امکان زندگی پس از مرگ
ریچارد سویین‌برن/ ترجمه: امیر‌مسعود جهان‌بین

متن زیر سخنرانی ریچارد سویین‌برن[sta_anchor id=”1″][1][/sta_anchor] در سمپوزیوم «زندگی پس از مرگ»[sta_anchor id=”2″][2][/sta_anchor] است. این سمپوزیوم بخشی از همایشی با عنوان «مرگ: موضوعی زنده»[sta_anchor id=”3″][3][/sta_anchor] است. گروه فیلسوفان انسان‌گرا این همایش را در ۱۹ اکتبر ۲۰۰۲، درباره‌ی مرگ و مردن، در کالج سلطنتی لندن برگزار کردند. متن آن همایش در کتاب اندیشیدن در باب مرگ،[sta_anchor id=”4″][4][/sta_anchor] ویراسته‌ی پیتر کیو[sta_anchor id=”5″][5][/sta_anchor] و برندن لاروور[sta_anchor id=”6″][6][/sta_anchor] منتشر شده است.

در این مقاله استدلال می‌کنم که یک انسان زمینی، از دو بخش مرتبط به هم (به تعبیر فلسفی: دو جوهر) تشکیل می‌شود: روح و بدن. بدن مادی است و روح غیرمادی. روح بخش اصلی شخص است؛ همان‌طور که در کتابم، تکامل روح[sta_anchor id=”7″][7][/sta_anchor]، استدلال کرده‌ام، تداوم روح است که باعث تداوم من می‌شود. عملکرد بدن من، پس از مرگ باز می‌ایستد‌ و بدنم به تدریج می‌پوسد. معتقدم اگر خدایی وجود داشته باشد،‌ آن‌چه بر سر روح می‌آید به اراده‌ی او وابسته است و خود او هم اعلام کرده است معمولا روح را برای همیشه زنده نگه می‌دارد. نمی‌دانم اگر خدایی نبود چه بر سر روح می‌آمد.‌ من نمی‌توانم در بیست دقیقه برای‌تان اثبات کنم خدایی وجود دارد و به خاطر وجود همان خدا، روح برای همیشه به وجود خود ادامه خواهد داد؛ همان‌طور که چیزهای دیگر را هم در این مدت زمانی نمی‌توانم اثبات کنم. اما امیدوارم بتوانم‌ نشان دهم روحی وجود دارد برای آن‌که احوالی بر او عارض شود.

با تعریف برخی واژگان فلسفی آغاز می‌کنم؛‌ منظور از «جوهر»[sta_anchor id=”8″][8][/sta_anchor] مولفه‌ای از جهان است که به طور علّی با مولفه‌های دیگر جهان تعامل دارد و تاریخچه‌ای در زمان دارد. میز و صندلی، ستاره و کهکشان، یاخته‌های عصبی و اشخاص، جوهرند و جوهرها خواص ذاتی دارند؛ مانند مربع یا زرد بودن یا دارای پتانسیل الکتریکی چنین و چنان بودن. خواص رابطه‌ای نسبی دارند (رابطه‌ای که یک جوهر را به جوهری دیگر ربط می‌دهد) مانند بلندتر از دیگری بودن، یا  میان دو چیز دیگر بودن. منظور از یک «رویداد»، ظهور یک خاصیت در یک جوهر یا جوهرهای خاص در زمان‌های مشخص است، مانند «این کراوات اکنون سبز است»،‌ یا «این یاخته‌ی عصبی در ساعت سه بعد از ظهر شلیک می‌کند» یا «بیرمنگام در سده‌ی گذشته میان لندن و منچستر واقع شده است». تاریخ جهان، دنباله‌ی همه‌ی رویدادهایی است که رخ داده‌اند. اگر شما به همه‌ی رویدادهایی که رخ داده‌اند آگاه باشید –این‌که کدام خاصیت‌ها در کدام جوهرها و چه زمانی نمایان شده‌اند-  به معنای این است که به همه‌ی آن‌چه رخ داده است آگاه هستید.

خواص و رویدادها ممکن است فیزیکی یا ذهنی باشند. منظور از «خاصیت فیزیکی»، خاصیتی است که برای درک آن لزوما شخص نسبت به افراد دیگر در موضع بهتری قرار ندارد. خواص فیزیکی در دسترس عموم هستند. رویدادهای فیزیکی آن‌هایی هستند که در آن‌ها خواص فیزیکی مصداق می‌یابند. سبز بودن کراوات در این لحظه، رویدادی فیزیکی است؛ زیرا نه فقط من، بلکه هر کس دیگری که بخواهد، می‌تواند به‌شیوه‌ی یکسان رنگ کراوات مرا ببیند. همچنین، این‌که این یاخته‌ی عصبی در ساعت سه بعد از ظهر شلیک می‌کند، یا جان هم‌اکنون از جورج قدبلندتر است، رویدادهای فیزیکی هستند. خاصیت ذهنی، خاصیتی است که یک شخص نسبت به هر فرد دیگری لزوما در موضع بهتری برای فهم آن قرار دارد. رویدادهای ذهنی رویدادهایی هستند که در آن‌ها خواص ذهنی مصداق می‌یابند. منظور از «جوهر مادی» چیزی است که ناحیه‌ای از فضا را اشغال می‌کند و مقصود از «جوهر غیرمادی» آن است که فضایی را اشغال نمی‌کند. تاکنون درباره‌ی مسئله‌ی ذهن-بدن (رابطه‌ی میان زندگی ذهنی یک شخص؛ یعنی اندیشه و احساس او با رویدادهای فیزیکی درون و پیرامون بدن او) سه دیدگاه در تاریخ اندیشه وجود داشته است:

دیدگاه اول را «مادی‌گرایی سخت»[sta_anchor id=”9″][9][/sta_anchor] خواهم نامید. این دیدگاه مدعی است تنها جوهر موجود، اشیای مادی هستند و انسان‌ها هم در دسته‌ی همین جوهرها هستند؛ انسان چیزی جز بدن خود نیست، مغز او همان ذهن او است و تنها رویدادی که رخ می‌دهد، رویدادهای فیزیکی‌اند. به عبارت دیگر، آن‌ها رویدادهایی‌ هستند که نمودهای خواص فیزیکی را در اشیای مادی دربرمی‌گیرند. هیچ رویداد ذهنی‌ای به معنایی که من این مفهوم را تحلیل کردم وجود ندارد؛ زیرا هیچ رویدادی متمایز از رویدادهای فیزیکی وجود ندارد که فاعل شناسا به آن دسترسی ممتاز داشته باشد،. از نگاه من، مادی‌گرایی سخت، کاملا نادرست به نظر می‌رسد؛ زیرا رویدادهایی وجود دارد که انسان‌ها تجربه می‌کنند و به‌دنبال آن‌ می‌توانند درباره‌ی آن‌ رویدادها بهتر از کسانی که مغز آن‌ها را می‌کاوند یا رفتارشان را مطالعه می‌کنند، آگاهی یابند. برخی احساسات من، مانند داشتن پس‌دیدی[sta_anchor id=”10″][10][/sta_anchor] قرمز یا احساس بوی رست‌بیف، طوری‌اند که من برای آگاهی از آن‌ها، راهی متفاوت از راه‌هایی که در دسترس بهترین پژوهندگانِ رفتار و مغز من است، دارم؛ من واقعا آن‌ها را تجربه می‌کنم. در نتیجه آن‌ها باید از رویدادهای مغزی یا هرگونه رویداد جسمانی دیگری متمایز باشند. یک متخصص فیزیولوژی اعصاب نمی‌تواند کیفیت رنگ را در میدان دید من مشاهده کند، یا تندی بوی رست‌بیفی را که من احساس می‌کنم، درک کند. مریخی‌ای که به زمین آمده، انسانی را دستگیرکرده و مغزش را مورد کاوش قرار داده، می‌تواند هر چیزی را که در آن مغز رخ می‌دهد کشف کند، اما هم‌چنان حیران می‌ماند که وقتی انگشت انسانی را روی استامپ فشار می‌دهند، آیا او واقعا چیزی حس می‌کند یا نه. باید علاوه بر رویدادهای فیزیکی، رویدادهای ذهنی هم وجود داشته باشند.

دومین دیدگاه در تاریخ اندیشه درباره‌ی مسئله‌ی ذهن-بدن، دیدگاهی است که آن را «مادی‌گرایی نرم»[sta_anchor id=”11″][11][/sta_anchor] خواهم نامید. البته معمولا آن را «دوگانه‌انگاری خاصه‌ای»[sta_anchor id=”12″][12][/sta_anchor] هم می‌نامند. مادی‌گرایی نرم در این که تنها جوهر موجود، اشیای مادی هستند، با مادی‌گرایی سخت موافق است اما مدعی است برخی جوهرها (یعنی اشخاص) دارای ویژگی‌های ذهنی‌ای هستند که از ویژگی‌های فیزیکی متمایزند. یقینا رویدادهای مغزی به‌طور معمول باعث رویدادهای ذهنی می‌شوند و بالعکس. یاخته‌های عصبی که در الگوهای معینی شلیک می‌کنند باعث می‌شوند من پس‌دیدی قرمز پیدا کنم و تلاش من برای حرکت دادن بازو در جهتی دیگر، سبب رویدادهای مغزی‌ای می‌شود که آن رویدادها باعث حرکت بازوی من می‌شوند. این‌ها روابط علّی میان رویدادهای متمایز هستند، دقیقا همان‌طور که آتش‌زدن باروت رویدادی متمایز از انفجار است؛ آتش‌زدن باروت رویدادی است که موجب ایجاد انفجار می‌شود.

اما مشکل اساسی مادی‌گرایی نرم هم‌چون مادی‌گرایی سخت آن است که به نظر می‌رسد نسبت به آن‌چه طبق این دیدگاه می‌تواند وجود داشته باشد، واقعیات بیش‌تری درباره‌ی جهان وجود دارد. مادی‌گرایی سخت می‌گوید وقتی بیان می‌کنید کدام اشیای مادی وجود دارند و ویژگی‌های فیزیکی آن‌ها چه است، تمام داستان را درباره‌ی جهان بیان کرده‌اید اما همان‌‌طور که دیدیم، این بحث نیز وجود دارد که کدام‌یک از ویژگی‌های ذهنی دارای مصداق هستند. مادی‌گرایی نرم می‌گوید وقتی گفته باشید کدام اشیای مادی با چه ویژگی‌های ذهنی یا فیزیکی‌ای وجود دارند، شما همه‌ی داستان جهان را گفته‌اید. با وجود این، اطلاعات کاملی از این دست، هم‌چنان شما را نسبت به این‌که آیا شخصی‌ به وجود خود ادامه داده یا خیر، ناآگاه نگه می‌دارد. آگاهی درباره‌ی آن‌چه بر بدن‌ها و اجزای آن‌ها می‌گذرد، به شما نشان نخواهد داد که قطعا چه بر سر اشخاص خواهد آمد. اجازه دهید من این را با مثال پیوند زدن مغز شرح دهم.

مغز از دو نیم‌کره[sta_anchor id=”13″][13][/sta_anchor] و یک ساقه‌ی مغز[sta_anchor id=”14″][14][/sta_anchor] تشکیل شده است. شواهد خوبی وجود دارد که نشان می‌دهد اگر قسمت اعظم یک نیم‌کره تخریب شود، انسان‌ها هم‌چنان می‌توانند موجوداتی هوشیار باقی بمانند و هوشیارانه رفتار کنند. اکنون فرض کنید مغز من (نیم‌کره به علاوه‌ی ساقه‌ی مغز) به دو قسمت تقسیم شود و هریک از دو نیمه‌ی مغز از جمجمه‌ام خارج شوند و در بدنی دیگر به جمجمه‌ی خالی‌ای که اخیرا یک مغز از آن بیرون آورده شده، پیوند زده شود و قرار باشد به هر نیمه‌ از مغز دیگری که کاشته می‌شود (برای مثال، مغز دو قلوی هم‌سان من)، هر بخش دیگری که مورد نیاز است افزوده شود تا این پیوند بگیرد و دو شخص زنده با زندگی‌هایی از تجربه‌های آگاهانه، به‌وجود بیایند. کدام‌یک از  دو شخص حاصل‌شده «من» خواهد بود؟ احتمالا هر دو تا حدی مانند من رفتار خواهند کرد و اطلاعاتی از حافظه‌ی من خواهند داشت؛ زیرا رفتار و گفتار تا حد زیادی به حالات مغزی بستگی دارند و  هم‌پوشانی قابل توجهی میان اطلاعاتی که دو نیم‌کره حمل می‌کنند وجود دارد و آن هم‌پوشانی، رفتار و گفتار را شکل می‌دهد. اما هیچ یک از این دو شخص «من» نخواهند بود. زیرا اگر هر دو آن‌ها به‌طور یکسان با من بودند، در نتیجه شخصی یکسان می‌شدند (اگر الف با ب یکسان باشد و ب با ج یکسان باشد، آنگاه الف با ج یکسان خواهد بود). اما آن‌ها یکسان نیستند. آن‌ها اکنون دارای تجربه‌های متفاوتی هستند و زندگی‌های گوناگونی را تجربه می‌کنند. سه امکان دیگر باقی می‌ماند؛ این‌که شخصی که نیم‌کره‌ی راست مرا دارد، من باشد، یا این‌که شخصی که نیم‌کره‌ی چپم را دارد، من باشد یا این‌که هیچ‌کدام از آن‌ها من نباشند. اما نمی‌توان‌ با یقین بگوییم کدام احتمال درست است. در نتیجه، آگاه بودن از آن‌چه بر سر بدن‌ها می‌آید، به‌تنهایی برای فهمیدن این‌که چه بر سر اشخاص می‌آید، کافی نیست.

وسوسه می‌شویم که با تعریفی قراردادی بگوییم یکی از این سه امکان‌ درست است. اما باید در برابر این وسوسه مقاومت کرد. امری واقعی و سرنوشت‌ساز این‌جا وجود دارد که اگر آزمایش فکری خود را اندکی تغییر دهیم می‌توانیم آن را نشان دهیم. فرض کنید یک جراح دیوانه مرا اسیر کند. او توضیح می‌دهد که قصد اجرای این عمل را روی مغز من دارد که در نتیجه‌ی آن، دو شخص زنده وجود خواهند داشت، بخشی از یکی از آن‌ها از نیم‌کره‌ی راست مغز من درست شده و بخشی از دیگری از نیم‌کره‌ی چپ من. او اعلام می‌کند به یکی از این دو شخص ده‌ میلیون دلار می‌دهد و دیگری را تحت شکنجه قرار خواهد داد. او به من اجازه می‌دهد انتخاب کنم کدام‌یک از این دو شخص ده‌ میلیون دلار بگیرد و کدام‌یک شکنجه شود؛ یعنی انتخاب کنم آیا شخصی که نیم‌کره‌ی چپ مغزم را دارد ثروتمند ‌شود و آنی که نیم‌کره‌ی راست مغزم را دارد، رنج بکشد یا‌ برعکس؟ من چه‌گونه باید انتخاب کنم ثروتمند بشوم؟ بدیهی است این‌که آیا من بعد از عمل زنده خواهم ماند و آیا زندگی من خوب یا بد خواهد بود، پرسش‌هایی واقعی هستند. البته ممکن است فقط برخی افراد که اسیر نوعی عقاید جزمی فلسفی بسیار قوی هستند، آن را انکار کنند. با این حال، همان‌طور که از پیوند انتظار دارم و می‌دانم دقیقا چه بر سر مغزم خواهد آمد، هر کدام از این دو حالت را انتخاب کنم، پرمخاطره خواهد بود؛ اگر انتخاب کنم شخصی که نیم‌کره‌ی چپ مغزم را دارد پاداش بگیرد، نمی‌دانم آیا او من خواهد بود یا نه، و اگر برگزینم شخصی که نیم‌کره‌ی راستم را دارد، پاداش بگیرد، باز هم نمی‌دانم آیا او من خواهد بود یا نه.

و حتی هیچ‌کس یقین ندارد که من بعد از عمل جراحی زنده خواهم ماند یانه و اگر زنده بمانم کدام  شخصِ بعدی، شخص من است. حتی اگر یکی از دو شخص بعدی از لحاظ شخصیت و محتوای حافظه، به منِ پیشین شباهت بیش‌تری داشته باشد، آن شخص ممکن است من نباشم. ممکن است من از عمل جان سالم به در برده باشم اما شخصیتم عوض شده باشد و بیش‌تر حافظه‌ام را از دست داده باشم. دراین‌صورت، شخص بعدی دیگر، در رفتارهای عمومی‌اش نسبت به خودم شباهت بیش‌تری با منِ پیشین دارد. حتی اگر امکان چهارم درست می‌بود، یعنی هردو آن‌ها، علی‌رغم تناقض آشکارش، تا حدودی من باشند، نه علم و نه فلسفه نمی‌توانند با یقین آن را به ما نشان دهند؛ زیرا همه‌ی شواهدی که می‌توانند در هرحالتی به دست آیند، می‌توانند با دیگر امکان‌ها هم سازگار باشند.

تامل روی این آزمایش فکری نشان می‌دهد‌ حتی اگرموفق شویم با یقین درباره‌ی آن‌چه بر مغز من و دیگر اجزای بدنم آمده است، چیزهای بسیاری بدانیم، و حتی اگر موفق شویم با یقین درباره‌ی این‌که کدام خواص در کدام‌یک از شخص‌های بعدی مصداق خواهند یافت چیزهای بسیاری بدانیم، با یقین نخواهیم دانست چه بر سر من آمده است. آن‌چه ما نخواهیم دانست این است که هر یک از دو شخص بعدی کدام جوهرند. اما می‌توانیم فرض کنیم از آن‌جا که می‌دانیم چه بر سر هر اتم بدن من آمده است، من باید متفاوت از بدن خود باشم؛ باید بخشِ غیرمادیِ اساسیِ بعدی‌ای داشته باشم که تداوم وجودش، مغز (و بدنی) را که مغز من (و بدن من) به آن بخش غیرمادی مربوط است، تشکیل می‌دهد. من روی این بخش نام سنتی «روح» را می‌گذارم. من عبارت هستم از روحم به علاوه‌ی هرآن‌چه که مغز و بدن به آن مرتبط است. به‌طور عادی روح من جایی می‌رود که مغزم می‌رود، اما در شرایط غیرعادی -مانند زمانی‌که مغزم تقسیم شده- معلوم نیست کجا می‌رود و باید این را هم بگویم که در نتیجه معلوم نیست آیا روح به مغز بدن من بازخواهد گشت یا نه؟ اگر بدن من برای صد سال منجمد و ناگزیر در اثر فرایند انجماد تخریب شده باشد، وقتی بدن من از حالت منجمد خارج می‌شود، ممکن است کسی به زندگی برگردد، اما آن شخص من نباشم.

برای این‌که بکوشیم از این نتیجه بپرهیزیم، راهی زیبا وجود دارد؛ به این ترتیب که اشاره کنیم ما همیشه از ذات آن‌چه با عبارات ارجاعی خود برمی‌گزینیم، آگاه نیستیم. یونانیان قدیم، سیاره‌ای را که در آسمان عصر پدیدار می‌شد، هسپروس[sta_anchor id=”15″][15][/sta_anchor] می‌نامیدند و سیاره‌ای را که در آسمان صبح پیدا می‌شد فسفروس[sta_anchor id=”16″][16][/sta_anchor] می‌خواندند، اما نمی‌دانستند این سیاره‌ها در واقع یک سیاره‌ هستند. بنابراین می‌توانسته‌اند در جهل خویش، فرضیات مختلفی را منطقی فرض کنند؛ در حالی‌که این فرض‌ها در واقع به لحاظ متافیزیکی غیرممکن‌اند. (غیرممکن به همان دلیلی که درست بودن چیزی خودمتناقض غیرممکن است) مثلا این‌که هسپروس و فسفروس در نواحی مختلف آسمان با هم و در یک زمان وجود داشته باشند. احتمال دارد این حالت برقرار باشد که ما ندانیم با «من» یا «سویین‌برن» به چه اشاره می‌کنیم؛ در واقع ما به بخش معینی از مغز اشاره می‌کنیم، مثلا غده‌ی صنوبری؛ من همان غده‌ی صنوبری‌ام هستم و علم نهایتا این را کشف خواهد کرد. با این حال، مقایسه‌ی این وضعیت با وضعیت هسپروس و فسفروس مناسب نیست. در واقع واژگان معین، بدون فهم کاملی از آن‌چه که به آن ارجاع صورت می‌گیرد، به‌کار می‌روند. اما برای آن‌که کلمات معنایی داشته باشند، باید فهمی از جنس‌ شیئ مورد ارجاع و همچنین از آن‌چه که تداوم وجود آن چیز را فراهم می‌کند، وجود داشته باشد و آن‌چه ممکن است علم نیاز داشته باشد تا کشف کند یک شیئ‌ در آینده، همان شیئ بوده است. یونانیان، کلمه‌ی هسپروس را برای ارجاع به شیئی مادی به کار می‌بردند و برداشت‌شان این بود که تداوم وجود هم‌ارز با این است که ماده‌ای که هسپروس از آن تشکیل شده، به‌طور یک‌پارچه به وجود خود ادامه دهد (پیوستگی مکانی-زمانی، گواهی بر یکسانی ماده است). با این حال، آزمایش مغز تقسیم شده، نشان می‌دهد «من» و «سویین‌برن» به کار گرفته نشده‌اند تا از شیئ مادی‌ای مانند غده‌ی صنوبری حکایت کنند. زیرا اگر چنین بود، آگاهی از آن‌چه برای همه‌ی اتم‌های بدن من رخ داده، به‌علاوه‌ی ویژگی‌های ذهنی همراه آن‌، نتیجه‌ای درباره‌ی آن‌چه بر من گذشته دربرمی‌داشت. همان‌طور که آگاهی از آن‌چه برای همه‌ی اتم‌های هسپروس روی داده، دربرگیرنده‌ی نتیجه‌ای درباره‌ی چیزی است که بر سر هسپروس آمده. اما آگاهی از آن‌چه بر سر همه‌ی اتم‌های بدن من و غیره آمده، مستلزم چنان نتیجه‌ای نیست.

هیچ‌یک از مواد مغز کنونی من -به لحاظ متافیزیکی- برای وجود کنونی من ضروری نیست. زیرا از نگاه متافیزیکی، به وضوح ممکن است جهان متفاوت باشد، از این جهت که در حالی که درست همان الگوی خواص فیزیکی و ذهنی مشاهده شده‌اند (شخصی با دقیقا این نوع از بدن با مخاطبانی با دقیقا این نوع از بدن‌ها سخن گفته است) یکی از شما می‌توانست بدن من را داشته باشد و من می‌توانستم بدن شما را داشته باشم. یک توصیف کامل از جهان احتمالا نه تنها نیازمند توصیف این است که چه بدن‌هایی وجود دارند، بلکه به این‌که چه اشخاصی مالک آن بدن‌ها هستند نیز نیاز دارد و این به‌معنای «شخص»ی کاملا غیرجسمانی است. مفهوم «من» مفهوم یک «روح» است؛ از آن‌جا که من بی‌تردید وجود دارم، بنابراین چیزی وجود دارد که مصداق آن مفهوم باشد. من ذاتا یک روح هستم؛ جوهری غیرمادی و متمایز از بدن خود. بنابراین هنگام مرگ، وقتی روح از بدن خارج می‌شود، امکان ادامه‌ی وجود آن هست. بنابراین اگر خدایی وجود داشته باشد، می‌تواند با اتصال دوباره‌ی روح‌ به‌ بدن قدیم خود یا بدنی جدید -اگر بدن سابق نابود شده باشد- باعث تداوم وجود آن شود.

منبع:

 Thinking About Death, edited by Peter Cave and Brendan Larvor, London: British Humanist Association (۲۰۰۴), pp. ۳۸-۴۲ (۲۰۰۴), pp ۳۸-۴۲


[sta_anchor id=”10foot”][۱۰][/sta_anchor] after image، تصویر چیزی روی سلول‌های چشم یا اثر تصویر.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا