوحانه است. بعید است علم که اساسا خودش عامل ناراحتی‌های روحی ما است، درمان آن‌ها را هم به وجود آورد. همچنین هر چند در ماهیت علم نهفته است که می‌تواند بهترین ابزار را برای دستیابی ما به اهداف‌مان فراهم آورد، اما هرگز نمی‌تواند به ما بگوید که چه هدفی را دنبال کنیم. علم نمی‌تواند هیچ ایده‌آلی را به ما ارایه دهد. مشکل ما چیستیِ آرمان‌ها و اهداف است، نه راه رسیدن به آن‌ها.

۵

هیچ تمدنی نمی‌تواند بدون آرمان‌ها، یا به عبارت دیگر، بدون ایمان راسخ به عقاید اخلاقی به حیات خود ادامه دهد. آرمان‌ها و اندیشه‌های اخلاقی ما در گذشته ریشه در دین داشته‌اند اما امروز اساس دینی ارزش‌های ما تضعیف شده و ساختمان آرمان‌های‌مان به شکلی بدیهی متزلزل شده است. به نظر نمی‌رسد هیچ یک از راه‌حل‌های رایج پیشنهادی موفقیت‌آمیز باشد. بنابراین، ممکن است مرگ زودهنگام تمدن ما اجتناب‌ناپذیر باشد.

البته ما می‌دانیم که کاملا محتمل است گروه‌هایی از جامعه، مانند افراد تحصیل‌کرده، فیلسوفان، دانشمندان و به طور کلی روشنفکران، زندگی اخلاقی و در عین حال بدون هیچ‌گونه اعتقادات مذهبی داشته باشند. اما پرسش این است که آیا یک تمدن کامل، یک خانواده‌ی نوعی از مردم جامعه‌ای که تقریبا تماما از مردان و زنان نسبتا کم‌سواد تشکیل شده‌ است، می‌تواند این کار را انجام دهند؟

اگر بتوانیم اکثریت قریب به اتفاق افراد را به اندازه‌ی تعداد بسیار اندکی که اکنون هستند، مجهز به تحصیلات عالی کنیم، شاید بتوانیم وضعیت را تغییر دهیم. ما از طریق تکنیک‌های آموزش همگانی به تدریج در جهت مطلوب حرکت می‌کنیم اما به نظر می‌رسد پرسش مهم مربوط به فاصله‌ی زمانی باشد. شاید با سرعت کنونی ما، در چند صد سال آینده بیش‌تر جمعیت به اندازه‌ی کافی تحصیل‌کرده و متمدن باشند که بتوانند آرمان‌های عالی را با فقدان دین ترکیب کنند اما ممکن است مدت‌ها قبل از رسیدن به چنین مرحله‌ای، فروپاشی تمدن ما رخ داده باشد. چه‌گونه می‌توانیم در دوره‌ی میانی زندگی کنیم؟

من اطمینان دارم اولین کاری که باید انجام دهیم، این است که با حقیقت روبه‌رو شویم، هرچند بغرنج باشد. سپس باید یاد بگیریم تا با آن زندگی کنیم. لازم است در مورد هریک از این دو نکته، توضیح مختصری بدهم. آن‌چه من در مورد نکته‌ی اول بر آن تاکید می‌کنم، صداقت کامل است.

البته بدیهی است کسانی که می‌خواهند عقاید مسیحی را احیا کنند، بی‌صداقت نیستند. اما آن‌ها دارای آن نوع بی‌صداقتی ناخودآگاهی هستند که عبارت است از آرام کردن خویشتن با افیون و رویاها. کسانی هم که از یک دین جدید صحبت می‌کنند، فقط به یک ماده‌ی افیونی جدید امیدوار هستند. هر دو گروه به طور یکسان از رویارویی با این حقیقت امتناع می‌ورزند که در جهانِ بیرون از انسان، هیچ معنویتی، هیچ توجهی به ارزش‌ها، هیچ دوستی در آسمان و هیچ کمک و آسایشی برای انسان وجود ندارد. ما باید در اعتراف به این حقیقت کاملا صادق باشیم، در توهمات جدید یا قدیمی خود پناه نگیریم و در مورد این موضوع در رویاهای بلندپروازانه‌ی خود غرق نشویم. این اولین کاری است که باید انجام دهیم.

من این خط سِیر را به دلیل توجه خاص به قداست حقیقت به صورت انتزاعی توصیه نمی‌کنم. برای من بدیهی نیست که حقیقت بالاترین ارزشی است که همه چیز را باید فدای آن کرد. آیا کار کسی که حقیقتی را کشف می‌کند و سپس این حقیقت را به دلیل این که برای بشریت مهلک است، سرکوب می‌کند، موجه نیست؟ حتی اگر این کار را به قیمت آموزش دروغ به مردم انجام دهد؟ آیا حقیقت از خوبی و زیبایی و خوشبختی ارزشمندتر است؟ چنین اندیشیدن به معنای ابداع معنای مطلق دیگری است، توهم دین دیگری که در آن «حقیقت» به عنوان یک اسم خاص، جایگزین خدا می‌شود.

دلیل این‌که اکنون باید جسورانه و صادقانه با این حقیقت روبه‌رو شویم که جهان غیرروحانی بوده و نسبت به خوبی، زیبایی، خوشبختی یا حقیقت بی‌تفاوت است، این نیست که سرکوب آن امری شرورانه است، بلکه علتش صرفا این است که برای انجام این کار خیلی دیر شده است. آن‌قدر دیر که در نهایت کاری جز مواجهه با آن نمی‌توانیم انجام دهیم. با این حال، ما روی لبه پرتگاه ایستاده‌ایم و از سقوط می‌ترسیم. ما به شجاعت نیاز داریم. ما به صداقت نیاز داریم.

اکنون سراغ نکته‌ی دوم می‌روم؛ یعنی ضرورت یادگیری زندگی توام با حقیقت. این بدان معنا است که یاد بگیریم با فضیلت و شادی، یا دست‌کم با رضایت و بدون توهم زندگی کنیم. این کار بسیار دشوار خواهد بود، زیرا آن‌چه ما اکنون کم‌کم شروع به درک آن کرده‌ایم، این است که زندگی بشر یا دست‌کم خوشبختی انسان در گذشته، تقریبا به طور کامل به توهمات وابسته بوده است. گفته می‌شود انسان با حقیقت زندگی می‌کند و حقیقت ما را آزاد می‌کند. به نظر من ماجرا تقریبا برعکس است. بشر تنها با دروغ زندگی کرده است و حقیقت ممکن است ما را نابود کند. اگر کسی برگسونی[۱۰] باشد، ممکن است باور کند که طبیعت عمدا توهماتی را در روح ما قرار می‌دهد تا ما را وادار به ادامه‌ی زندگی کند.

به نظر می‌رسد توهماتی که انسان‌ها با آن‌ها زندگی کرده‌اند، دو نوع هستند. نخست چیزی است که شاید بتوان آن را «توهم بزرگ»[۱۱] نامید. منظورم این توهم دینی است که جهان اخلاقی و خوب است، این که جهان از یک برنامه‌ی عاقلانه و نجیبانه پیروی می‌کند، به تدریج ارزش‌های عالی ایجاد می‌کند و خیر ناگزیر به پیروزی است. دوم، انبوهی از توهمات جزیی است که شادی انسان از آن‌ها تغذیه می‌کند. چه‌قدر از خوشبختی انسان به طور فضاحت‌باری ناشی از توهمات عاشق در مورد معشوق است؟ ما بارها به دلیل توهمات مرتبط با شهرت، افتخار، قدرت یا پول، کار و تلاش می‌کنیم. انواع بنرها، پرچم‌ها، نشان‌ها، نمادها، تشریفات و آیین‌ها به شکل متنوعی نمادهایی از توهم یا چیزی شبیه به آن هستند. در امپراتوری بریتانیا، پیوند بین کشور مادر و قلمروهایش تا حدی با توهمات پیرامون مفهوم پادشاهی ادامه دارد. همچنین به میزان عظیمی از خوشبختی بشری فکر کنید که از این توهم ناشی می‌شود که اگر پیشوند مزخرفی مانند «آقا» یا «جناب» یا «ارباب» همراه با نام ما تلفظ شود، ما به سطح  بالاتری از مردم تعلق داریم.

شواهد زیادی وجود دارد که نشان می‌دهد خوشبختی انسان تقریبا به‌طورکامل مبتنی بر یکی از این دو نوع توهمات است. اما روح علمی یا روح حقیقت، دشمن توهمات و در نتیجه دشمن سعادت انسان است. به همین دلیل است که زندگی با حقیقت بسیار دشوار خواهد بود.

دلیلی وجود ندارد که ما مجبور شویم از توهمات جزیی که زندگی را قابل تحمل می‌کنند، دست بکشیم. دلیلی ندارد که عاشق در مورد معشوق، رویکرد علمی داشته باشد. حتی توهمات شهرت و افتخار هم می‌تواند ادامه یابد. ما باید زندگی کردن بدون توهم بزرگ، توهم یک جهان خوب، مهربان و هدفمند را بیاموزیم. جست‌وجوی این زندگی در واقع چیزی بیش از این نیست که بخواهیم به موجودات متمدن واقعی تبدیل شویم و صرفا موجودات متمدن ساختگی نباشیم. من می‌توانم تفاوت میان این دو مفهوم را با یک خاطره توضیح دهم. به یاد می‌آورم یکی از همکلاسی‌های دوران دانشگاهم مسیحی سرسختی بود که به من می‌گفت اگر به حیات پس از مرگ در بهشت و جهنم اعتقاد نداشته باشم، ناگزیر تجاوز می‌کنم، قتل می‌کنم، دزدی می‌کنم و دایم‌الخمر می‌شوم. این همان کسی است که من آن را یک موجود متمدن ساختگی می‌نامم.

از سوی دیگر، نه تنها هاکسلی، جان استوارت میل و دیوید هیوم ‌توانستند بدون هیچ دینی زندگی عالی و خوبی داشته باشند، بلکه بسیاری دیگر از ما افراد کاملا معمولی هم دست‌کم می‌توانیم بدون توهم بزرگ، زندگی شایسته‌ای داشته باشیم. متمدن بودن در حقیقت به این معنا است که بتوانی بدون ابزارها و پناه‌گاه‌های رویاهای کودکانه‌ای که تاکنون از انسان حمایت کرده است، مستقیم راه بروید و شرافتمندانه زندگی کنید. ادعا نمی‌کنم که چنین حیاتی با‌احتمال ‌زیاد شادی‌آور باشد اما این که بتوان با محتوایی آرامش‌بخش زندگی کرد و آن‌چه را که نمی‌توان به حلش کمک کرد، پذیرفت یا انتظار غیرممکن‌ها را نداشت و برای موهبت‌های کوچک شکرگزار بود، در این نوع زندگی وجود دارد. این حقیقت را نیز انکار نمی‌کنم که به‌طورکلی یادگیری این درس برای بشر بسیار دشوار خواهد بود. با این حال نمی‌پذیرم که اتخاذ چنین رویکردی غیرممکن باشد، زیرا بسیاری آن را پیش‌تر آموخته‌اند. انسان هنوز بزرگ نشده است و بالغ نیست. او مانند کودکی برای ماه گریه می‌کند و در دنیای خیالات خودش زندگی می‌کند. شاید بتوان گفت نژاد بشر در کل به بحران بزرگ زندگی خود رسیده است. اما آیا او می‌تواند به‌عنوان یک نژاد، به همان معنایی که انسان‌های بزرگ زندگی کرده‌اند، رشد کند؟ آیا انسان می‌تواند چیزهای کودکانه و رویاهای نوجوانی را کنار بگذارد؟ آیا او می‌تواند دنیای واقعی را آن‌طور که واقعا هست، تیره و تار، بدون هاله‌‌ی عاشقانه یا مذهبی آن درک کند و همچنان ایده‌آل‌های خود را حفظ کند و برای اهداف عالی و دستاوردهای بزرگ تلاش کند؟ اگر بتواند، ممکن است همه چیز خوب پیش برود. اگر نتواند، احتمالا دوباره در وحشی‌گری و سبعیتی که از آن آمده است، فرو می‌رود و بار دیگر جایگاهی پست در میان حیوانات خواهد داشت.

منبع:

Atlantic Magazine, September 1948

 

[۱] oversimplification

[۲] Jean-Paul Sartre

[۳]  Bertrand Russell

[۴] A free man’s worship

[۵] در اساطیر یونان باستان، اطلس قهرمانی است که دنیا را روی شانه‌هایش نگه داشته است.م

[۶] final causes

[۷] Whitehead

[۸] Hobbes

[۹] Dewey

[۱۰] پیرو اندیشه‌های هانری برگسون، فیلسوف فرانسوی. م.

[۱۱] Great Illusion

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا